خانه
237K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۹:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش پنجم




    فردا صبح که بیدار شدم , برف سنگینی همه جا رو پوشونده بود ... مدرسه ها تعطیل شد و من با خیال راحت با ثمر و امین تو خونه موندم ...
    هوا سرد بود و نفت بخاری داشت تموم می شد ...
    بشکه نفت تو زیرزمین بود و باید می رفتم و می آوردم اما اونقدر سردم بود که دلم نمی خواست درخونه رو باز کنم ولی چاره نداشتم ...

    ظرف نفت کنار ایوون بود و تقریبا رفته بود زیر برف ...
    لباس گرم پوشیدم و امین رو گذاشتم تو روروک و به ثمر گفتم : مراقب داداشت باش , من الان میام ...

    و رفتم بیرون ...
    اول سعی کردم برف های جلوی راه رو کنار بزنم و یواش یواش از پله ها رفتم پایین که صدای حرف از پشت در شنیدم ...
    ظرف رو گذاشتم زمین تا برم درو باز کنم که صدای مامانم اومد که از پشت در گفت : باز کن ثمر جان ... قربونت برم مامانی , منم ...

    و در باز شد ...
    اول مامان و بعدم بابا و عمه و آخرم سامان و محمد اومدن تو  ... گویا شب قبل به خاطر برف نرفته بودن ...
    عمه منو بوسید و گفت : فدای تو بشم عمه جون ... تو این برف خودت باید بری نفت بیاری ؟
    گفتم : مگه چی می شه عمه ؟ خیلی هوا خوبه ...
    مامان گفت : نذاشتم عمه ات بره ... می خواستم آش رشته درست کنم , دیدم بیایم اینجا دور هم بخوریم بهتره ... این بود که همه با هم اومدیم ...
    محمد و سامان هم سلام کردن ...

    خندیدم و گفتم : ادارات هم به خاطر برف تعطیل کردن ؟

    اونام خندیدن ...
    محمد گفت : ما تو کادر کودکستانیم ... بده به من اون ظرف رو , من میارم ... تو برو بالا ...
    گفتم : ارتش این طوری شده هر وقت بخوای می ری , هر وقت نخوای نمی ری ؟ ... چیه نکنه پارتی داری ؟ ...
    ظرف رو برداشت و خندید و رفت پایین ...

    عمه داشت ما رو نگاه می کرد ... دستمو گذاشتم تو پشتش و گفتم : خوش اومدی عمه جون ... چه عجب ؟
    ما رفتیم بالا ...
    محمد بخاری رو نفت کرد و یکی هم پر کرد گذاشت پشت در ... بعدم با سامان رفتن برای پارو کردن پشت بوم و ایوون و حیاط تا آش حاضر بشه ...
    عمه از من پرسید : شنیدم که دیگه مدرسه نمی ری ... مرخصی گرفتی ؟ ...
    گفتم : فقط تا اول مهر سال دیگه ...
    گفت : از من می شنوی شوهر نکن , همین طوری راحت تری ... عمه جون یک وقت به فکرت نرسه خودتو بندازی زیر دست مردای این دور زمونه ... یکی از یکی بدترن ... تازه حالا شدی خانم خودت و آقای خودت ... به خدا عین خریته که خودتو تو دردسر بندازی ... اصلا از من می شنوی , مدرسه ام نرو ، راحت زندگی کن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان