داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و هشتم
بخش اول
من , آقای آذری رو مردی قابل اعتماد دیده بودم و می دونستم رضا بیخودی به کسی اعتماد نمی کنه ...
پس همین قدر که امینِ رضا بود , امینِ منم شد ...
در هر حال در اون زمان چاره ای هم نداشتم ...
خوشبختانه بابا هم تنهام نمی گذاشت و همه جا همراهم میومد ... اون معتقد بود که رضا خیلی آدم خوب و مهربونی بود و هیچ وقت نظرش نسبت به اون عوض نشد ...
یک بار ازش پرسیدم : چرا اونقدر رضا رو دوست داشتین ؟
گفت : می دونم منظورت چیه ولی رضا خیلی آدم خوبی بود ... بیشتر آدمایی که مثل رضا هستن , با توانایی هایی که دارن و با عشقی که تو وجودشون هست ؛ معمولا کارایی می کنن که به ضرر خودشون تموم می شه ... رضا به نظر من یک آدم منحصر به فرد بود و این طور آدم ها کم پیدا میشن که اینقدر با همه فرق داشته باشن ...
من عمق وجودشو می دیدم و شماها ظاهرشو ... آره , می دونم تو رو اذیت کرد ولی از دوست داشتن زیاد بود ... خودتم می دونی ...
یک روز بعد از تعطیل شدن شرکت , همه رفتن و من و آقای آذری هنوز مشغول حساب و کتاب بودیم ...
یک چیزایی درست نبود و ما نمی تونستیم پیدا کنیم که اشکال از کجاست ...
صفدر تمیز کردن رو شروع کرده بود و هوا هم زود تاریک می شد ...
گفتم : دیگه باشه برای فردا ...
و از جام بلند شدم ... کیفم رو برداشتم و رفتم طرف در و گفتم : خداحافظ ...
اما فکرم پیش این اختلاف حساب موند ولی گفتم : دیگه باید برم , بچه ها منتظرم هستن ...
گفت : می خواین امشب بیام خونه ی شما و با خیال راحت کار کنیم ؟
گفتم : آره خوبه , ممنون می شم ... اگر کاری ندارین با خیال راحت اونجا درستش می کنیم چون روزا نمی رسیم و شما هم که هم سر ساختمونی ... این طوری بهتره , خیال منم راحت می شه ...
بچه ها رو برداشتم برم خونه ... از بابا خواهش کردم با مامان شب بیاد پیش من که تنها نباشم ولی نزدیک اومدن آقای آذری , بابا تلفن کرد و گفت : عمه ت اینا اومدن اینجا , مهمون داریم ... خودت یک کاریش بکن بابا ... اگر سامان زودتر اومد , می فرستمش اونجا ...
ناهید گلکار