خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم



    خوب غذای امین و ثمر رو دادم و بعد کارشون رو کردم و هر دو رو خوابوندم ...
    دسترسی به آقای آذری نداشتم وگرنه بهش می گفتم نیاد ...
    دلم نمی خواست و صلاح هم نبود با اون توی خونه تنها باشم ... فکر می کردم ازش عذرخواهی کنم و از دم در جوابش کنم ... این طوری بهتره ...
    با این حال چایی رو حاضر کردم ... هنوز مردد بودم که صدای زنگ در به صدا در اومد ...
    آیفون رو برداشتم ... آقای آذری بود ...
    گفت : خانم هوشمند منم , مزاحم نیستم ؟
    گفتم : سلام ... خیلی ببخشید آقای آذری , راستش بابا براشون کاری پیش اومده نتونستن بیان ... چیزه ... عذر می خوام باشه یک شب دیگه که بابا هم تو حساب و کتاب باشن ... عذر می خوام ازتون ...
    گفت : اگر اشکالی نداره درو باز کنین , خانمم اومده با شما آشنا بشه ...
    گفتم : جداً ؟ ... چه خوب ... باشه , بفرمایید ...

    و درو باز کردم و منتظر شدم ...
    با خودم فکر کردم حتما زنش شک کرده که این موقع شب چرا شوهرش میاد اینجا ... من کار بدی کرده بودم  انگار ...

    آذری دست یک دختر بچه هم تو دستش بود ... جلو میومد و خانمش پشت سرش ...
    اومدن تو ... با روی باز ازشون استقبال کردم و گفتم : آقای آذری چه خانم زیبایی داری ... واقعا بهتون تبریک می گم ...
    گفت : خانم من , حوریه ... ایشون اینجا خیلی تنها هستن و من فکر کردم با شما که خیلی مهربون هستین , آشنا کنم ... اجازه هست ؟
    گفتم : خیلی خوشحال می شم ... خوش اومدین ...

    با هم روبوسی کردیم و بردمشون تو پذیرایی ...

    گفتم : اگر می دونستم دخترتون رو میارین , ثمر رو نمی خوابونم ...

    خودم رفتم و با یک سینی چای برگشتم پیش اونا ...
    گفتم : بابا و مامان قرار بود بیان ولی براشون مهمون اومد ... ببخشید برای همین دم در گفتم جلسه باشه برای بعد ...
    حوریه خانم که آقای آذری , حوری صداش می کرد با لهجه ی غلیظ ترکی و یک در میون فارسی گفت : مزاحم شدیم ... آذری از شما خیلی تعریف کرد و منم مشتاق دیدن شما شدم .. این بود که با هم اومدیم مزاحم شدیم ...
    حوری زن بسیار زیبایی بود ... سفیدرو با موهایی تقریبا روشن و فرفری و خوش حالت ... خونگرم و مهربون ...
    از همون جلسه ی اول ما با هم دوست شدیم ...
    خیلی ازش خوشم اومده بود و از زیبایی بیش از اندازه ی اون لذت می بردم ... علاوه بر اون دختر زیبایی هم سن و همکلاس ثمر داشتن که می تونستن با هم دوست باشن ...
    منم خیلی تنها بودم و مدت ها بود که دوستی نداشتم ... اون شب بیشتر از اونی که کار کنیم , با هم حرف زدیم ...

    با اینکه حوری خانم گاهی حرف منو نمی فهمید , بازم نمی دونم چرا از مصاحبتش لذت می بردم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان