خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۰:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش دوم




    ماشینش نزدیک خونه ی ما پارک بود ... احساس کردم درست همون کاریو که من تو اون مدت برای دیدن ثمر می کردم و مثل یک مجنون دور خونه ی اون می گشتم , حالا اون داره می کنه ...
    نشستم تو ماشین ... رضا زودتر نشست و با سرعت حرکت کرد ...
    گفتم : من زیاد وقت ندارم می خوام برم مدرسه و مرخصی بگیرم ... اقلا تا اوجا منو برسون و حرف می زنیم ... خوب چی می خواستی بگی ؟
    گفت : باید بهت می گفتم که چرا ثمر به اون روز افتاد ... می خواستم بدونی که تقصیر من بود ... آره , من خودمو مقصر می دونم و حالا از عذاب وجدان دارم می میرم ...
    بعد کمی سکوت کرد ... خیلی داغون شده بود ... اونم مثل من درمونده و بیچاره به نظر میومد ...
    آه بلندی کشید و گفت : یک شب ثمر خیلی بداخلاقی می کرد ... برای اینکه حالش خوب باشه با مامان و رزیتا بردمش بیرون ... رفتیم پارک , بازی کرد و بعدم شام خوردیم و برگشتیم ...
    مثل اینکه مسموم شد چون حال رزیتا هم بد شده بود ... شب اسهال و استفراع گرفت ... مامان بهش عرق نعنا داد ولی بهتر نشد و نزدیک صبح بردمیش یک درمونگاه ... دارو گرفتیم و برگشتیم ... یکم بهتر شد ...
    ولی باز نزدیک ظهر حالش دوباره به هم خورد ... دواهاشو نمی خورد و گریه می کرد و تو رو می خواست ... به هر مکافاتی بود بهش دارو دادیم ولی بازم خوب نشد ...
    تا شب صبر کردیم ...  همینطور بدتر و بدتر می شد ... دوباره بردیمش ... رفت زیر سرم ... تا نزدیک صبح اونجا بودم ... وقتی ظاهرا علائم بیماریش از بین رفت , آوردمش خونه و تا فردا خوبِ خوب شده بود ...
    اما خوب غذا نمی خورد و حرف نمی زد ... بازی هم نمی کرد ... همش یک گوشه افتاده بود .. دیگه حتی تو رو هم صدا نمی کرد ...
    خیلی براش ناراحت شدم و دلم سوخت چون خود منم مثل اون بهانه ی تو رو می گرفتم ... به مامان گفتم با تو تماس بگیره و تو بیای تو پارک و به هوای دیدن ثمر باهات حرف بزنم شاید پشیمون شده باشی و آشتی کنیم و تو برگردی خونه ولی اگر یادت باشه , اعصابم خورد شد و خیلی ناراحت برگشتم خونه ...
    ثمر می دونست که من با تو قرار گذاشتم ... مثل اینکه بی قراری کرده بود و رزیتا بهش گفته بود شاید بابات امروز مامانت رو با خودش بیاره ...
    وقتی رسیدم خونه , با خوشحالی اومد جلو و ازم پرسید مامانم کو ؟ ...

    گفتم کی بهت گفت مامانت میاد ؟
    گفت عمه ...

    منم سر رزیتا داد زدم و باهاش دعوا کردم که چرا غلط زیادی می کنی ؟ برای چی به زندگی من دخالت می کنی ؟ ...

    و کلی حرف بارش کردم و ثمر فقط رفت تو تختش و با موهاش بازی کرد ...
    تا شب هر کاری کردیم , حالش سر جا نیومد ... راستش خودمم حالی نداشتم که بتونم به اون برسم ...
    تا شب شد و مامان , ثمر رو برد بخوابونه ... هر چی پیشش موند که خوابش ببره اون فقط به سقف نگاه می کرد ... لجبازی کرده بود ... مامان می خواست دستشو بگیره ولی ثمر مامانو می زنه و میگه ازت بدم میاد ...
    منم که دلم از این دنیا خون بود ... از اینکه اون جعبه رو تو خونه ی خودم پیدا کرده بودم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش سوم




    از اینکه زندگیم از هم پاشیده شده بود , از زندگی متنفر شده بودم ...
    رفتم کنارش و گفتم : چته ؟ چه مرگته ؟ چرا نمی خوابی ؟
    گفت : مامان بزرگ رو نمی خوام ...
    گفتم : می خوای من پیشت بخوابم ؟
    گفت : تو رو هم نمی خوام ... مامانم رو می خوام ... بابا من آخه مامانم رو می خوام ...

    منِ احمق چون عصبانی بودم به یک بچه ی چهار ساله گفتم مامانت مرده , دیگه هیچ وقت نمیاد ... توام حق نداری اسمشو بیاری ...

    وای لی لا ... وای ... می فهمی من چیکار کردم ؟ می فهمی من چقدر احمقم ؟ می فهمی چه عذاب وجدانی دارم ؟ چون ثمر همون شب حالش بد شد و صبح زود اونو بردیم دکتر ... باز رفت زیر سرم ولی همین طور استفراغ کرد و گریه کرد که مامانم رو می خوام ... اون شب , من تا پشت در خونه ی شما اومدم که تو رو با خودم ببرم ولی دیدم مهمون دارین ... پشیمون شدم و فکر کردم بچه است خودش خوب میشه ...
    تا روز بعد ثمر رو تو بیمارستان بستری کردیم ... هر چی دکتر بود آوردم بالای سرش ولی اون روز به روز بدتر می شد ... تا جایی که یک دفعه بیهوش شد و دیگه به هوش نیومد ...
    اون وقت فکر می کردم صبر کنم تا به هوش بیاد بعد تو رو خبر کنم ولی نشد ... تا بچه ام به اون حال و روز افتاد ...
    لی لا من خیلی بد کردم ... خیلی زیاد ... نمی دونم چرا اون حرف رو به ثمر زدم ؟ ... چرا فکر نکردم که ممکنه چه بلایی سرش بیاد ...
    بالاخره ثمر , تو اون حال موند و دکترا نتونستن براش کاری بکنن ... تا دیگه علائم حیاتیش از بین رفت و می خواستن دستگاه ها رو ازش قطع کنن که من ازشون خواستم بذارن تو رو بیارم تا اونو زنده ببینی ...

    باور کن منم خیلی سختی کشیدم ... تو خیابون ها زار می زدم و رانندگی می کردم ... وای چقدر بد بود ...
    ولی خوب شد اومدم دنبال تو چون مطمئن شدم که درد اون بچه فقط تو بودی ... حالا هر کاری می خوای با من بکن ... تو حق داری ... در این مورد من شرمنده ام ولی قبول کن که مقصر واقعی تو بودی ... این تو بودی که زندگی ما رو به اینجا کشوندی ... قبول کن که به من بد کردی ... این تو بودی که چیزی رو که من اونقدر بهش حساسیت داشتم , تو خونه نگه داشتی ...
    در تمام مدتی که اون حرف می زد , من گریه می کردم ... دلم داشت آتیش می گرفت ... از اینکه زندگی خودمو دست همچین آدمی دادم و بدتر از اون اینکه بازم بی عقلی کردم و بچه دار شدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش چهارم




    همین طور که اشک هام می ریخت , با تاسف گفتم : من چه کاری می تونم با تو بکنم وقتی این خودم بودم که با وجود اینکه می دیدم تو چه جور اخلاقی داشتی , بازم تن به ازدواج با تو دادم ؟ ...
    یک قدم کج در زندگی آدم رو به ناکجا آباد می بره و راه برگشتی نیست ...
    انتخاب تو برای ازدواج همون قدم کج من بود و از هیچکس حتی تو گله ای ندارم ...
    انداختن گناه این ماجرا به گردن تو یا کس دیگه ای فقط توجیه کردن خطای خودمه و هیچ فایده ای نداره ... خیلی خوب رضا الان حالم خیلی بده , بذار پیاده بشم ... دیگه نمی تونم با شنیدن این حرفا خودمو کنترل کنم ... خواهش می کنم منو پیاده کن , بقیه راه رو خودم می رم ...
    گفت : لی لا تو رو خدا بیا دوباره از اول شروع کنیم ... هر دوی ما خوب می دونیم که بدون هم نمی تونیم زندگی کنیم ... حداقل به خاطر ثمر این کارو بکن ...
    گفتم : رضا اینو فقط یک بار دیگه بهت می گم ... محال ممکنه دیگه با تو زیر یک سقف زندگی کنم ... شایدم به خاطر ثمر نباید این کارو بکنم ... تو دیگه دستت روی من بلند شده و آدمی نیستی که دوباره این کارو نکنی ... تو منو به بدترین وضعی که ممکن بود از خونه بیرون کردی ... چرا باید برگردم و روی دایره ای که تو روش حرکت می کنی حرکت کنم و همه چیز رو دوباره تجربه کنم ؟ من این راه رو صدها بار رفتم و دیدم که باز به نقطه ی اول برمی گردیم ...
    از کجا معلوم که تو برای اینکه مردی , برای اینکه پول داری , برای اینکه زورگویی دوباره منو نزنی و یا نگی از خونه ی من برو بیرون ؟ ... اونم با وضعی که تو منو بیرون کردی ... یادته اصلا احساس من برات مهم بود ؟ ...
    دیگه نمی تونم قبول کنم ... راستش دیگه دوستت ندارم ... حتی یک ذره ...

    پس غرورت رو نگه دار و دیگه منو زن خودت ندون ... تو همه ی پل ها رو پشت سرت خراب کردی ...
    با عصبانیت گفت : چطوری می خوای زندگی ثمر رو اداره کنی ؟ ( با تمسخر ) حتما از بابات پول می گیری ؟ ...
    گفتم : نه , خودم کار می کنم , زندگیمون رو می سازم ... حالا می بینی ... به تو هم احتیاجی ندارم ...
    گفت : اگر فکر کردی اون آپارتمان به اسم تو مونده و می تونی اونو صاحب بشی , کور خوندی ... من به اسم خودم برگردوندم ...
    گفتم : همه چیز مال خودت ... باور کن از پول هاتم متنفرم ... و متاسفم برات ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم



    تو همین الان ثابت کردی که عوض نمی شی ... من به تنها چیزی که فکر نمی کردم همون خونه بود ...
    اشکالی نداره ... منم داشتم امتحانت می کردم که ببینم تو درست شدی و منطقی رفتار می کنی ؟ ... دیدم نه , تو هیچ وقت نمی فهمی که درک کردن احساس دیگران برای اینکه خودت خوب زندگی کنی لازمه ...
    تو اصلا نمی فهمی من چه حالی دارم ... طوری با من حرف می زنی که انگار من از زندگی تو با دلی خوش دارم می رم ...
    رضا من اهل انتقام نیستم وگرنه بلد بودم چطوری این کارو بکنم ولی همینو می تونم بهت بگم که هرگز نمی بخشمت ... حالا نگهدار , پیاده می شم ...
    با صدای بلند گفت : آخه من با تو چیکار کنم ؟ تو چه آفتی بودی به جون من افتادی ؟ چرا خدا تو رو سر راه من قرار داد ؟ ... به درک ... برو گمشو ... فکر می کنی کی هستی ؟ همین که من اعتراف کردم اشتباه کردم , خر خودتو دراز بستی ... ای لعنت به من که زندگی خودمو دادم دست تو آدم نفهم بی شعور ...
    همین طور که رضا حرف می زد , عصبانی تر می شد و سرعتش زیادتر ... از ترس داشتم قبض روح می شدم ...
    داد زدم : یواش ... نکن ... تو رو خدا نگه دار ... به خاطر ثمر ... اگر ما بمیریم , اون بی کس می شه ... رضا نگه دار ...

    ولی اون از لای ماشین ها ویراژ می داد و می رفت ...
    دیدم فایده ای نداره ... هر حرفی که من می زدم بیشتر باعث عصبانیت اون می شد ...

    چشمم رو بستم و سرمو گرفتم پایین ... اون همین طور فریاد می زد و به من و خودش بد و بیراه می گفت ...
    تا بالاخره نگه داشت ...

    فورا در ماشین رو باز کردم و دیدم نزدیک مدرسه ی من ایستاده ... با سرعت ازش دور شدم ... پشت سرمم نگاه نکردم ...
    یکراست رفتم تو دفتر ... با اون حالی که داشتم نشستم روی یکی از صندلی ها و دستمو گذاشتم روی صورتم و تا می تونستم گریه کردم ...
    اون روز نفهمیدم به مدیر و ناظم مدرسه چی گفتم و چی شنیدم ...
    فقط می دونم که با من همکاری کردن تا یک ماه مرخصی بدون حقوق بگیرم ...
    با وجود اینکه خیلی حالم بد بود , باید می رفتم خونه و خودمو به ثمر می رسوندم ... می ترسیدم رضا بازم روی لج و لجبازی بره سراغ ثمر و این طوری بخواد منو آزار بده ...
    احساس می کردم خیلی خسته و افسرده شدم ...
    نای زندگی کردن رو نداشتم ...

    چرا اون این کارو می کنه ؛ نمی دونستم ....




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    پونزده روز از رضا خبری نشد ... من فقط مراقب ثمر بودم ...
    اون حالا می تونست راه بره و بازی کنه ... خیلی سر حال شده بود ... اسمی از رضا نمیاورد و ما هم حرفی در مورد اون جلوی ثمر نمی زدیم ... از صبح تا شب بازی می کرد یا با من یا مامانم و یا با حسام و سامان ... و اینطوری تمام روز سرش گرم بود و خوشحال ...
    ولی من با بیست و شش سال سن و کوله باری از غم و غصه و گذشته ای که هرگز نمی تونستم فراموشش کنم , با سیلی صورتم رو سرخ نگه می داشتم ...
    من بودم و مقدار کمی پول که اونم داشت تموم می شد و می دونستم که این ماه هم حقوقی ندارم ...
    عروسی حسام که به خاطر مریضی ثمر عقب افتاده بود , نزدیک می شد ... البته حسام بیشتر هزینه هاشو خودش می داد ...
    دست و بال مامانم تنگ بود و دلم نمی خواست که سر بار اونا باشم ... باید به فکر چاره می بودم ...
    اونقدر از رضا متنفر شده بودم و ازش نا امید که حتی دلم نمی خواست یک ریال از اون تقاضای کمک کنم ...
    برای تقویت ثمر احتیاج به پول داشتم ... علاوه بر اون باید هدیه ای هم به فهیمه زن حسام می دادم ...
    من حتی لباس و کفش هم نداشتم و هنوز کفش مادرم رو پام می کردم ...
    رضا وقتی وسائل ثمر رو آورد , هیچ کدوم از لباس های منو نیاورد و من حتی دلم نمی خواست وسایل خودمو ازش طلب کنم ...
    از ترس رضا , تنها از خونه بیرون نمی رفتم ...
    گاهی بابا ماشین رو میاورد در خونه و من و ثمر سوار می شدیم و در حالی که با ترس به اطراف نگاه می کردم , سوار ماشین می شدم ...
    تو این مدت هرگز تا مطمئن نشده بودیم که کی پشت دره , درو به روی کسی باز نمی کردیم ...
    تا یک روز که قرار بود جهاز فهیمه رو بیارن به خونه ای که حسام اجاره کرده بود ... همه از خونه بیرون رفته بودن ... قرار بود بابا بیاد دنبال من و ثمر , ما رو ببره خونه ی عروس ...
    من داشتم لباس ثمر رو عوض می کردم ... در همون حال با هم حرف می زدیم و شعر می خوندیم و اون می خندید , صدای زنگ در بلند شد ... یقین داشتم که یا بابا و یا سامان اومدن دنبال من ...




    ناهید گلگار

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول




    برای همین فورا درو باز کردم و زود کاپشن ثمر رو تنش کردم و کفش اونو گذاشتم جلوی پاش و دو زانو نشستم تا پاش کنم که در باز شد ...
    بدون اینکه سرمو بلند کنم , گفتم : الان میایم ...

    صدای رضا رو شنیدم که گفت : سلام ...

      سر جام میخکوب شدم ... قلبم فرو ریخت ...
    دلم نمی خواست سرمو بلند کنم ... هم ترسیده بودم , هم اینکه اصلا دلم نمی خواست اونو ببینم ...
    اما دیدم که ثمر هم ترسیده و به جای نشون دادن اشتیاق برای دیدن پدرش , رفت پشت سر من قایم شد ...
    فورا از جام بلند شدم و گفتم : سلام , خوش اومدی ...
    ثمرگفت : بابا رضا من با تو نمیام ...
    گفتم : ای داد بیداد ... ثمر جان ؟ بیا سلام کن ... این چه کاریه ؟ ... بگو خوش اومدین ... بدو دخترم بابا اومده ...

    و دست اونو گرفتم و بردمش پیش رضا که هنوز جلوی در ایستاده بود ... در حالی که دلهره ای عجیب افتاده بود به جونم ...
    رضا یک بسته خوراکی و کمپوت خریده بود گذاشت زمین و ثمر رو بغل کرد و به سینه فشرد و دوباره اشک تو چشمش جمع شد و صورت و گردن ثمر رو غرق بوسه کرد ...
    معلوم بود که برای دیدن ما حسابی به خودش رسیده ...
    بوی عطر و ادکلنش همه ی فضای خونه رو پر کرده بود ... پیرهنش نو بود و پیدا بود برای اولین بار پوشیده بود ...
    گفتم : بفرما بشین ... ما عجله نداریم , قراره بابا بیاد دنبالمون ...
    اومد و همین طور که ثمر تو بغلش بود , روی مبل نشست ...
    پرسیدم : چایی می خوری ؟
    گفت : نه , باید برم ... دلم برای زن و بچه ام تنگ شده بود , اومدم ببینمتون و برم ... چه خبر هست امشب ؟ منم دعوت دارم ؟

    دستپاچه به در نگاه می کردم و فکر می کردم ای خدا یکی رو برسون ... خواهش می کنم زودتر بابام بیاد ...
    گفتم : جهاز بردن و چیدن ... خبری نیست ...
    گفت : چرا مامان و رزیتا رو نگفتین ؟ ...
    در حالی که داشتم حرص می خوردم , گفتم : امشب کسی نبود , ان شالله برای عروسی ...

    بعد رو کرد به ثمر و پرسید : شما چی ثمر خانم , دلبر بابا ؟ دلت برای بابا تنگ نشده بود ؟ نگفتی می خوام برم پیش بابارضام ؟ .... عمه رُزی ؟ ... مامان بزرگ ؟ ...
    ثمر از بغلش به زور اومد پایین و گفت : نه , تنگ نشد ... بذار برم ... مامان می خوام برم عروسی ...
    من که اخلاق رضا رو می دونستم , هراسون گفتم : ثمر نمی دونه تنگ شد یعنی چی ولی بهانه ی تو رو می گرفت ... ثمر باباشو خیلی دوست داره ... مگه نه عزیزم ؟

    گفت : دوست دارم ولی نمی خوام با تو بیام ... می خوام پیش مامانم بمونم ...





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۶/۱۳۹۶   ۱۳:۱۲
  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم




    رضا گفت : به مامان بگو بیاد بریم خونه خودمون با هم زندگی کنیم ؛ اون وقت تو دیگه نگران چیزی نمی شی ... هر سه تا مون با هم هستیم , دلمون برای هم تنگ نمی شه ...
    اشاره کردم در این مورد حرف نزن چون نمی خواستم فکر ثمر دوباره به هم بریزه ...
    ولی رضا  بی اعتنا به حرف من , گفت : لی لا از خر شیطون بیا پایین و برگرد خونه ... اونجا با هم مشکلاتمون رو حل می کنیم ...
    گفتم : رضا خواهش می کنم , تو رو به جون مادرت بس کن ...

    یکم صورتش برافروخته شد و این علامت خوبی نبود ...
    دستشو با غیض مالید روی پاش و گفت : ببین تو گوش بچه چی خوندی که داره از من فاصله می گیره ...
    باز با اشاره گفتم : جلوی ثمر حرف نزن , باشه بعدا صحبت می کنیم ...
    گفت : بعدا کی ؟ بعدا کی ؟ وقتی که دیگه اومدم اینجا و بچه ام منو نشناخت ؟ من الان اومدم دنبال تو , بیا بریم ... لجبازی نکن و زندگی همه رو تلخ نکن ...
    گفتم : رضا امروز جهاز فهیمه رو بردن ... الان میان دنبال من و ثمر  برای همین آماده اش کردم بریم اونجا ... لطفا صبر داشته باش ...
    گفت: می خوام ولی ندارم ... تو رو می خوام ... برعکس تو که می خوای از من فرار کنی , من همش به فکر توام ...
    آهسته گفتم : رضا ثمر هنوز مریضه , تو رو خدا باشه بعد ... جلوی ثمر حرف نزنیم ...

    از جاش بلند شد و گفت : بیا بریم تو اتاق حرف بزنیم ... کارت دارم ...
    گفتم : تو روخدا یکم صبور باش ... چشم , در موردش فکر می کنم ...
    رفت در اتاق خواب سامان و گفت : بیا کارت دارم ... میگی جلوی ثمر نگو , خوب پس بیا اینجا دیگه ...

    ثمر با نگاهی نگران به ما خیره شده بود و من می دیدم که رنگ به صورت نداشت ... نگاهی به حیاط کردم ... خدایا یکی رو برسون ...
    برای اینکه این نگرانی رو از ثمر بگیرم , گفتم : باشه عزیزم , الان میام ... ثمر جان تو بشین روی مبل و از جات تکون نخور ... بابایی الان می رسه , وقتی اومد دنبالمون منو صدا کن ... باهاش می ریم عروسی ...

    من یکم با بابا رضا حرف بزنم ... باشه عزیز دلم ؟





    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۶/۱۳۹۶   ۱۳:۱۲
  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم




    ثمر با صحنه هایی که قبلا از من و رضا دیده بود , با نگاهی نگران سرشو چند بار تکون داد و نشست .. .
    رفتم تو اتاق تا با خواهش و التماس رضا رو رد کنم بره ...

    تا وارد اتاق شدم منو گرفت و چسبوند به دیوار و با دو دست منو گرفت و گفت : لی لا عاشقتم ... خیلی دوستت دارم ... تو همه کس منی ... بیا برگردیم خونه ... خیلی دوستت دارم ... خیلی زیاد ... عزیزم ...

    از لحنش چندشم شد ... خواستم خودمو رها کنم ولی اون صورتشو آورد جلو ... سرمو برگردوندم ولی یک مرتبه به طور وحشتناکی منو بوسید ...
    اول مقاومتی نکردم و فکر کردم بذارم منو ببوسه و تموم بشه بره ولی اون ولم نکرد ... داشتم خفه می شدم ...
    دیگه بوسه نبود بلکه داشت منو آزار می داد ... با دست زدم تخت سینه اش و با تقلا خودمو رها کردم و به گریه افتادم و گفتم : به خدا تو وحشی هستی ...
    همین که این کلمه از دهنم خارج شد , باز منو کوبید به دیوار و خواست دوباره همون کارو بکنه ...
    من تلاش می کردم و اون عصبانی می شد ... بعد یک سیلی زد تو گوشم و و یکی دیگه و یکی دیگه ...
    می زد تو سر و صورتم ... چنان این کارو با سرعت انجام می داد که نمی تونستم از دستش فرار کنم ... چپ , راست ..
    صدام به خاطر ثمر تو گلو خفه شده بود .... فقط گاهی خیلی آهسته از شدت درد می گفتم هووووووم ... هوووووم ...
    ولی اون صداش بلند شد که : هرزه کثافت می خوای چیکار کنی که برنمی گردی خونه ات ؟ منتظر اون فلان فلان شده ای ؟  داغشو به دلت می ذارم ... می کشمت ... نمی ذارم دست مرد دیگه ای بهت بخوره ...
    حتی اگر دلت با من نباشه , باید جسمت مال من باشه ...
    داشتم بیهوش می شدم زیر مشت های اون ... یکی هم زد تو شکمم ... تا حالا منو با این بی رحمی نزده بود ...

    انگار واقعا می خواست منو بکشه ... فقط  به خدا التماس می کردم که یکی از راه برسه و ثمر رو نجات بده ...
    صدای گریه بچه ام باعث می شد که صدایی از گلوی من در نیاد که در اتاق باز شد و سامان اومد تو ...
    بلافاصله یقه ی رضا رو گرفت و من به حال نیمه بیهوش افتاده بودم گوشه ی اتاق ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۷/۶/۱۳۹۶   ۱۳:۱۱
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم




    سامان در حالی که با فریاد بهش فحش می داد , یقه ی اونو گرفت و با هم گلاویز شدن ...

    حالا زور سامان خیلی بیشتر از رضا بود ... همدیگر رو می زدن ...

    من با هر زحمتی بود خودمو از اتاق بیرون کشیدم ... ثمر نبود ... به اطراف نگاه کردم ... ای خدای من ... کجا رفت بچه ام ؟ ... خدااااااا ...

    و با دو زانو خوردم زمین که بابا از در وارد شد ...
    با دو دست کوبید تو سرش و گفت : فلان شده تو خونه ی من بچه ی منو می زنی ؟ ...

    و رفت تو اتاق و با سامان در چند دقیقه و رضا رو لت و پار کردن و اون در حالی که صورتش پر از خون بود , با سرعت از اتاق اومد بیرون و فرار کرد ... سامان که اونم زخمی و پریشون بود , با پیرهن پاره دنبالش دوید ...
    دستم بلند کردم وبا ناله  داد زدم : ثمر کو بابا ؟

    گفت : نترس , مامانت بردش و منو خبر کرد ... تو ماشینه ... نگران نباش بابا ... بذار الان تو رو نبینه ... خیلی ترسیده بود ... پاشو بابا ... پاشو ببرمت درمونگاه ... می خوام ازش شکایت کنم ...
    پدری ازش دربیارم که اون سرش ناپیدا ... تا تقاص تو رو ازش نگیرم ولش نمی کنم ...

    زیر بغلم رو گرفت ... هنوز به خاطر لگدی که تو کمرم زده بود , دولا مونده بودم ...
    گفتم : نمی خواد ,خوب میشم ...

    دستمو گرفت که منو بلند کنه , گفتم : شما برو دنبال سامان یک وقت بلایی سرش نیاد ...
    و به زحمت رفتم و صورتم رو شستم ... دور لبم کبود شده بود و حالت بدی پیدا کرده بودم ... از خودم متنفر شدم ... دستمو گذاشتم روی صورتم و با صدای بلند فریاد زدم : آخ ... آخ خدا چرا صدای منو نمی شنوی ؟ ... تو مگه خدای من نیستی ؟ ...

    از دستشویی که اومدم بیرون ... همون جا روی زمین نشستم و به حال زار خودم گریه کردم ...
    گریه که نه , ضجه زدم و به درگاه خدا نالیدم و گفتم : ای خدا اگر کاری کردم که تقاصش این باشه بهم بگو ... نذار فکر کنم اینطور بی گناه باید بسوزم ... بگو برای چی ؟ آیا واقعا خودم کردم یا تو تقدیر منو اینطوری نوشتی ؟ ... ازت کمک می خوام ... به دادم برس ...
    سامان با همون حال برگشت خونه و چشمش که افتاد به من اومد جلو و زیر بغلم رو گرفت و گفت : بی شرف فرار کرد وگرنه جای سالم براش نمی ذاشتم ...
    پرسیدم : ثمر کجاست ؟ حالش خوبه ؟
    گفت : پیش مامانه ... الان با بابا بردنش کمی بگردونن ... بیچاره مهمون ها منتظرن ... اومده بودیم دنبال شماها ... مامانم می خواست یک چیزایی رو از خونه برداره , اتفاقی با ما اومد ... فورا ثمر رو برداشت و رفت تو ماشین و بابا رو صدا کرد ...
    خوب شد اومدیم وگرنه تو رو کشته بود ... وای خدای من دارم از عصبانیت منفجر می شم ... چرا هیچکس به این مرتیکه حرفی نمی زنه ؟ ... اگر یک بار از اول اجازه داده بودی خدمتش می رسیدیم , الان اینقدر با وقاحت نمیومد و تو رو تو خونه ی خودمون نمی زد ...
    اون روز سامان پیش من موند و مامان , ثمر رو با خودش برد ...
    سه ساعت گذشته بود و هنوز درد داشتم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم




    من باور داشتم که رضا از عمد این کارا رو نمی کنه ... اون نیومده بود که منو بزنه ... نمی خواست دوباره بین ما تنشی به وجود بیاد ولی با حرفی که ثمر بهش زد و اینکه می دید من تمایلی به رفتن با اون رو ندارم , یک مرتبه زد به سیم آخر ...

    اون در واقع مریض بود ... آدمی که فکر های پلید و ناپاک داره , هرگز نه خودش رنگ خوشبختی رو می بینه و نه اطرافیانش ...
    حالا دلم می خواست واقعا بمیرم ولی به خاطر ثمر این فکرها را از خودم دور می کردم ... من نمی تونستم اون طفل معصوم و بی گناه رو تنها بذارم ...
    اما این احساس که نمی تونم به هیچ وجه از دست رضا خلاص بشم , وحشتی بزرگ تو دلم انداخته بود ...
    همین طور که فکر می کردم , خوابم برد ... با سر و صدای توی خونه بیدار شدم ... اولین کسی که اومد سراغم , شهناز بود و پشت سرشم عمه که با دیدن من هر دو به سختی متاثر شده بودن ...
    عمه گفت : الهی دستش بشکنه ... من یک رضایی بسازم که صدتا از بغلش دربیاد ...
    در همون موقع بابا هم اومد تو اتاق و دید که عمه داره به رضا بد و بیراه میگه , گفت :  دیدی خواهر با بچه ی من رضا چیکار کرده ؟ ... مُرده سگ ... اگر من دستشو نشکستم بچه ی بابام نیستم ...
    من خجالت می کشیدم از زیر پتو بیام بیرون ... نمی خواستم بابا صورتم رو ببینه ... لب من کاملا معلوم بود چرا کبود شده ... داشتم از شرم می مُردم ...
    این رسم روزگار زن های ماست که هم باید ظلم ببینه و هم شرمنده باشه ... من باید به جای اینکه سینه سپر کنم و حقم رو مطالبه کنم , برای اینکه کسی لب کبود منو نبینه زیر پتو مخفی می شدم ...
    برای هر بار کتک خوردن خودمو پنهون می کردم و برای اینکه عاشق کسی بودم و اون به خودش اجازه داده بود منو ول کنه , بازم زیر پتو خودمو از نظرها پنهون می کردم و این همون عمق فاجعه برای من بود ...
    نداشتن جرات و جسارت ... ضعف در برابر گرفتن حق ...

    اونا دور من جلسه کرده بودن و من در فکر راه چاره برای خودم ...
    راهی که با پنهون شدن و ترس به جایی نمی رسید ... فکر می کردم کسی حقِ منو نمی ده ... باید اونو بگیرم ... باید روش زندگیمو عوض کنم وگرنه تا ابد باید زیر بار ظلم برم ... همش خجالت کشیدم و برای حفظ آبروم سر به زیر پتو بردم ...
    در حالی که هنوز درد داشتم , بلند شدم ... رفتم و دوباره صورتم رو شستم و کمی کرم پودر زدم به صورتم ... با اینکه فایده ای نداشت ولی ثمر رو می تونست گول بزنه ...

    مامانم اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش ورم داشت و دلش نمیومد بیاد سراغم ...
    ثمر دوید و پای منو گرفت و گفت : چرا تو نیومدی عروس رو ببینی ؟
     گفتم : قربونت برم مریض شدم ... ببخشید ... بهت خوش گذشت مامان جون ؟ ...
    دیدم عمه و مامان و بابا دارن در مورد رضا حرف می زنن ... به سامان که حال و روزش از من بدتر بود , گفتم : ثمر رو ببر سرشو گرم کن لطفا ...

    شهناز که حالا ازدواج کرده بود و سه ماهه باردار بود , گفت : ثمر جان میای با هم بریم بازی کنیم ؟ ...

    و دست اونو گرفت و برد تو اتاق ...
    عمه گفت : پاشو وسایلت رو جمع کن و با من بیا بریم خونه ی ما ... بعد من می دونم باید با اون رضا چیکار کنم ...
    گفتم : اول تقاضای طلاق بدیم ... باید ازش جدا بشم ... تا زن اون باشم , اوضاع همین طور می مونه ...
    عمه گفت : حالا صلاح نیست که تو این خونه بمونی ... بیا چند روز پیش من باش ... خونه ی ما جرات نمی کنه بیاد ...

    در همین موقع حسام اومد ... اون که از ماجرا خبر نداشت , با دیدن من و سامان پیگیر قضیه شد و بابا که آدم ساده ای بود , همه چیز رو با آب و تاب تعریف کرد و حسام مثل بمب ساعتی که زمان انفجارش رسیده بود , از جا پرید و با عجله در میون داد و بیداد من و مامان از خونه زد بیرون و سامان هم دنبالش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و ششم

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۶/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و ششم

    بخش اول




    مامان داد زد سر بابا : آخه تو چرا نمی تونی جلوی دهنتون رو بگیری ؟ ...تو که حسام رو می شناسی ؛ نشستی با آب و تاب براش تعریف می کنی ... من می دونستم اگر بفهمه می ره سراغ رضا ...

    عمه چادرشو کشید سرش و به بابا گفت : پاشو بریم ... زود باش تا اتفاق بدی نیفتاده , باید جلوی اینا رو بگیریم ... اصلا خودم می رم با رضا حرف می زنم ... خودم این کارو می کنم ...
    مامان گفت : منم میام تا تف بندازم تو صورتش ، شاید آروم بگیرم ...
    عمه گفت : تو باش زری جان ... لی لا حال خوبی نداره , مراقب اون باش ...

    و خودش و بابا با عجله از در رفتن بیرون ...
    نمی دونستم چه اتفاقی می خواد بیفته ولی نقطه ی امیدی بود که رضا دیگه مزاحم من نشه ...
    از بس اضطراب داشتم , نمی تونستم خودمو کنترل کنم ... مامانم طفلک از من بدتر بود ... شهناز و شوهرش که حالا اومده بود دنبال زنش , مراقب ثمر شدن ...
    ثمر سعی داشت سر خودشو با بازی گرم کنه ولی کاملا از رفتارش پیدا بود که حوادثی که در اطرافش جریان داره رو تا حدی متوجه میشه و من از این می ترسیدم که اون دوباره دچار همون استرس بشه و به اسهال و استفراع بیفته ...
    شامشو دادم و بردم خوابوندمش ...
    دو ساعت گذشت و خبری از اونا نشد ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...
    به شهناز و شوهرش نگاه می کردم ... آروم با هم حرف می زدن و گاهی یواشکی می خندیدن ... انگار دنیا مال اونا بود ... میوه دهن هم می گذاشتن و با عشق به هم نگاه می کردن و من در اول جوونیم مثل یک پیرزن ستم دیده , گوشه ای کز کرده بودم ... بغضی بی امان گلومو فشار می داد ...
    کافی بود رضا بعد از خوب شدن ثمر , کمی ملایم می شد ، کمی با من راه میومد و یا حتی قبول می کرد که در مورد من اشتباه کرده ولی نکرد ...
    من هیچ امیدی برای بخشیدن اون نداشتم ...
    کافی بود اون روز توی پارک منو می بخشید و با خودش می برد خونه ولی نکرد ... و حالا من حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم با اون زیر یک سقف زندگی کنم ...
    لحظات سختی رو سپری می کردم ... از هیچکدوم خبری نبود تا ساعت یک نیمه شب ...

    صدای ماشین بابا رو از دور شنیدم و خودمو رسوندم دم در ...
    اونا هنوز داشتن بحث می کردن و اومدن تو ...
    مامان مرتب می پرسید : دیدینش ؟ ... چیکار کردین ؟ چی شد ؟ ...
    عمه گفت : ای زری خانم جان ... بذار بریم تو ، یک نفس بکشیم ؛ برات تعریف می کنیم ...

    و دست انداخت گردن من و گفت : الهی بمیرم برات عمه ... نبینم اون صورت قشنگت این طوری شده باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۰   ۱۳۹۶/۶/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم




    همون موقع دوباره دور هم نشستیم ... حسام هنوز از عصبانیت , صورتش قرمز بود ...
    سامان گفت : ببخشید من می رم بخوابم ... بدنم خیلی درد می کنه ...
    حالا بازم من شرمنده بودم و می دونستم همه رو تو دردسر انداختم ...
    بالاخره عمه تعریف کرد : وقتی ما رسیدم در خونه ی رضا , حسام و سامان پشت در بودن و رضا درو باز نکرده بود ... چون دیروقت بود نمی شد زنگ همسایه ها رو بزنن تا بتونن وارد ساختمون بشن ...
    این بود که من خودم دوباره زنگ زدم ... یکی آیفون رو برداشت ...
    گفتم : آقا رضا منم عمه ی لی لا هستم ... درو باز کن می خوایم حرف بزنیم ...
    زینت خانم گفت : تو رو خدا برین فردا بیاین ... الان رضا حالش خوب نیست ...
    گفتم : باز کن , من تنها میام ... اگر امشب تکلیف روشن نشه , ما نمی تونیم جلوی حسام و سامان و باباشو بگیریم ...
    گفت : تو رو خدا خواهشا شما تنها بیا بالا ...
    گفتم : باز کن , چشم ...

    در که باز شد , حسام شاخ و شونه کشید که : مگه اون فلان فلان شده از ما اجازه گرفت اومد تو خونه ی ما , خواهر منو زد و رفت ؟ ... الان می رم مادرشو عزادار می کنم ...

    نمی دونی با چه مکافاتی حسام و بابات و سامان رو فرستادم تو ماشین و رفتم بالا ...

    از آسانسور که پیاده شدم دیدم در بسته است ... محکم زدم به در ...
    باز زینت خانم پرسید : تنهایین ؟ تو رو خدا مکافات درست نشه عمه خانم ...
    گفتم : نه خاطرت جمع باشه ...

    درو باز کرد ولی رضا از راه پله های بالا اومد پایین و سلام کرد ... انگار از ترسش تو خونه نمونده بود ...
    گفتم : خیلی ببخشید ... همین اول کاری سلام و زهر مار ... بریم تو ببینم حرف حساب تو چیه ؟

    رزیتا که تا ما رو دید رفت تو یک اتاق در رو بست ... مامانشم رفت چایی آورد ...
    رضا بدون اینکه حرفی بزنه , جلوی من نشسته بود ...
    راستش با دیدن اون دلم آتیش گرفت ... یادمه اون اولا چقدر مغرور و از خودراضی بود ... یکسر حرف می زد و از خودش تعریف می کرد ... تمام غرورش از بین رفته بود ... من گردن اونو شکسته دیدم ... برای همین دلم نیومد بیشتر نمک به زخمش بپاشم ...



    ناهید گلکار

  • ۱۵:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم




    گفتم : خوب من اینجام ... ببینم تو برای چی این کارا رو می کنی ؟ ... اصلا معلوم هست چی می خوای ؟ ... می زنی دخترو از خونه بدون لباس و کفش بیرون می کنی ... بهت التماس می کنه برگرده , قبول نمی کنی ... بچه رو تا دم مرگ می بری و مادرشو خبر نمی کنی ...
    ببینم تو چقدر به زور بازوت می نازی ؟ چقدر به مال و اموالت اطمینان داری ؟ آقا رضا اینایی که تو داری و به خاطر داشتنش به یک دختر جوون ظلم می کنی , فقط در یک چشم بر هم زدن ممکنه از بین بره ... تو خودت تو وجودت چی داشتی که به زن و بچه ات بدی کردی ؟ معرفت داشتی ؟ اطمینان داشتی ؟ آرامش خیال دادی  ؟ دوست داشتنت بدون توقع بود ؟ بگو ببینم چی داشتی ؟ ...

    تو اگر بابای ثمری , مرتضی هم بابای لی لاست ... اگر روزی مردی گردن کلفت دختر تو را بزنه , چه حالی میشی ؟ اگر روزی خدای ناکرده زبونم لال شوهر رزیتا اونو اینطور که تو امروز لی لا رو زدی بزنه , چیکار می کنی ؟
    حساب ما رو نمی کنی , حساب بچه ی خودت بکن ...
    نمی دونم چطور دلت راضی شد جلوی ثمر دوباره دست روی اون دختر نازنین دراز کنی ... خدا رو خوش میاد ؟ جواب بده ... ما تا کی باید از دست تو عذاب بکشیم ؟
    سرش پایین بود ... آهسته گفت : می خوام لی لا برگرده ... روز شبم رو نمی فهمم ... نمی دونم چیکار دارم می کنم ... وقتی حرصم می گیره , کنترلم از دستم خارج می شه ...

    احساس کردم نه زنم و نه بچه ام منو نمی خوان ... حتی از دیدن من ناراحت شدن ... ثمر داره فراموشم می کنه ... همش تقصیر لی لاست , اون داره تو گوش بچه می خونه که از من بدش بیاد ...
    گفتم : تو اونقدر خوندی که از لی لا بدش بیاد , شد ؟ بدش اومد ؟ تو اگر پدر خوبی بودی , هرگز مادر اون بچه رو نمی زدی ... این کارا مال حیوون هم نیست , یک جور وحشی بازیه ... لی لا اگرم خطاکار بود که نیست , تو حق نداری دست روی اون دراز کنی ... ماشالله بار اولتم نیست ...

    اون وقت چرا فکر می کنی که لی لا برده و زرخرید توست ؟ امروز می خواهی بره , فردا می خواهی بیاد ... اونم باید به حرف تو گوش کنه ... برو بابا مرد حسابی ... تو فقط خودتو آدم حساب می کنی ...
    گفت : برگرده خونه ... من به شما قول می دم , هر ضمانتی بخواین به شما می دم که دیگه هیچ کدوم از اینا تکرار نشه ... قول می دم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم



    گفتم : بسه آقا رضا ... تو اگر می خواستی به قولت وفادار باشی , منِ گردن شکسته یک بار این کارو برای تو کردم ... وقتی لی لا از ازدواج با تو پشیمون شده بود و به من پناه آورده بود , من راضیش کردم و تو به من قول دادی بهش اعتماد کنی و خوشبختش کنی ... یادت نیست ؟

    برای بار دوم که آدم نمی تونه قول تو رو قبول کنه ... من اصلا جرات همچین کاری رو ندارم ... تازه اونقدر زن بیچاره رو آزار دادی که از خودشم بیزار شده , چه برسه به تو ...
    نمی شه دیگه ... قید لی لا رو بزن ... برو دنبال کارت ...
    اگر می خوای زن و بچه ات خوب زندگی کنن و یک روز خودشون متوجه بشن که تو دوستشون داری و پیشت برگردن , حق و حقوق اونا رو بده و صبور باش و دوباره کاری نکن که کارت از این هم خراب تر بشه ... صبر داشته باش ...

    من ببینم که تو مزاحم لی لا نمی شی , خاطرم جمع بشه که وقتی برگشت پیشت دوباره دستتو که مثل دم سگ تکون می خورده و اختیارش از دست تو خارج شده رو روی اون بلند نمی کنی , اون وقت بهت کمک می کنم ولی اینطوری نه ؛ چون من بچه ی برادرم رو دوست دارم ...
    گفت: به خدا عمه دارم عذاب می کشم ... فکر می کنین از دل خوشم این کارو می کنم ؟ ...
    گفتم : اینم تقاص تو باید برای کار بدی که کردی ... عذاب بکش , هیچیت نمی شه ... چی فکر کردی با خودت ؟ ... زندگی به همین آسونی نیست ... اون خدای بالای سرت , مو رو از ماست می کشه ... بد کنی بد می بینی ... به خاطر خودت خوب باش ...
    من اومدم باهات اتمام حجت کنم ... این بار اگر مزاحم لی لا بشی , دیگه اگر پدرش و برادراش و مادرش تحمل کنن ؛ من نمی کنم و یک فکر اساسی برات می کنم ...
    رضا خیلی ناراحت بود آب دهنشو قورت داد و گفت : اگر قول بدم درست بشم , شما هم قول می دین منو با لی لا آشتی بدین ؟
    گفتم : بابا تو چقدر رو داری ... خجالت نمی کشی برای من شرط می ذاری ؟ ... نفهمیدی چی شد آقا رضا ... تو دیگه حق نداری به لی لا نزدیک بشی ...

    ولی اینکه اون بخواد با تو زندگی کنه یا نه دست من نیست ...


    خلاصه بهتون بگم خودشم خیلی ناراحته مثل سگ پشیمونه ... به دست و پام افتاده بود ... قول می داد ولی این آدمی که من دیدم , دست از سر لی لا برنمی داره ... باید یک فکری بکنیم ...
    حالا بیا چند روز خونه ی ما تا حال و هوات عوض بشه ...
    اوه راستی می گفت ماهی دو هزار تومن هر ماه میاره می ده به تو تا خودت و ثمر راحت زندگی کنین ...
    پوز خندی زدم و گفتم : مثل اینکه حالا دو هزار تومن می ارزم ... نه , نمی خوام ... خودم یک فکری می کنم ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۸/۶/۱۳۹۶   ۱۵:۳۱
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم




    اون شب , وسایلم رو جمع کردم و با عمه رفتم ...
    شهناز و شوهرش ما رو رسوندن ...

    مامان راضی نبود و می گفت لزومی نداره چون به این زودی رضا دیگه جرات نمی کنه بیاد اینجا ...

    ولی من می خواستم برم ... برای اینکه فهیمه و مادرش مرتب خونه ی ما رفت و آمد داشتن و نمی خواستم منو با این حال و روز ببینن ...
    اتاق تکِ طبقه ی بالا رو که قبلا شهناز زندگی می کرد و حالا محمد , دادن به من ... تا صورتم خوب بشه و برگردم خونه ....
    محمد هم مثل حسام رفته بود دانشکده ی افسری و حالا ستوان دو شده بود و اون شب خونه نبود ...
    مدت ها بود ندیده بودمش ... اون یک سال از من کوچیک تر بود ولی زیاد تو فامیل آفتابی نمی شد ... اما با حسام دوست بود و تمام تصمیم هاشونو با هم می گرفتن ...
    هوا سرد بود و عمه یک بخاری که اون زمان بهش می گفتن علاالدین را پر از نفت کرد و گذاشت تو اتاق من ....
    جا پهن کردیم و من کنار ثمر دراز کشیدم ... فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ... صدای هواپیما رو از دور شنیدم ...
    خودمو رسوندم توی ایوون تا وقتی رسید بالای سرم فریاد بزنم ... و زدم ... تا اونجا که می تونستم از ته دلم ناله کردم ... بلند ...

    و تازه فهمیدم که چقدر دلم از این دنیا پره ...
    دلم خواست بازم این کارو بکنم ... این بود که تا هواپیمای بعدی منتظر شدم و دوباره ....
    بعد رفتم خوابیدم ... انگار واقعا کمی بهتر شده بودم ...
    صبح خیلی دیر بیدار شدیم ... هوا ابری بود ... انگار می خواست برف بیاد ...

    خواستم از جام بلند بشم که دیدم حالم خوب نیست ... سرم درد می کنه و بدنم به شدت بسته و احساس می کردم تب دارم که اونطور بی حوصله بودم ...
    با این حال چون مهمون بودم , از جام بلند شدم که برم صورتم رو بشورم ... محمد تو پاگرد پایین ایستاده بود ... سلام کرد ... سرمو تا تونستم پایین نگه داشتم که اون صورتم رو نبینه و گفتم : سلام ... چطوری محمد ؟ ...
    ولی اون صورتم رو دید ... چون با ناراحتی گفت : لی لا ؟ چرا اجازه می دی اون وحشی باهات این کارو بکنه ؟ مامان برام تعریف کرد ولی نمی دونستم به این بدیه ... اگر حسام و سامان عرضه ندارن , بِدش دست من ، دیگه کارت نباشه ...
    گفتم : اونام بی عرضه نیستن ... رضا پدر ثمره ... می تونم کاری بکنم ؟ تف سر بالا نیست ؟ ...

    داشت تعادلم به هم می خورد ... دستمو گرفتم به دیوار ...
    هراسون پرسید : چی شده حالت خوبه ؟ ... مامان ... مامان , لی لا حالش بد شده ...

    عمه زود خودشو رسوند و دستشو گذاشت روی سر من و گفت : ای خدا مرگم بده ... تب داره ... داری می سوزی ... آخ برای چی اینقدر مظلومی مادر جان ؟ بمیرم برات که همیشه سیب سرخ نصیب کفتار می شه ... بیا بریم پایین اونجا جا بندازم بخواب ... الان برات سوپ درست می کنم ...
    محمد حالا جوونی قد بلند و چهار شونه و خوش قیافه شده بود ... درشت هیکل بود با ریش پُر پُشت و سیاه و این باعث می شد خیلی بیشتر از سن خودش نشون بده ...
    اون روز عمه و محمد از من و ثمر مراقبت کردن ...
    هر وقت چشمم رو باز می کردم یکی بالای سرم بود و ثمر دائم تو بغل محمد ... صدای اونا رو که با هم حرف می زدن می شنیدم ولی نمی تونستم بفهمم چی میگن ...
     از شدت تب نمی تونستم چشمم رو باز کنم و همین قدر که احساس می کردم ثمر خوشحاله , آروم می شدم و دوباره می خوابیدم ... تب شدیدی داشتم و بدنم درد می کرد ...





    ناهید گلکار

  • ۰۰:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت سی و هفتم

  • ۰۰:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول




    بعد از ظهر مامان و بابام سراسیمه اومدن ... عمه بهشون خبر داده بود که من مریضم ... با اینکه یک هفته ی دیگه عروسی بود و خیلی کار داشتن , هر دوشون اومدن پیش من ... ولی من از شدت تب نمی تونستم بفهمم دور و برم چی می گذره ...
    فورا لباس تنم کردن و منو بردن دکتر ... ثمر پیش عمه و محمد موند و برای اولین بار دنبال من گریه نکرد ... مثل اینکه با محمد خیلی بهش خوش می گذشت ...
    اون شب مامان هر کاری کرد باهاش نرفتم چون هنوز صورتم خیلی خراب بود ... حتی اگر خوب نمی شدم , قصد نداشتم تو عروسی شرکت کنم ... شایدم داشتم بهانه میاوردم ... اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ...
    فردا حالم بهتر بود و کمی به عمه کمک کردم ... برخلاف تصور من که فکر می کردم ثمر با دعوایی که من و رضا کرده بودیم حالش بد بشه , خیلی هم سر حال بود و اصلا انگار اتفاقی نیفتاده ...
    هر روز منتظر محمد می شد ... وقتی اون از پله ها بالا میومد بالا و پایین می پرید و خودشو می نداخت تو بغلش ...
    محمد هم با اشتیاق اونو در آغوش می کشید و هر چی می تونست بهش محبت می کرد و من از خوشحالی اون بچه اونقدر راضی بودم که دلم نمی خواست برگردم خونه ... چون من و عمه تقریبا روزها تنها بودیم و با هم حرف می زدیم ...
    شوهر عمه اغلب یا تو نانوایی بود یا توی اتاقی که توی حیاط به تازگی درست کرده بودن , استراحت می کرد و فقط موقع شام و ناهار اونو می دیدم ...
    محمد ساعت سه برمی گشت خونه و تا شب وقتشو صرف ما می کرد ...
    قبلا چون یک سال از من کوچیک تر بود و خجالتی , من اصلا اونو نمی دیدم حتی اگر جلوی چشمم بود ولی حالا احساس می کردم می تونه دوست خوبی برام باشه ...
    یک روز که از سر کار اومد و با ذوق و شوق ثمر روبرو شد , سر ذوق اومد و به اون قول داد یک روز اونو ببره شهر بازی ... ولی ثمر صبر نداشت و این قول رو همون روز می خواست ...

    محمد به عمه گفت : مامان جان حاضر بشین برم یکم بگردیم ... دل این بچه تو این خونه گرفت ...
    عمه گفت : نه مادر , من پام درد می کنه ، نمی تونم راه برم ... تو لی لا و ثمر رو ببر ...
    گفتم : وای نه , اصلا ...
    عمه گفت : برای چی نه ؟ پاشو , پاشو  یکم دور بزنین دلت باز می شه ... زود ... زود ...
    گفتم : نه عمه جون ... تو رو خدا ... من اصلا حوصله ندارم ...
    گفت : راه نداره ... پاشو تا اینطوری خودتو بندازی , هیچ وقت خوب نمی شی ...




    ناهید گلگار

  • ۰۰:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۱۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم




    با اصرار ثمر و محمد حاضر شدم و سه تایی با هم رفتیم بیرون ...
    من داشتم از ترس می مردم ... عادت کرده بودم با هیچکس تماس نداشته باشم ... رضا به همه بدبین بود ... اجازه نمی داد من دوستی داشته باشم ... می گفت از توش فتنه در میاد ... به کسی نمی شه اعتماد کرد ... تو ساده ای سرت کلاه می ذارن ...

    اگر جایی می رفتیم که مردی اونجا بود , فکر می کرد به من نظر داره و الان من عاشق اون مرد می شم ...
    خوب حالا اینا ممکن بود قابل هضم باشه ولی اون حتی به حسام و سامان هم شک داشت و اجازه نمی داد با پدر و مادرم تنها باشم و اگر پیش میومد من باید ریز کارایی رو که تو اون مدت کرده بودم براش توضیح می دادم و حالا اگر من و محمد رو با هم توی یک ماشین می دید , حتما منو می کشت و یا طوفانی به پا می کرد ...
    برای همین اصلا راحت نبودم ...
    یکم که رفتیم , محمد نگه داشت و برای ما بستنی خرید و من بازم به یاد رضا افتادم که همیشه تا ما رو می برد بیرون , اول این کارو می کرد ... چون می دونست من چقدر بستنی دوست دارم ...

    بعد رفتیم به یک شهر بازی ...
    ثمر خیلی خوشحال بود ... انگار نه انگار همیشه با رضا میومد و اون تمام تلاششو می کرد که به ثمر خوش بگذره ...

    احساس عجیبی داشتم ...
    چرا خدا ما زن ها رو  اینقدر عاطفی و باگذشت آفریده ؟ ... واقعا از ته دلم می خواستم اون زمان به جای محمد , رضا کنار ما بود ...
    محمد متوجه شده بود که من چقدر آشفته و نگرانم ... روی یک نیمکت نشستم و محمد و ثمر رو تماشا می کردم ...
    تا ثمر خسته شد ... محمد اونو بغل کرد و اومد ...
    تا به ماشین رسیدیم , ثمر روی شونه ی محمد خوابش برده بود ... اونو گذاشت روی صندلی عقب و راه افتادیم ... محمد با مهربونی ازم پرسید : چی شده ؟ چرا پریشونی ؟
    آه بلندی کشیدم و گفتم : نپرس که گفتنی نیست ... نمی دونم باید چیکار کنم ... زندگیم از هم پاشیده ...
    شوهری دارم که بی نهایت منو دوست داره ولی به همون اندازه منو اذیت می کنه ... تو دو راهی موندم ...
    گفت : می خوای از دیدگاه یک مرد باهات حرف بزنم ؟
    گفتم : آره ... واقعا دلم می خواد بدونم ... من که هیچ وقت نفهمیدم تو دل رضا چی می گذره ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان