داستان دل ❤️
قسمت پنجاه و نهم
بخش اول
وقتی وارد آپارتمان شدم , تازه متوجه اون همه هنری که رضا توی اون خونه به خرج داده بود , شدم ...
چرا اون زمان من نمی فهمیدم ؟ ... چرا کاراش برای من ارزشی نداشت ؟
شاید اون توی تمام مدتی که با من زندگی کرد حتی یک تحسین از من نشنید ... شاید همین بود که اونقدر به من شک داشت ... اگر از طرف من تایید می شد , شاید می فهمید که دوستش دارم ... شاید اونم توانایی های منو می دید و اینقدر منو تحقیر نمی کرد و خیلی شاید های دیگه ...
آخه دو نفر که با هم یک زندگی مشترک رو شروع می کنن , از هم چه توقعی دارن تا بتونن با خوشحالی کنار هم زندگی کنن ؟ ...
دور خونه راه می رفتم و اشک می ریختم ...
حالا دیگه برای این فکرها دیر شده ... رضا رفته بود و جز آه و افسوس برای من چیزی نمونده بود ...
چرا این طور شد ؟ نمی دونم , حتما باید کسی رو از دست بدیم تا قدرشو بدونیم ؟ ... نمی شه خوبی های همسفرمون رو در موقع حیاتش بشمریم و وقتی از دنیا رفت بدی هاشو به یاد بیاریم ؟
وقتی به خودم اومدم که آقای آذری رفته بود و کامیون اثاث رسیده بود ...
چیز زیادی نداشتم که با خودم بیارم ... همون مقدار رو وسط خونه گذاشتم و گفتم : بابا جون امروز نه , نمی تونم ... دیگه توان ندارم اینجا بمونم ...
ولی همون موقع مامان و فهیمه اومدن به کمکم و بعدم آقای آذری اومد که حوری رو آورده بود ...
همه شروع کردن به چیدن و سعی کردن منو از اون حالت بهت زده دربیارن ... با رسیدن کامیون اثاث جدید , خودم هم به وجد اومدم ... مشغول کار شدم ...
اوایل که رفته بودم تو اون خونه , خیلی برام سخت بود ... همه جا سایه ی رضا رو می دیدم ... احساس می کردم داره منو نگاه می کنه ... این بود که نمی دونم چرا انگار یک جورایی باهاش زندگی می کردم و دوباره عاشقش شده بودم ...
دلم می خواست فقط رضا تو زندگیم باشه ... شاید به نظر احمقانه بیاد و دور از واقعیت ولی دلِ من به طور عجیبی دوباره و به طور واقعی عاشق رضا شد ...
تصمیم گرفتم با خیال اون زندگی کنم و دیگه محمد رو از دلم بیرون کنم ... عشق اون برای من محال بود و این منطقی ترین کاری بود که می تونستم انجامش بدم و چون محمد رو دوست داشتم سعی می کردم کمتر باهاش روبرو بشم ...
ولی محمد دست از سرم برنمی داشت ... مرتب تلفن می کرد و ازم می خواست دلیل کارمو بهش بگم که چرا دوباره باهاش بدرفتاری می کنم اما دلم نمیومد حرفی بزنم تا اون با عمه و پدرش درگیر بشه ...
ناهید گلکار