داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و پنجم
بخش ششم
ولی رضا تا موقعی که می بردنش برای عمل , هیچ حرکتی نداشت ... بعد از عمل هم همین طور ...
دائم می پرسیدم : پس کی به هوش میاد ؟ چرا چشمشو باز نمی کنه ؟
کسی جواب درستی به من نمی داد ...
برادر سارا رو دستگیر کردن و دو تا از پسر خاله هاشم گرفتن ولی رزیتا بیمارستان نیومد ... نمی دونم چی فکر می کرد و چه معذوریتی داشت , ولی نیومد ...
این طور چیزها از ذهن من و خانواده ام خیلی دور بود ... ما همه پشت هم بودیم و جونمون برای هم می ذاشتیم ...
اینکه رزیتا می دونست چه بلایی سر رضا اومده و این کارو شوهرش کرده ولی از اون حمایت می کنه , برای ما غیرقابل هضم بود ...
رضا روز به روز و ثانیه به ثانیه حالش بدتر شد ... حالا مثل یک چوب خشک روی تخت افتاده بود و من مثل مرغ پر کنده بال بال می زدم و می رفتم خونه و برمی گشتم ... حال و روز عجیبی بود ... بابا از همه ی ما بیشتر بالای سر رضا موند ...
چهار روزِ سخت و تلخ رو پشت سر گذاشتیم اما رضا چشمشو باز نکرد که نکرد و جلوی چشم خودم قلبش از حرکت ایستاد و اون زمان فقط من بالای سرش بودم ...
رضا از این دنیا رفت ...
من مات و متحیر , بهش نگاه می کردم ... باورکردنی نبود ...
رضا رفت ...
نفهمیدم چی شد دارم چیکار می کنم ؟ با صدای بلند فریاد زدم : رضضضضضا نرو ... تو رو خدا اینکارو با من نکن ...
ولی تموم شده بود ... اتاقش پر شد از پرستار و دکتر ...
دیگه دست خودم نبود ... بالا و پایین می پریدم ... داد می زدم : شماها کشتینش ... اگر همون شب عملش می کردین , الان زنده بود ...
ولی با این حرف ها رضا زنده نمی شد ... با حالی نزار رفتم و به مامان خبر دادم ...
ناهید گلکار