خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۷:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    گفتم : جمع کن محمد تا عمه بیاد با هم بخوریم ...
    همین طور که می خواست نمازشو ببنده , گفت : شماها شروع کنین , من زود میام ...
    سامان و ثمر منتظر نشدن و هر دو مشغول خوردن شدن ...
    سامان همین طور که دهنش پر بود , گفت : نمی تونم صبر کنم , الان از گرسنگی می میرم ...
    محمد یک لقمه درست کرد و دستشو دراز کرد طرف من و گفت : بگیر ... زود باش که منم گشنمه ... اگر نخوری نمی خورم ... راستش از بوی کباب دارم دیوونه می شم ...
    منم با خوردن اولین لقمه که به زور بود , اشتهام باز شد ...
    عمه اومد و دور هم اون کباب لذیذ رو خوردیم ...
    سامان بلند شد و گفت : من برم , نکنه مامان اینا بیان و دلواپس ما بشن ...
    کاش تلفن داشتی ... باید یک گوشی تلفن برات بگیریم , اینطوری نمی شه ...

    و با عجله رفت ...
    و بعدم عمه و محمد در حال یکه دلشون برای من شور می زد رفتن ...
    درِ هال رو از تو قفل کردم و پنجره ها رو محکم بستم ...
    تُشکی که از خونه ی مامان آورده بودم رو انداختم روی تخت و دو تا بالش گذاشتم و ثمر رو گرفتم بغلم و کنارش دراز کشیدم ...
    خودشو تو آغوش من فرو کرد و پرسید : مامان , ما دیگه اینجا زندگی می کنیم ؟
    گفتم : آره عزیزم ...
    گفت : تو دیگه بابا رضا رو دوست نداری ؟
    مونده بودم چی بگم ... اون حرفای ما رو چه می خواستیم و چه نمی خواستیم می شنید و چون مفهموم بعضی از اونا رو به درستی درک نمی کرد , برداشت های خودشو از ماجرا داشت و این بدترین و خطرناک ترین کاریه که ما می تونیم برای بچه ی خودمون انجام بدیم ... من اینو می فهمیدم که یا باید کلا در جریان باشه یا اصلا جلوی اون حرفی زده نشه ...
    این بود که برای اینکه از فکرش خبر داشته باشم , ازش پرسیدم : قربونت برم برای چی این حرف رو زدی ؟ ...
    گفت : آخه بابا رضا به من گفت دعا کن مامانت منو دوست داشته باشه تا سه تایی با هم بریم خونه خودمون ... می شه بابا رو دوست داشته باشی تا بریم خونه ی خودمون ؟
    گفتم : عزیز دلم من بابا رو دوست دارم ولی نمی تونم باهاش زندگی کنم ...
    گفت : من می دونم تو رو می زنه ...
    گفتم : دلت نمی خواد که بازم اون منو بزنه ؟ هان ؟

    یکم بچه ام رفت تو فکر و گفت : میشه برام بخونی ؟ ... می خوام بخوابم ... خسته شدم , آخه من امروز خیلی به تو کمک کردم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش سوم




    سرشو گرفتم تو سینه ام و بوسیدمش ... دلم برای بچه ام می سوخت ...
    کاش رضا می دونست داره چقدر به من و این بچه ظلم می کنه ...
    واقعا بین خوشخبتی و بدبختی آدم ها چه فاصله ی کمی وجود داره ... ما می تونستیم خوشبخت باشیم ؛ فقط کافی بود رضا درست فکر می کرد و اینقدر دچار تردید و نگرانی برای هیچ و پوچ نبود ...
    همه ی این حوادث به خاطر یک فکر غلط بود و بس ... و حالا من و ثمر مثل دو تا آدم بدبخت کنار یک خونه ی خالی خوابیده بودیم ...
    نگران بودم و فکرای جور و واجور اومده بود سراغم که صدای زنگ در بلند شد ...
    قلبم فرو ریخت ... نکنه رضا منو پیدا کرده باشه ؟ چیکار کنم حالا ؟
    یعنی کی می تونه باشه ؟ ...
    درِ هال رو باز کردم ... پرسیدم : کیه ؟ ..
    دیدم یکی می کوبه به در و منو صدا می کنه : لی لا ... لی لا منم , باز کن ...
    خیالم راحت شد ... مامانم بود ... دویدم با اشتیاق درو باز کردم ...
    ولی تا مامان چشمش به من افتاد , سرم داد زد : اینجا چیکار می کنی ؟ برای چی سر خود تصمیم گرفتی ؟ چرا صبر نکردی تا من بیام ؟ هر کاری دلت می خواد می کنی و هیچ کس رو آدم حساب نمی کنی ...
    نمی گی اون مرتیکه اگر بیاد تو رو اینجا گیر بندازه , چه خاکی تو سرم بریزم ؟ این بار تو رو می کشه ...
    اگر بدونه تنهایی خونه گرفتی , ولت نمی کنه ... تو با خودت نگفتی که وقتی تو خونه ی ما با وجود بابات و من و سامان و حسام اومد تو رو لت و پار کرد , اینجا دیگه می خواد چه بلایی به سرت بیاره ؟ ...
    گفتم : حالا بیاین تو ...
    با همون عصبانیت گفت : بیام تو چیکار کنم ؟ ... مرتضی برو ثمر رو بردار بریم ... اینجا رو هم فردا پس می دی ... همین که گفتم ... ای بابا دختره سر خود شده ... حساب ما رو هم نمی کنه ... ( چند بار زد روی دستش ) تو فکر نکردی اگر تو اینجا بمونی من و بابات شب و روز نداریم ؟ مگه میشه ؟ یک زن و یک بچه ی کوچیک تک و تنها ...
    اصلا رضا نه , یک وقت دزد بیاد چیکار می کنی ؟ یا ثمر مریض بشه تا ما رو خبر کنی به یک ماشین برسونی , بچه از دست می ره ...

    زود باش ... چرا وایستادی ؟ حاضر شو بریم تا صبح تکلیف این خونه رو روشن کنم ...
    گفتم : مامان جان الان ماشینم رو از رضا گرفتم ... تلفن هم فردا وصل می کنم ... دیگه چی ؟

    رضا هم اینجا رو بلد نیست ...
    بابا گفت : چطوری ازش پس گرفتی ؟ اونو کجا دیدی ؟ مگه نگفتم درو روش باز نکن ؟
    گفتم : بیان تو براتون تعریف کنم ... فکر نکنم دیگه رضا روش بشه بیاد سراغ من ...
    مامان داد زد : اینجا نه , گفتم حاضر شو بریم خونه ی ما ... تو حق نداری اینجا تنها زندگی کنی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش چهارم




    با خودم فکر کردم لی لا حالا وقتشه ... اگر الان کوتاه بیام و به حرف اونا گوش کنم , هیچ وقت مستقل نمی شم ... فردا محمد می تونه به من بگه ضعیفم ...
    گفتم : نمی ذارم ثمر رو بیدار کنین , بدخواب می شه ... اصلا من می خوام تو خونه ی خودم باشم , با شما نمیام ...
    بابا گفت : حرف مفت می زنی ... راه بیفت بریم ...
    گفتم : به نظرتون شما هم مثل رضا با من رفتار نمی کنین ؟ ... حداقل بیاین تو حرفمو بشنوین , بعد قضاوت کنین ...
    مامان راه افتاد طرف پله و گفت : خوب همه رو سر انگشتت می چرخونی لی لا خانم ... انگار نه انگار من مادرتم و صلاحتو می خوام ... همین طور مثل علف هرز هر کاری دلت خواست کردی ...
    دنبالش رفتم تو اتاق و گفتم : اون موقع که نباید منو می دادین به رضا و دادین , من چی بودم که حالا علف هرز شدم ؟ ...
    گفت : بیخود تقصیر ما ننداز ... مگه بچه بودی یا ما به زور وادارت کردیم ؟ مگه من نگفتم نکن ؟ ... چرا حسام اینقدر جِز و پَر زد , به حرفش گوش نکردی ؟
    اونجام علف هرز بودی ... ای بابا چرا نمی فهمی نمی شه تو این خونه بمونی ؟ ... نگاه کن تو رو خدا , اثاث و زندگی هم نداره ... اِ ... اِ ... اِ ببین تو رو امام رضا ... تو می خواهی تو این خونه چطوری زندگی کنی ؟ ...
    با بغض گفتم : اولا قراره اثاثم رو از خونه ی رضا بیارم ... دوما اگر نشد , یواش یواش می خرم ...
    مامان جون الهی من فدات بشم تو خونه ی شما معذب بودم ... تو رو خدا به من رحم کن , روز خیلی بدی رو داشتم ... آخه شما که نمی دونی وقتی شما نبودین چه اتفاقی افتاده ...
    قبلا فکر می کردم یک روز رضا خوب می شه و می رم خونه ی خودم ( اشک هام سرازیر شد ) ولی دیگه این امید رو ندارم ... نباید برای خودم زندگی داشته باشم ؟ من باید برای ثمر تلاش کنم ... تا کی خونه ی شما بمونم ؟ بگو , بهم بگو تا کی آواره و سرگردون باشم ؟ ...
    من می فهمیدم هر بار که فهیمه و مامانش میومدن خونه ی شما , از خجالت آب می شدین ...
    چیکار کنم مامان جون ؟ نمی تونم فراموش کنم که چه بلایی سرم اومده و به جای رضا , من شرمنده ام ...
    مامان دستشو باز کرد و سری تکون داد و گفت : بیا بغلم ... ای داد بیداد ... مرتضی من امشب اینجا می مونم , تو برو خونه ... تا صبح ببینیم چیکار کنیم بهتره ...
    بابا گفت : آره بمون ... پس درا رو قفل کنین ... درو روی کسی باز نکنین ... من صبح زود میام اینجا ...
    بابا داشت از پله ها می رفت پایین ... مامان گفت : ببین مرتضی نون تازه بگیر و با کره و پنیر بیا اینجا با هم صبحانه بخوریم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۷:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۱۲
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهلم

    بخش پنجم



    اون شب من تمام ماجرا رو برای مامان تعریف کردم ...
    بیچاره اونقدر حرص و جوش خورد که خوابش نمی برد ... کلی برای رضا خط و نشون کشید و گفت : همین فردا با بابات می ریم تقاضای طلاق می دیم ... اگر این کارو نکردم , اسمو عوض می کنم ...
    من و مامان همون جا روی فرش دراز کشیدیم و حرف زدیم تا خوابمون برد ... صبح با صدای زنگ در از خواب پریدیم ...
    مامان گفت : باباته , صبحونه گرفته آورده ... برو درو باز کن ...
    من همون جور ژولیده و خواب آلود رفتم تو حیاط و درو باز کردم ...
    محمد با دو تا نون و مقداری کره و پنیر و گردو و عسل پشت در بود ...
    با تعجب گفتم : محمد تو اینجا چیکار می کنی ؟ دوست ندارم کسی رو معذب خودم بکنم ... لطفا بهم اجازه بده گلیمم رو خودم از آب بکشم و به کسی متکی نباشم ...
    گفت : من بی گناهم ... این کارِ مامانمه وگرنه من ساعت شش باید سر کارم باشم ...
    مامان صدا کرد : کیه لی لا ؟
    گفتم : محمد اومده , عمه صبحانه فرستاده ...

    محمد پرسید : چه خوب زن دایی اینجاس ... آخیش , خیالم راحت شد ... سلام زن دایی ... خوبین ؟ ... سفر خوش گذشت ؟ ...
    مامان گفت : علیک سلام آقا محمد ... نه بابا , دلم پیش لی لا و ثمر بود ولی حسام اصرار کرد چون مادرزن و پدرزنشو می خواست ببره , ما رو هم به زور برد ...
    محمد گفت : ان شالله دفعه ی دیگه همه با هم می ریم ... دایی رو سلام برسونین , من دیرم شده خداحافظ ...
    من داشتم چایی رو حاضر می کردم که بابا هم اومد ...
    غیر از نون و صبحانه یک گوشی تلفن آورد و اونو راه انداخت و بعد هم اف اف رو درست کرد ...
    بابا همینطوری بود ... اگر مامانم با کاری مخالف بود , اونم مخالفت می کرد و اگر موافق می شد , اونم موافق ...
    این بود که اون روز کلی تو اون خونه کار انجام داد و حیاط رو هم برام مرتب کرد ... به باغچه ها رسید ...
    شب سامان یک دست رختخواب با خودش آورد و بعد از اینکه همه با هم شام خوردیم , پیش من موند ...
    من ظاهرا تعارف کردم که نمی ترسم و اون می تونه بره ولی راست نمی گفتم چون واقعا می ترسیدم ...


    یک ماه گذشت ...

    من دیگه سراغ اثاثم نرفتم ... فکر می کردم هر ماه مقداری از اونو می خرم و کم کم درست می شه ...
    نمی خواستم دوباره چشمم به رضا بیفته ... درد و رنجی که می کشیدم , وصف شدنی نبود ولی به خاطر ثمر خودمو کنترل می کردم .. .
    بعد از ظهر ها حیاط رو آب می پاشیدم و باغچه ها رو آب می داد و با ثمر بازی می کردم ... اغلب مامانم و بابام و سامان و گاهی حسام و فهیمه و محمد و عمه هم میومدن و تو خونه ی من جمع می شدیم ...
    محمد بیشتر اوقات کباب می خرید حتی اگر شام داشتیم و اینطوری کمی حال و هوای من عوض شده بود ... حالا قبول کرده بودم که زندگی من اینه ...

    از رضا خبری نبود تا احضاریه ی دادگاه به دست رضا رسید و اون طوفان به پا شد ...




    ناهید گلکار

  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و یکم

  • leftPublish
  • ۰۰:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش اول



    چند روز بیشتر به باز شدن مدرسه ها نمونده بود ... صبح من ثمر رو برداشتم و بردم یک کودکستانی که از قبل برای اون دیده بودم تا ببینم اونم خوشش میاد یا نه ...
    قرار بود ناهار هم بریم خونه ی مامان ...
    ثمر خوشحال بود و همش در مورد کودکستان از من می پرسید ...
    ماشین رو پارک کردم و مقداری را رو پیاده با هم رفتیم ...
    احساس کردم باز کسی تعقیبم می کنه ... برگشتم و ایستادم ...
    همه جا رو نگاه کردم کسی نبود ... ثمر دستم رو کشید که بیا بریم دیر شد ولی من نمی خواستم اگر این رضا باشه که ما رو تعقیب می کنه , کودکستان ثمر رو یاد بگیره ...
    گفتم : ثمرم عزیزم , بیا بریم من یک چیزی تو ماشین جا گذاشتم ... دیر نمی شه , دوباره میایم ...

    و راهی رو که رفته بودم را برگشتم ...
    ولی هنوز همون احساس رو داشتم و تجربه نشون داده بود که اشتباه نمی کنم ...
    با سرعت خودمو رسوندم به ماشین و ثمر رو گذاشتم روی صندلی عقب و نشستم پشت فرمون و راه افتادم ... ثمر به گریه افتاد و نق می زد و می گفت : چرا نرفتیم ؟ ... من می خوام کودکستانم رو ببینم ... برگرد مامان ...
    ولی من تمام حواسم به اطراف بود که ببینم رضا دنبال ما هست یا نه ... اگر یک وقت ثمر رو از کودکستان بدون خبر من برمی داشت و می برد , چیکار می کردم ؟ ...
    رفتار اون قابل پیش بینی نبود ...
    اون می تونست در عرض چند دقیقه تغییر حالت بده ... کافی بود یک نفر تازه وارد به اون می رسید ؛ مانورهای خودستایی و روشنفکرانه ی اون شروع می شد ... طوری حرف می زد که انگار دیگران تمام خوبی های دنیا مال اونه و دانش و هنر اون بی انتهاس و دیگران چیزی نمی دونن ...
    رضا گاهی مغرور به نظر می رسید و گاهی عاجز و درمونده و اون روی رضا رو من و مادر و خواهرش دیده بودیم ...
    وقتی تو شرکت و بین دوستانش حرفی از رضا زده می شد , همه ازش تعریف می کردن و اونو آدم بی عیب و نقصی می دونستن که لنگه نداره ...
    در مورد تعقیب کردن هم تخصص خاصی داشت و به هیچ عنوان نمی شد پیدا کرد که کجا و چطور این کارو می کنه ولی منم حسی داشتم که اگر کسی از دور هم به من نگاه می کرد , متوجه می شدم ...
    این بود که چند خیابون اون طرف تر پارک کردم و برای اینکه ثمر بیشتر اذیت نشه , اونو بردم براش یک خرس اسباب بازی خریدم و بهش قول دادم فردا ببرمش کودکستان ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم




    بعد مدت زیادی وانمود کردم که می خوام خرید کنم و جلوی مغازه ها راه رفتم ...
    پشت هر ویترین می ایستادم و از شیشه ی اون بیرون رو نگاه می کردم ولی از رضا خبری نبود ...
    دو تا بستنی خریدم و با ثمر سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ی مامان ...
    موقع برگشت این احساس رو نداشتم ... برای همین ؛ تصورم این بود که حتما از ترس رضا اینطوری فکر کردم ...
    رضا اون وقت روز سر کار بود و وقت نداشت منو تعقیب کنه ... خونه ی مامان ناهار خوردیم و من خوابیدم که با صدای حسام بیدار شدم ... داشت قربون صدقه ی ثمر می رفت و با اون بازی می کرد ...
    بلند شدم ... حسام به من سلام کرد و گفت : خواهر نازنینم چطوره ؟
    گفتم : داماد چطوره ؟
    گفت : امشب همه شام بیاین خونه ی ما ...
    گفتم : چه خبره برنامه ی خاصی داری ؟
    گفت : نه به اون صورت ولی تولد فهیمه اس ..‌.
    پرسیدم : کیا هستن ؟ خیلی مهمون داری ؟
    گفت : نه بابا , جا ندارم ... فقط خواهر و شوهرخواهرش و مامان و باباش و دوستش و شماها ...
    اول می خواستم بگم من نمیام ولی ثمر خوشحال بود و بالا و پایین می پرید از اینکه می تونه با دختر خواهر فهیمه بازی کنه و از این بابت ذوق زده شده بود ... قبول کردم که برم ...
    حسام که رفت , با مامان یک چایی خوردم و گفتم : پس ما می ریم خونه و یک دوش می گیریم و لباس عوض می کنیم و با ثمر خانم برمی گردیم ...
    ثمر گفت : من نمیام , همین جا با مامانی می رم حموم ...
    مامانم گفت : آره , توام برو لباس هاتو بیار همین جا حاضر شو با هم بریم ...
    راه افتادم طرف خونه ... تو راه فکر می کردم دل منم می خواست مثل همه ی زن هایی که شوهر داشتن , زندگی می کردم ... من اون اوایل رضا رو دوست داشتم و می تونستم برای همیشه عاشقش بشم ولی خودش نذاشت ...
    خوب جوون بودم و هزار تا آرزو داشتم ...
    وقتی دو نفر مرد و زن رو می دیدم که در کنار هم خوشبخت هستن , به فکر تولد و شادی هم زندگی می کنن و با عشق به هم خیره می شن ؛ حسودیم می شد ...
    ولی چاره ای نبود ... زندگی منم اینطوری شد دیگه ... با خودم فکر کردم ؛ لی لا ببین چقدر ناسپاسی می کنی , تا همین چند وقت پیش آرزوی دیدن ثمر رو داشتی ... خدا اونو بهت داد حالا ماشین داری , خونه داری , ... از همه مهم تر ثمر رو داری و از دست رضا هم خلاص شدی ... دیگه کسی نیست که همش ازت ایراد بگیره ...
    پس به همین که داری قانع باش و سعی کن خودت زندگی شادی برای خودت و ثمر بسازی ...
    آره , امشب می خوام خوش بگذرونم و به هیچ چیزی فکر نکنم ...



    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم




    جلوی خونه ماشین رو پارک کردم و کلید انداختم و رفتم تو ... داشتم می رسیدم به پله ها که احساس کردم کسی توی زیرزمینه ... نه احساس نبود ... دیدمش ... یکی سرشو دزدید ...
    ترسیدم ...
    رفتم دوباره به طرف در کوچه و درو باز کردم و داد زدم : آهای دزد ... کمک کنین , دزد ...

    که رضا رو دیدم مثل برق خودشو به من رسوند و گفت : لی لا منم , داد نزن ...

    بلندتر فریاد زدم : دزد ... تو رو خدا کمک کنین ...
    دستشو گذاشت روی دهن منو و با دست دیگه اش درو بست و گفت : نترس ... ناراحت نباش , الان می رم ... کارِت ندارم , می خواستم باهات حرف بزنم ...
    خودمو نباختم و سعی کردم شجاع باشم و هر طور هست در مقابلش بایستم ...
    گفتم : برای چی بترسم ؟ تو دزدی , باید تحویل پلیست بدم ... تو آدم بی شعور مگه ترس داری ؟ تو حالا باید از من بترسی ... چطوری اومدی تو ؟ اینجا رو چطور پیدا کردی ؟

    گفت : از همون روز دوم پیدات کردم , کاری نداشت ولی باور کن نیومدم تو رو اذیت کنم ... هیچ وقت همچین قصدی نداشتم ... بهت گفتم می خوام باهات حرف بزنم ...
    گفتم : این چه حرفایی هست که تموم شدنی نیست ؟ هر روز سرتو می ندازی پایین و میای پیش من که حرف داری ... اونم حرفای تکراری ... برو بابا ولم کن دیگه خسته ام کردی ... من نمی خوام دیگه تو رو ببینم ... برو آقا , ولم کن ... برو بیرون ...

    رضا برو بیرون ... می دمت دست پلیس , بدون اجازه اومدی تو خونه ی من ...
    گفت : لی لا برای من فیلم بازی نکن ... یکی این حرفا رو یادت داده ... من می دونم تو اهل این کارا نبودی ... پس بیخودی تظاهر نکن , اینا حرفای تو نیست ...
    بیا بشین همین جا روی پله حرف بزنیم ... می گم و می رم ... همین ...

    و خودش نشست روی پله ... من دست به سینه و خیلی محکم جلوش ایستاده بودم ...
    کمی سکوت کرد و با مِن و مِن گفت : لی لا بدون مقدمه می گم ... بیا برگرد خونه ... از خر شیطون پیاده شو ... من دوستت دارم ... نمی خوام زندگیمون به هم بخوره ...
    گفتم : حرفت همین بود ؟ خوب حالا برو ... جوابت اینه ؛ هرگز ... دیگه با تو زندگی نمی کنم ...
    گفت : ببین این بار آخره ازت می خوام ... اگر اومدی که منم بهت قول می دم زندگی خوب و راحتی برات درست کنم , اگر نیومدی دیگه دنبالت نمیام ... ثمر رو ازت می گیرم و نمی ذارم ببینیش ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    طلاقت هم نمی دم و می رم زن می گیرم ...
    گفتم : ببخشید ؟ کجا بیام ؟ تو روت می شه تو چشم من نگاه کنی و به من بگی بیا با من زندگی کن ؟ تو که اون همه با زن های مختلف رابطه داشتی ؟
    رضا اون موقع که فکر می کردم تو مرد خوبی و پاکی هستی و بهت اعتماد داشتم , اون همه زجر کشیدم ... وای به حال امروزم که تو رو با زن دیگه ای دیدم و به من گفتن هر روز یکی رو میاری خونه ی و میگی خواهرته  ...
    گفت : کی گفته ؟ غلط کرده هر کس گفته ... زِر زیادی زده ... زن هایی که اومدن خونه ی ما , مامان بوده و رزیتا ... تو بودی و یکی دو دفعه هم سارا اومده بود به هوای رزیتا ... بدون خواست من ... همین ...

    تو کجا منو با زن دیگه ای دیدی ؟ تو که اومدی من خونه بودم ؟ کی به تو گفته زن اومده تو خونه ی من ؟

    گفتم : مهم نیست , دیگه گذشته ... بیخود کشش نده ... من قصد ندارم که دیگه با تو زندگی کنم , پس در موردش حرف نمی زنیم چون حالم به هم می خوره ... دادگاه نزدیکه ... بیا و منو طلاق بده و همون طور که گفتی , دیگه سراغم نیا ... دیگه نمی تونم از نظر احساسی با تو باشم ...
    وقیحانه ازم پرسید : با محمد چی ؟
    گفتم : تف به روت بیاد رضا ... تو همه رو مثل خودت می دونی ... اون پسر عمه ی منه ... اگر نگاه چپ به من بکنه , از تو بدترش می کنم ...
    خجالت بکش و از اینجا برو بیرون ... بسه دیگه هرچی به من توهین کردی ...
    داد زد : تو که به من گفتی صد تا زن آوردم خونه ؛ توهین نبود ؟ ... در حالی که من این کارو نکردم ... لی لا به خدا نکردم ...
    قسم می خورم به جون ثمر , اینطور نبوده ...

    منم صدامو از اون بالاتر بردم و گفت : اگر از این خونه نری , همسایه ها رو خبر می کنم ...

    با لحن ملایم تری گفت : آخه تو خودت از یک حرف ناراحت می شی , اون وقت هر چی دلت خواست به من می گی ؟ ... اصلا ولش کن ... یک لیوان آب که بهم می دی  ؟

    گفتم : آب بخوری , می ری ؟  همین جا باش , الان میارم ...

    شیشه ی آب رو گذاشته بودم توی یخدون ... درآوردم که بریزم تو لیوان که دیدم بالای سر منه ...
    گفت : تو این خونه ی خالی می خوای زندگی کنی ؟

    لیوان رو دادم دستش و گفتم : وسایل اتاق ثمر رو که خیلی دوست داشت بیاری , بقیشو درست می کنم ... کم کم جور میشه , تو نگران نباش ...
    لیوان رو سر کشید و گفت : عزیز دلم ... قربونت برم ... من دوستت دارم , نمی تونم ازت بگذرم ...
    تو زن منی از روزی که دیدمت , دیوونه وار عاشق تو شدم ... اون موهای بلند و صافت ... اون چشمای درشت و سیاه و اون قری که تو راه رفتن به خودت می دی , منو می کشه ...
    بیا فدات بشم ... عزیزم ... بیا با من برگرد خونه ... قول می دم دیگه اذیتت نکنم ...
    حالا بیا تو بغلم ... بیا تا یک بار دیگه گرمای تنت رو حس کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش پنجم



    احساس کردم صداش بوی شهوت می ده ... ترسیدم ... داد زدم : رضا گمشو از خونه ی من برو بیرون ... برو دیگه ... مثل کنه به من چسبیدی ... ولم کن ......
    اومد جلو و جلوتر ...

    با سرعت دویدم تو آشپزخونه و چاقو رو برداشتم ... گرفتم طرفش و گفتم : به خدا حساب هیچ کس و هیچ چیزی رو نمی کنم ... می زنمت ... باور کن این کارو می کنم ...

    با لحن چندش آوری گفت : دیوونه , تو زن منی ... احمق , دلم برات تنگ شده ... بذار یک بار دیگه بغلت کنم ... همین ...
    گفتم : خدا رو شاهد می گیرم ازت بدم میاد ... تو مدت هاست که شوهر من نیستی ... شوهر بودن به یک تیکه کاغذ نیست ... دلمو شکستی ... قلبم رو پاره پاره کردی ... اگر به خاطر ثمر نبود , الان سر از تیمارستان درآورده بودم ...
    گفت : مثل اینکه خرج تو رو من می دم ... پس فقط کاغذ نیست , شوهرتم ... لی لا یک فرصت دیگه بهم بده ... بذار بغلت کنم , خودت می بینی که دوباره دوستم خواهی داشت ...
    فقط یک بار دیگه بهم فرصت بده عزیزم ...

    و اومد جلوتر ...
    باید کاری می کردم ...
    فریاد زدم : کثافت عوضی منو با زن هایی که باهاشون بودی , اشتباه گرفتی ... گمشو ... مگه مستی ؟ ... نمی فهمی می گم برو ؟ ... غرور نداری ؟ مرد نیستی اگر همین الان نری بیرون ...
    دویدم به طرف در ... خودشو زودتر رسوند و منو هل داد عقب و درو قفل کرد و کلید رو برداشت و پرتاب کرد تو اتاق ....
    چاقو رو تو مشتم محکم گرفتم و نگاهش کردم ...

    گفت : دیوونه نشو ... بده به من اون چاقو رو ... بذارش کنار ... منو عصبانی نکن ...
    اومد طرفم ... منتظر نشدم ... قبل از اون , به طرفش حمله کردم ...

    منو گرفت ... می خواست چاقو رو از دستم دربیاره که دولا شدم و پاشو بلند کرد و اتفاقی چاقو رفت تو پاش ... نفهمیدم چیکار می کنم ... فورا کشیدم بیرون ...
    بلافاصله شلوارش خونی شد و معلوم بود خون زیادی داره ازش می ره ... باید از ناموس خودم دفاع می کردم ... اون برای من غریبه ای آزار دهنده بود ...
    ولی اصلا فکرشم نمی کردم که اینطوری بشه ... می خواستم فقط تهدیدش کنم تا دست از سرم برداره ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۰۱:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش ششم




    حالم بد شده بود و از این کار وحشیانه ی خودم به گریه افتادم و داد زدم : برو ... دیگه می خوای چیکار کنم ؟ قاتل بشم ؟ ...
    مچ دستم رو گرفت و گفت : لعنتی بس کن دیگه ... بیا بریم سر زندگیت ... تمومش کن ... تو فکر می کنی اگر می خواستم , نمی تونستم ازت بگیرم ؟ دلم می خواد منو بکشی ... اینطوری از دست تو خلاص می شم ...

    و چاقو رو با زور از دستم گرفت و پرت کرد کنار دیوار و باز منو چسبوند به دیوار و می خواست دوباره منو ببوسه ...
    داد زدم : رضا تو رو خدا پات زخمی شده , بذار ببندم ... داره خون میاد ...

    گفت : چیز مهمی نیست , نترس ... یک خراشه ...
    گفتم : هر چی اینکارا رو بکنی , بیشتر از چشمم میفتی ... نکن , بذار خاطرات بد از ذهنم بره ... یکم به خودت بیا ... کاری که اون بار کرده بودی , هنوز تو ذهنم مونده و دارم زجر می کشم ... نکن , مگه تو وحشی هستی ؟ ...
    گفت : من دست از سرت برنمی دارم ... عاشق توام ... چه گناهی دارم که تو رو دوست دارم ؟ ...

    همین طور که تقلا می کردم , گفتم : به نظرت این عشقه ؟
    آدم کسی رو که دوست داره , آزار نمی ده ... من دارم اذیت می شم , چرا این کارو می کنی ؟

    گفت : تو داری منو آزار می دی ... من فقط می خوام با زنم باشم ... همین ...
    گفتم : یک روز خدا تو رو به سزای عملت می رسونه ...
    گفت : برسونه ... هر کاری دلش می خواد بکنه ... من اعتقادی به این حرفا ندارم و باز به زور منو بوسید ...

    داد زدم : بدم میاد , نکن ... ازت متنفرم ...
    همین طور که صورتش هنوز نزدیک صورت من بود , گفت : از دست من راه نجاتی نداری ... ولت نمی کنم ...
    گفتم : به معجزه اعتقاد داری ؟ من دارم ... اون خدایی که بالای سرمه , این معجزه رو برام انجام می ده ...
    می دونم یک روز از کارات پشیمون می شی ولی اون روز دیگه خیلی دیره ...
    گفت : معجزه عزیزم خرافاته , منتظرش نباش ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش هفتم




    اون همچنان منو گرفته بود و نمی تونستم حرکتی بکنم ...
    با زانو کوبیدم وسط پاش ... چنان محکم زدم که از درد به خودش پیچید و با سرعت خودمو رسوندم به یکی از اتاق ها و درو بستم ...
    تخت رو کشیدم و گذاشتم پشت در و پنجره رو که به حیاط همسایه راه داشت , باز کردم و فریاد زدم : کمک ... همسایه ها کمک کنین ... دزد ... داره منو می کشه ... همسایه ها به دادم برسین ... کمک ...

    رضا با زور درو باز کرد و موفق شد تخت رو بزنه کنار و بیاد تو ... موهای منو از پشت گرفت و پرتم کرد روی تخت ... می خواست خودشو بندازه روی من ...
    مثل برق خودمو از روی تخت قِل دادم و افتادم روی زمین و با سرعت رفتم زیر تخت و همین طور جیغ می کشیدم : کمک ... یکی به من کمک کنه ....
    امید داشتم همسایه ها صدامو بشنون ... همین هم شد ...
    صدای زنگ در و کوبیده شدن به در , نشون داد که کارم بی اثر نبوده ... رضا ترسید ... شروع کرد به من فحش های رکیک دادن ...
    یک عده وارد خونه شدن ... اومدن پشت در و سعی می کردن درو باز کنن ...

    رضا کلید رو برداشت و درو باز کرد ... سه تا مرد و دو تا زن بودن ... هراسون اومدن تو ...
    من هنوز جیغ می کشیدم ... بگیرینش ... خودشه ... فورا ریختن سر رضا و گرفتنش ...

    داد زد : ولم کن مرتیکه , من شوهرشم ... دعوا خانوادگیه ... برین بیرون , دخالت نکنین ...

    از زیر تخت اومدم بیرون و گفتم : دورغ میگه , بگیرینش ... دزده ... پلیس خبر کنین ... زود ...

    اون همسایه ها که حال روز منو دیده بودن , فورا زنگ زدن پلیس ... حالا از پای رضا همین طور خون میومد ...
    لباس ها و دست و پای منم خونی بود ...

    منم با همون حال تلفن کردم به مامان ... داد زدم : زود بیاین , دزد اومده ... ثمر رو نیارین ...
    این کارو به دو دلیل کردم که همسایه ها فکر نکنن شوهر منه و آبرومون نره و اونا هم رضا رو ول کنن ... و هم اینکه مامان جلوی ثمر حرفی نزنه ...
    یک ساعت بعد با مامان و بابام تو کلانتری بودیم ...
    رضا رو بازداشت کرده بودن و من شکایتنامه پر کردم ...

    اون همین طور توضیح می داد : آقا من شوهرشم ... حق دارم پیش زنم باشم یا نه ؟

    ولی کسی به حرفش گوش نمی کرد چون من زیر بار نمی رفتم و می گفتم : من دارم طلاق می گیرم و امنیت جانی ندارم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش هشتم



    اون شب , رضا تو بازداشت موند و ما برگشتیم خونه ...
    خوب معلوم بود تولدم نرفتیم ... بابا اونقدر ناراحت بود که تو راه برگشت به گریه افتاد ... اون معمولا این کارو نمی کرد ...
    چند بار کوبید روی فرمون ماشین و گفت : خاک بر سرم کنن که با دست خودم بچه رو به این حال و روز انداختم ... دادمش به یک آدم روانی ... اون باید بستری بشه ... اصلا عاقل نیست وگرنه چرا باید این کارو بکنه ...

    زنتو می خوای , مثل آدم رفتار کن ... برای چی هر روز میای بچه ی منو می زنی و انتظار داری بیاد تو خونه ی تو باهات زندگی کنه ؟ ...
    سامان با ثمر رفته بود تولد فهیمه و به حسام گفته بود که من حالم بد شده ...
    بردنم بیمارستان ...
    مثل کوه سنگین شده بودم ... با کوله باری از درد و غم شبیه یک مرده افتادم روی مبل و داغ دلم تازه شد ...
    شروع کردم به گریه کردن ...

    از بس جیغ زده بودم , صدام گرفته بود ... با همون حال گفتم : ای خدا چیکار کنم از دست رضا ؟ خودت یک راهی جلوی پای من بذار ...

    مامان داشتم قاتل می شدم ... ای خدا من زدم پای رضا رو زخمی کردم ... من دارم چجور آدمی می شم ؟ یا باید ازش می خوردم یا این عمل وحشیانه رو انجام می دادم ... اگر یک جایش خورده بود و می مرد چی می شد ؟ ای خدا باورم نمی شه من این کارو کردم ...
    ای لعنت به من ...
    ولی به خدا چاره نداشتم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۱:۳۹   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و یکم

    بخش نهم




    مامان گفت : غصه نخور مادر ... شاید همین کار باعث بشه زودتر طلاق بگیری ...
    وگرنه رضا آدمی که تو رو طلاق بده , نبود ...

    و یک لیوان چایی نبات داد دست من ...
    گفتم : نمی خورم ... حال تهوع دارم ...

    به زور داد دستم و گفت : بخور حالت بهتر می شه ...

    صدای زنگ در اومد ...
    بابا رفت درو باز کنه ... فکر کردیم سامان و ثمر اومدن که زینت خانم  رو تو پاشنه ی در دیدم ... از جام تکون نخوردم ... همون قدر که از دست رضا دلم پر بود , از اونا هم دلگیر بودم ...
    زینت خانم گفت : سلام زری خانم جان ... ای وای لی لا چیکار کردی تو باز ؟ چی شده ؟ چرا این کارو با رضا کردی ؟ روا بود ؟ بچه شو ازش گرفتی , حالا هم انداختیش زندان ؟

    با عصبانیت در حالی که قلبم به شدت می زد , نفس بلندی کشیدم و رو ازش برگردوندم ...
    مامان گفت : بشین زینت خانم ... چیزی که نمی دونی پیش داوری نکن ... بفرما ... بشنین ...
    لیوان رو گذاشتم روی میز ... همه ساکت بودیم ...
    بابا گفت : این پسر شما کی می خواد دست از سر لی لا برداره ؟ خانم شما کجا هستین ببینین که چقدر داره ما رو عذاب می ده ؟ حالا اومدین چی بگین ؟ ...
    اگر بچه ی منو بکشه , کی می خواد جواب ما رو بده ؟ حتما اون زمان هم شما رو پیدا نمی کنیم ...
    وقتی اومدین خواستگاری لی لا , ما راضی نبودیم ... شما قول و قرار گذاشتین ... حالا نباید جوابگوی کارای پسرتون باشین ؟ نباید جلوشو بگیرین که اینقدر این بچه رو اذیت نکنه ؟
    گفت : والله تا اونجا که من می دونم لی لا هم بی تقصیر نیست ... به خدا کم رضا رو حرص و جوش نداده ... بچه ام دیگه خودشم نمی شناسه ...
    مامان با یک سینی چایی اومد و با اعتراض گفت : چی گفتین ؟ لی لا چیکار کرده ؟ چه بدی به پسرتون کرده که حالا عوض عذرخواهی , مدعی شدین ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۷:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و دوم

  • ۰۸:۰۰   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش اول




    زینت گفت : بگم ؟ می خواین بگم چیکار کرده ؟ خودتون که بهتر می دونین زری خانم .....
    من فقط  با یک حالت تنفر نگاهش کردم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... حالم خیلی بد بود ... اصلا چی می خواستم بگم ؟!! ...
    مامان گفت : بگو زینت خانم ما هم بدونیم ... اگر دختر من گناهکار بود که اون رضای بی همه چیز هر روز دنبالش نبود ... ولش می کرد و می رفت ... بگو دیگه ... حرف زدی , پای حرفت بمون ...
    گفت : من نمی دونم ولی رضا همیشه ازش شکایت داشت ... می گفت سر و گوشش می جنبه ... شما بگو اگر ریگی تو کفش لی لا نبود چرا اون جعبه رو تو خونه اش نگه داشته بود ؟ ...
    آخه درسته به نظر شما ؟ کدوم مردی با این کارای زنش می سازه ؟ ... خوب همون باعث شد دیگه بینشون شکر آب بشه ... قبلا اون که خوب بودن ...
    شما فکر می کنین رضا , لی لا رو بیرون کرد و خودش خوب و خوش بود ؟ هر شب تا صبح گریه می کرد ..و
    حالا هم همین طور بیچاره شده ..و دلم براش کباب می شه وقتی به اون حال روز می بینمش ...
    به خدا هر روز که میاد خونه عصبی و پریشونه ... هر روز برای یک چیزی از دست لی لا ناراحته ...
    چند وقت پیش می گفت لی لا رفته خونه ی عمه اش مونده که یک پسر مجرد داره ...
    خوب درسته به نظر شما ؟ لی لا زندگیشو ول کنه بره اونجا بمونه ؟ که بچه ی من  تا صبح عذاب بکشه ؟ راه می ره با خودش حرف می زنه ...
    من نمی دونم کی رو باید نفرین کنم ... چرا پسر من به این حال روز افتاده ؟ شما بگو چرا آخه ؟ همین حالا هم هر شب میاد خونه و از شدت ناراحتی به خودش می پیچه ... میگه لی لا داره یک کارایی می کنه ... من نمی دونم اگر چیزی ندیده باشه که نمی گفت سگ هرزه ... مریض که نیست ...
    اونم آدمه به خدا ...



    ناهید گلکار

  • ۰۸:۰۴   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش دوم




    مامان اومد حرف بزنه ...
    من گفتم : آره , من این طور زنی هستم ... ولم کنین ... لیاقت پسر شما رو ندارم ... اگر من اینقدر بدم چرا ولم نمی کنه ؟ پس چی می خواد از جونم ؟ چرا هر روز میاد و التماس می کنه که برگردم ...
    مامان گفت : نه بذار ... لی لا تو ساکت باش خودم جواب می دم , تو حرف نزن ...
    اون جعبه رو لی لا چند سال پیش وقتی بچه بود جمع کرده بود ... اون عکس ها هم مال عروسی اون پسره است ... زن گرفته و بچه داره ... تموم شده رفته ... من اشتباهی با اثاث لی لا آوردم ... نمی دونستم چی توشه ... به مرتضی علی نمی دونستم ... چون توی روزنامه پیچیده شده بود و چسب زده بود ... می خواین باور کنین می خواین نکنین ...
    لی لا روحشم خبر نداشت که اون جعبه تو خونه است ...
    این که از این ...

    دوم ... پسر شما اومد تو خونه ی ما لی لا رو جلوی ثمر تا می خورده زد ... چرا ؟ گناه بچه ی من چی بود ؟ به خدا جای سالم تو تنش نبود ... اِ ... اِ ... اِ ...
    بچه ی منو تو خونه ی خودم بگیرن بزنن ... فکر کن !!! بعد با سامان درگیر شد ...
    روزگار ما رو سیاه کرده ... مجبور شدیم از ترس رضا اونو بفرستیم خونه ی عمه اش ... از دل خوشش نرفته بود که ... اونجا آقا رضای معصوم شما زده بود صورت لی لا رو له و لورده کرده بود ... پای چشمش سیاه شده بود و ورم داشت و دور لبش به خاطر وحشی بازی اون آقا باد کرده بود و به شدت کبود بود ...
    لی لا نمی خواست عروس تازه ی ما اونو با اون وضع ببینه ... شما خجالت نمی کشین حالا اومدین به بچه ی من تهمت هم می زنین ؟ ...
    خدا رو خوش میاد ؟ رضا گریه کرده ؟ به درک که گریه کرده ... اگر خون بالا بیاره دلم براش نمی سوزه ...
    یکم آدم می شد , الان کارش به اینجا نمی کشید ...
    بابا دست شما درد نکنه ... واقعا که ... به حرف اون پسر هفت خط خودتون گوش می کنین ولی صدای مظلومیت بچه ی منو نمی شنوی  ...
     گفت : نمی دونم به خدا ... من مادرم , چی بگم ؟ رضا پسر منه , به منم بدی نکرده ... همیشه هوای منو داشته ... خوب معلومه به حرفش گوش می دم ... خوب الان چی شده انداختیش زندان , لی لا ؟




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم




    در حالی که احساس می کردم دنیا جلوی چشمم سیاه شده , کمی بهش نگاه کردم و بعد به مامانم گفتم : ..مامان دارم می میرم ... حالم بده ... کمکم کن ...
    و از هوش رفتم ...

    وقتی به خودم اومدم , بابا و مامانم داشتن گلاب می زدن تو صورتم و گریه می کردن ...
    تا به حال اومدم , پرسیدم : ثمر نیومده ؟

    مامان گفت : تلفن کردم یکم دیگه بمونن ... بچه , تو رو به این حال روز نبینه بهتره ...
    زینت خانم هنوز نشسته بود ... اونم نگران و دلواپس پسرش بود ... یک چایی نبات خوردم ... کمی بهتر شدم ...
    گفتم : بذارین خودم باهاتون حرف بزنم ...

    و جریان رو از روزی که رفته بودم برای آشتی با رضا و دیدن سارا رو تو خونه ی رضا تا موقعی که رضا بازداشت شد رو گفتم ...
    زینت خانم گفت : به خدا رضا از این کارا نمی کرد ...
    گفتم : قسم نخورین ... قبل از عروسی رزیتا به من گفته بود که چه اخلاقی داره ... من نمی دونم یا باور نکردم یا نمی خواستم قبول کنم ... به هر حال این کارارو اون قبلا هم کرده بود ...
    مگه سارا رو با همون بی آبرویی که منو بیرون کرد , طلاق نداد ؟ مگه بهش مشکوک نبود ؟ مگه چند بار با خواستگارای رزیتا گلاویز نشده بود ؟ به اونا هم مشکوک بود ...
    شما که بهتر می دونین ... مگه به شما شک نداره و به اعمال شما نمی پیچه ؟ من اینا رو می دونم ...
    پس پسرتون رو بی تقصیر ندونین و منو محکوم کنین ...
    حالا من مقصر بودم ... ثمر که گناهی نداشت , چرا شما از حال اون خبری نگرفتین و نیومدین این بچه رو که به شما عادت داشت ببینین ؟ ازتون گله دارم ...
    هم شما و هم رزیتا ... که هر دوی شما خوب می دونین که حرف های رضا پایه و اساسی نداره ...
    فردا همین کارا رو با ثمر می کنه ... من واقعا نمی خوام ثمر بچه ی طلاق باشه ... می خوام پدر بالای سرش باشه ...
    اما چطور ؟ به چه اطمینانی ؟ ... شما به من قول می دین که دوباره رضا سر یک شک بیخودی منو نزنه و از خونه بیرون نکنه ؟ شما چرا پیش رضا نموندین ؟ جواب بدین ...
    گفت : چه می دونم والله ... با رزیتا حرفش شد ...
    گفتم : صد در صد شما رو هم بیرون کرد ... می دونم دست به بیرون کردنش خوبه ... مطمئنم ... اون تا ناراحت میشه , بیرون می کنه و باز پشیمون می شه و برمی گردونه و باز می ره سر جای اولش ...
    زینت خانم دیگه توان ندارم ... مثل پیرزن ها شدم و دل از دنیا بریده ام ... تو رو خدا رضا رو وادار کنین منو طلاق بده ...
    فقط می خوام کاری به کارم نداشته باشه و خودشو مالک من ندونه و هر روز سر راهم سبز نشه ... به خاطر ثمر وگرنه به خدا قسم به فکر چیز دیگه ای نیستم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم




    گفت : به هر حال تو زنش نباشی , ثمر که بچه ی اونه ... از هم جدا شدنی نیستین ...
    پس به خاطر ثمر بیا شکایتت رو پس بگیر , نذار امشب اونجا بمونه ... خواهش می کنم به موی سفید من بیا برو کلانتری و شکایتت رو پس بگیر ...
    گفتم : چشم ولی به یک شرط ... به من قول بدین روز دادگاه بیاد و قبول کنه من طلاق بگیرم ...
    گفت : آخه رضا کسی هست که من بتونم اونو راضی کنم کاری رو که نمی خواد انجام بده ؟ اون حاضر نمی شه , حتم داشته باش ... این کارو به خاطر من بکن که یک مادرم و دلم برای بچه ام می سوزه ...
    امشب خواب به چشمم نمیاد لی لا ... می گفت پاشم زخمی شده ... نگفت چرا ولی مثل اینکه اجازه نداده دست به زخمش بزنن ...
    مامان گفت : تو رو خدا با احساسات لی لا بازی نکن زینت خانم ... بذار فردا تو دادگاه تکلیفشو روشن کنه ...
    با ناتوانی از جام بلند شدم و گفتم : می رم مامان ... خودمم دلم طاقت نمیاره ... رضا هم بیچاره است ... ولش کن , همینقدر براش بسه ... شاید من این کارو کردم , اونم دلش به حال من بسوزه ...
    زینت خانم خوشحال شده بود ... پرسید : ثمر کی میاد ببینمش ؟ دلم براش تنگ شده ...
    مامان گفت : امشب تولد عروسم بود به لطف آقا رضا ما نتونستیم بریم و توضیحی هم برای عروسم نداریم ... واقعا زندگی ما رو نابود کرده ... از دست اون نه روز داریم نه شب ...
    زینت خانم گفت : به خدا رضا هم حال روز خوبی نداره ... بیاین یک جلسه بذاریم و صحبت کنیم شاید به یک نتیجه ای رسیدیم ... نمی دونم به خدا منم تو کار این بچه درموندم ...
    با اینکه حال خوبی نداشتم و همش چشمم سیاهی می رفت , با زینت خانم و مامان و بابام رفتیم کلانتری تا رضایت بدم که با منظره ای خیلی جالبی مواجه شدیم ...
    در اتاق افسر نگهبان رو که باز کردیم , دیدیم رضا در حال گفتن و خندیدن و شام خوردن با دو تا از افسر نگهبانان اونجاست ... من می دونستم که رضا می تونه این کارو بکنه ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش پنجم




    رضا با دیدن من از جاش بلند شد و گفت : ای وای لی لا جان چرا رنگ و رو نداری ؟ چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
    با سر گفتم : آره ...

    اینم برام قابل پیش بینی بود چون اون جلوی دیگران آدم خوبه بود و دلش می خواست غریبه ها اونو انسان خوبی بدونن ...
    وقتی من رضایت رو نوشتم و دادم , اونا با عزت و احترام با رضا دست دادن ، شماره ی شرکت گرفتن و به خوبی و خوشی از هم جدا شدن ...

    من در حالی که تلو تلو می خوردم از در کلانتری اومدم بیرون ... احساس می کردم نمی تونم خودمو به ماشین برسونم ...
    مامان و بابا با زینت خانم از عقب میومدن ...

    رضا اومد کنار منو و گفت : ببین من طلاق بده ی تو نیستم ولی دیگه کاری به کارت ندارم ... اگر دست از پا خطا کنی ثمر رو ازت می گیرم ... باشه منو دوست نداری , قبول ... ولی کس دیگه ای هم نباید تو زندگیت باشه ... شوخی نمی کنم ... ثمر رو برمی دارم از این مملکت می رم جایی که دسترسی به اون نداشته باشی ... مواظب رفتارت باش , چشم ازت بر نمی دارم ...
    حالا برو به درک , می خوام هرگز نباشی ... تو لیاقت منو نداشتی ...
    بقیه ی حرفای رضا رو نشنیدم ... نفهیمدم چی شد مثل اینکه با سر خورده بودم زمین ...

    رضا دستپاچه می شه و چند بار منو صدا می زنه و با سرعت منو از زمین بلند می کنه ...
    بابا با سرعت ماشین رو میاره جلوی کلانتری و همه با هم منو می رسونن به بیمارستان ...

    مدتی بعد من کمی هوشیار شدم ولی دوباره خوابم برد و تا صبح چیزی نفهمیدم ...
    وقتی چشم باز کردم , رضا و مامانم بالای سرم بودن ...
    پرسیدم : ثمر ... ثمرم کجاست ؟ پیش کی مونده ؟ الان نگرانم می شه ...
    رضا گفت : حالش خوبه , من با تلفن باهاش حرف زدم و گفتم با هم رفتیم بیرون شام بخوریم ... خواستم خوشحال بشه ... بد کاری کردم عزیزم ؟

    در حالی که هنوز زبونم نمی چرخید حرف بزنم , آهسته گفتم : نه اتفاقا خوب کردی , جز این بود باور نمی کرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۶/۶/۱۳۹۶   ۰۸:۱۸
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان