داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و پنجم
بخش چهارم
سعی می کردم آروم باشم ولی نمی شد چون حالا مطمئن بودم رضا الان تو وضعیت خوبی نیست ...
آهسته زنگ زدم به رزیتا ... یک خانمی گوشی رو برداشت ...
فورا قطع کردم ... با خودم فکر کردم این کارم بی فایده است چون اگر اون خبری داشت به ما زنگ می زد ...
سامان رفت ثمر رو بیاره که زنگ تلفن به صدا در اومد و پلیس به بابا خبر داد که رضا رو پیدا کردن ولی چیز دیگه ای نگفت و از بابا خواست که بره و در جواب سوال بابا که پرسید کجا پیداش کردن ؟ حالش خوبه ؟ ...
گفت : تشریف بیارین بهتون می گیم ...
معنی اینکه رضا رو پیدا کردن و می خوان حضوری با بابا حرف بزنن , این بود که یا کشته شده یا خیلی حالش بده ...
با عجله لباس پوشیدم ...
هر چی مامان گفت تو نرو , قبول نکردم و همراه بابا رفتم ...
حالا چه حالی داشتم خدا می دونه و بس ... شاید هیچ وقت حالم به اون خرابی نبود ... اینکه نمی دونستم چی به سر رضا اومده , مغزم رو داشت داغون می کرد ...
وقتی رسیدیم به پاسگاه به ما گفتن که صبح از قبرستون گزارش دادن یک نفر مجروح روی یکی از قبرها افتاده ...
نیرو اعزام کردیم و مهندس هوشمند رو پیدا کردیم ... روی قبر همسرش بیهوش افتاده بود ... بدجوری زده بودنش ...
خیلی بد ...
بابا گفت : کار برادر زنشه ...
گفت : رفتیم در خونه شون ... خواب آلود اومد دم در و گفت از چیزی خبر نداره ... همسر و مادرشم گفتن اون شب اصلا از خونه بیرون نرفته ... پسرخاله های زنشم غیب شدن ... هیچ کدوم رو پیدا نکردیم ...
بابا گفت : زنش ساعت یک به خونه ی ما زنگ زده و نگران بوده که شوهرش الان رضا رو می کشه , پس چطوری تمام شب خونه بوده ؟ ما همه شاهد هستیم ...
پرسیدم : جناب سروان کدوم بیمارستان ما بریم ؟ ...
ناهید گلکار