داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و ششم
بخش ششم
پرسیدم : از کسانی که این بلا رو سر رضا آوردن چه خبر ؟
گفت : به جز یکی , بقیه زندانن ... برای برادر سارا خانم هم حکم قصاص بُریدن ... من دنبال کارش هستم , خاطرتون جمع ...
گفتم : کی باید قصاص کنه ؟
گفت : فقط بچه ها می تونن و چون اونا به سن قانونی نرسیدن , برادر سارا خانم باید تو زندان بمونه ... فکر اینجاشو نکرده بودن که اون بنده ی خدا رو اونطور زدن ...
خلاصه قول و قرارها رو با آقای آذری گذاشتم و اون رفت و قرار شد مرتب با من در تماس باشه و کارای رضا رو با هم انجام بدیم ...
بیشتر از پیش آشفته شده بودم ... بار سنگین کارای رضا افتاده بود روی شونه های من ...
هر چی فکر می کردم آمادگی نداشتم که این کارو بکنم ...
پدر و مادر من خیلی آدمای ساده ای بودن و ما رو هم همینطور بار آورده بودن و اینکه بتونم تو این جور کارا موفقیتی داشته باشم , بعید به نظر میومد چون من کلا اهلش نبودم ...
کلافه شدم ... باید از بابا کمک می گرفتم ولی نمی تونستم بهش متکی باشم چون شریفی رو می شناختم و می دونستم که می تونه بابا رو مطابق میل خودش قانع کنه ...
لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون ...
مامان دنبالم اومد که : کجا می ری ؟ ...
گفتم : می خوام یکم فکر کنم , زود میام ...
از پیاده رو راه افتادم ...
هوا به شدت سرد بود و برفی ولی من احساس می کردم دلم می خواد پای پیاده تا ابد راه برم ... جایی که هیچ کس با من کاری نداشته باشه ...
آروم آروم اشک می ریختم و می رفتم ... می گفتم : رضا تو چیکار کردی با من ؟ حالا هم که نیستی , زندگیِ تو به دست و پای من پیچیده ... آخه چرا ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ ... کاش ولت نمی کردم ... من که می دونستم تو چقدر منو دوست داری , کاش باهات راه میومدم ... کاش کاری می کردم که تو به من اعتماد کنی و دیگه اذیتم نکنی ... ولی نه , به خدا تقصیر من نبود ... تو منو از خونه بیرون کردی ... تو بودی که وقتی در خونه ات التماس کردم ولی راهم ندادی ... تو بودی که منو می زدی ... تو بودی که با سارا رابطه داشتی ...
حالا بعد از رفتنت هم خلاصی ندارم ... من اگر برم تو خونه ی تو و ثروت تو رو به دست بگیرم , چطور می تونم به کسی که از دل و جون دوستش دارم برسم ؟ ... می دونم تو این کار کردی که منو اسیر خودت بکنی ...
می دونستی من این کاره نیستم ... ای خدا ... چرا ؟ چرا من نباید روی خوشبختی رو ببینم ؟ ... تو برای من چی می خواستی ؟ ... بهم بگو که بتونم بازم صبر کنم ... الان من با این همه مسئولیت چطوری از پس زندگیم بربیام ؟ ...
ناهید گلکار