خانه
239K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۰۸:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش ششم




    مامان گفت : سامان گفته دیشب خیلی بهش خوش گذشته و راحت خوابیده ... تو حالت بهتره ؟ خوبی مامان جان ؟ ...
    به رضا گفتم : تو برو خونه ... لباست پر از خونه , نمون اینجا خسته شدی ... ببین رضا ببخشید نمی خواستم تو رو زخمی کنم ... خودم پشیمون شدم ...
    گفت : تقصیر تو نبود عزیزم , من مقصر بودم ... نمی دونم چطوری عشقم رو به تو ثابت کنم ؟ ... احمقم دیگه ... شاید برای اینه که زیادی دوستت دارم ...
    گفتم : اگر من مُردم , با ثمر مثل من رفتار نکن ... اون یک انسانه که اخلاق و رفتار خودشو داره , آزادش بذار ...
    گفت : چرند نگو ... فقط فشارت پایین بود ... حالا نمی میری , حالت خوب میشه ... خودتو لوس نکن دیگه ... ما به اندازه ی کافی لوست می کنیم ...
    پوزخندی زدم و گفتم : اگر لوس کردن اینه , وای به روزی که بخوای اذیتم کنی ... خیلی بی رحمی رضا ...
    بهم بد کردی ... من سِنم کم بود زن تو شدم ... تو چهارده سال از من بزرگتری , باید راه زندگی کردن رو به من یاد می دادی ... به جای اون زور گویی کردی ... تحقیرم کردی و اعتماد به نفسم رو گرفتی ...

    رضا کنار تختم نشست و مامان که احساس می کرد ما داریم با آرومی با هم حرف می زنیم , از اتاق رفت بیرون ...
    رضا دست منو گرفت و گفت : لی لا جان این حرف رو از هر کس شنیدی فراموش کن  ...اعتماد به نفس چیزی نیست که کسی به آدم بده یا از آدم بگیره ... ممکنه مقطعی باشه ولی کلی نیست ...
    تو خودت اعتماد به نفس نداشتی و یکی از اون چیزایی که منو رنج داد , همین بود ... برای همین هر کس هر چی بهت می گفت , به عنوان حقیقت قبول می کردی ...
    گفتم : این حرف رو نزن , اگر تو به من شخصیت می دادی منم اینقدر به جای دوست داشتن از تو نمی ترسیدم ...
    من حتی وقتی تو نبودی هم ازت ترس داشتم ... تو این جور زندگی عشق گم می شه ... رضا به خودت بیا و اینقدر خودخواه نباش ... تو همه چیز این دنیا رو نمی دونی ... یکم فکر کن شاید یک چیزایی هم باشه که تو ازش بی خبر باشی ... اینقدر به خودت مطمئن نباش ... تصمیم های غلط می گیری و ثبات اخلاقی نداری ... من می تونستم و توانشو داشتم برای تو زن خوبی باشم ... بساز بودم و صبور ... تو با کارای بدی که با من کردی , دلسرد شدم و از زندگی بیزار ... یکم فکر کن رضا , شاید می شد زندگی ما به جایی برسه ...
    خوشبختی تو دست ما بود و خودمون نخواستیمش ... ثمر هم قربونی این بی عقلی ما شد ...
    رضا با مهربونی دستی به سر من کشید و با عشق به من نگاه کرد و گفت : آره , می دونم بعضی وقتا دست خودم نیست ... یک کارایی می کنم ولی تو هم نتونستی اون عشقی رو که من ازت می خواستم به من بدی ... برای همین دیوونه می شدم ...
    از همون اول ترس از دست دادن تو افتاد به جونم و زندگیمو به آتیش کشید ... حالا فکر شو نکن , ان شالله جبران می کنیم ...
    گفتم : تو برو خونه و به پات برس , ببین زخمت عمیق نباشه ... خیلی خون اومده ...
    گفت : باشه می رم ... خیالم از طرف تو راحت بشه , می رم ...




    ناهید گلکار

  • ۰۸:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۱۶
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و دوم

    بخش هفتم




    ولی رضا نرفت و پیشم موند ... مرتب بهم می رسید و محبت می کرد ... بعد از مدت ها بدون کینه و با محبت با هم حرف می زدیم ...
    دوباره نور امید تو دلم جوونه زد ... احساس کردم رضا رو دوست دارم و اگر بیشتر بهش محبت کنم و روش زندگیم رو عوض کنم , می تونم باهاش دوباره شروع کنم .... این طوری هم برای اون و هم برای من و از همه مهم تر برای ثمر بهتر بود ...
    رضا خودش منو برد خونه ... مامان رفت تا ثمر رو بیاره ...
    سر راه کلی خرید کرد ... چیزایی که فکر می کرد منو تقویت  می کنه گرفت ... گوشت و مرغ و میوه و شیرینی ... تقریبا پشت و صندوق عقب رو پر کرد ...
    وقتی من تو ماشین نشسته بودم و اون خرید می کرد , یاد روزایی افتادم که با هم زندگی می کردیم و باز دلم نرم شد ...
    بالاخره رضا منو برد خونه ... درو باز کردم و با هم رفتیم تو ... این بار دلم می خواست همراهم باشه ...
    دلم می خواست ثمر زودتر بیاد و ببینه من و پدرش با هم مهربون شدیم ... رضا اونقدر خوب شده بود که باورم نمی شد ...
    منو تو تخت خوابوند و گفت : از این به بعد هر چی تو بگی ... قول می دم ... بخوای برم می رم و اگر بخوای بمونم می مونم ...
    خودم پیش قدم شدم و دست انداختم گردنش ... اونم منو با اشتیاق در آغوش گرفت ... احساس عجیبی بود ... فکر می کردم سال هاست از این رضا دور بودم ... دلم براش تنگ شده بود ... مگه میشه اینقدر تغییر حالت داده باشم ؟ ...
    آره می شد چون من واقعا رضا رو دوست داشتم ولی اون هیچ وقت به من فرصت فکر کردن نداده بود ...
    تمام خریدی که کرده بود را خودش آورد و جابجا کرد ... میوه ها رو شست و برای من آورد ... همه چیز که مرتب شد , گفت : من برم لباسم رو عوض کنم تا ثمر منو اینطوری نبینه ... زود برمی گردم ... چیزی نمی خوای ؟
    گفتم : نه , زود بیا ... ثمر بیاد می خواد تو رو ببینه ...

    منو بوسید و رفت ...
    وقتی مامان و ثمر با بابا اومدن , ثمر سراغ رضا رو گرفت ...
    گفتم : بابا رفت لباس عوض کنه و برگرده ... تا شما بیای به من بوس بدی میاد ...

    بغلش کردم ... از شب قبل اونو ندیده بودم دلم براش تنگ شده بود ولی توی دلم نور امیدی افتاده بود که شاید بتونم دوباره زندگیمو بسازم ...
    مامان و بابا از حالت های من متوجه شده بودن که تغییری به وجود اومده ... این بود که هر دو سر نصیحت رو باز کردن ...
    بابا گفت : بابا جان من یک عذاب وجدان همیشه از زندگی تو دارم ... تو رو خدا این بار حواست رو جمع کن ... نکنه دوباره تو دردسر بیفتی ؟

    با گفتن این حرف , از رویایی کودکانه اومدم بیرون ... مثل کسی که هیپنوتیزم شده بود از خواب بیدار شدم ...
    اون راست می گفت ... چرا من همه ی کارای رضا رو فراموش کردم ؟ ... این چه حسی بود که اون تونست منو تحت تاثیر قرار بده ... من چم شده بود ؟ چرا به آغوش رضا پناه بردم ؟ اگر همیشه همین طور مهربون می موند , چقدر خوب می شد ...
    اما اگر دوباره ... وای خدای من , الان برمی گرده ... من باید چیکار کنم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و سوم

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش اول



    ثمر خوشحال بود و ذوق می کرد ... بابا و مامان زود رفتن که ما تنها باشیم ...
    موقع رفتن مامان گفت : ببین عزیزم تو بچه نیستی , خودت بهتر می دونی چیکار باید بکنی ولی اگر خواستی آشتی کنی ، حالا که خرت می ره , شرط و شروط درست و حسابی بذار ... نکنه زود راضی بشی ؟
    گفتم : نه مامان جان ... اصلا الان همچین قراری نیست ... فقط میاد ثمر رو ببینه ... همین ...
    گفت : اونی که من دیشب تا حالا دیدم , خیلی عاشق توست ... تا صبح بالای سرت نشست و بهت خیره نگاه می کرد ... راستش دل منم به حالش سوخت ... ای بابا دنیا ارزش نداره ... گذشت کن مادر ...
    با اینکه اصلا قوایی تو بدنم نبود , بلند شدم و خونه رو مرتب کردم و شام تهیه دیدم ...
    یک ظرف میوه گذاشتم و منتظر رضا شدم ولی اون نیومد و من و ثمر رو چشم انتظار گذاشت ...
    بچه ام نمی خوابید و شام هم نمی خورد ... پژمرده شده بود ... با اون چشم های قشنگش به در خیره مونده بود ...
    تلفن رو برداشتم و الکی شماره گرفتم و وانمود کردم دارم با رضا حرف می زنم ...
    گفتم : ای وای سرت درد می کنه ؟ باشه تو استراحت کن , عیب نداره ... من و ثمر می خوایم شام بخوریم , دیگه نیا چون باید بخوابیم ...
    ثمر به گریه افتاد که چرا گفتی نیا , من می خواستم ببینمش ...
    با هر مکافاتی بود شام اونو دادم و براش آواز خوندم و خوابید ...
    ولی برای من شب سختی بود ... فکر و خیال راحتم نمی گذاشت ... کاش همون طور تو موضع خودم مونده بودم ... کاش گول حرفاشو نمی خوردم ...
    چقدر من سبک عقلم ... چرا زود راضی می شم ؟ ... نمی دونم برای چی محکم نیستم ...
    آیا کارم درست نبوده ؟ رضا چرا این کارو با من و ثمر کرد ؟ اگر جواب این سوال رو می دونستم , شاید اینقدر عذاب نمی کشیدم ...
    اون حتی به خودش زحمت نداد که یک زنگ بزنه و به من توضبح بده ...
    صبح اول وقت مامان زنگ زد ببینه چی شده و من با رضا به کجا رسیدم و من درمونده از این که دوباره یکی منو قال گذاشت و رفت و تا اون موقع پلک بر هم نزده بودم ,  با بغض گفتم : اصلا نیومد ... مامان دیدی در موردش اشتباه نمی کردم ...
    گفت : وای خاک بر سرم ... من الان میام ...
    گفتم : لطفا بابا رو نیار ... خودت بیا پیش ثمر ... من حالم خیلی خرابه ... دیشب نخوابیدم , می خوام یکم بخوابم ...
    تصمیم گرفتم به خاطر این کارشم شده دیگه قبول نکنم باهاش برگردم مگر اینکه دلیل محکمی داشته باشه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش دوم




    اون روز هم از رضا خبری نشد و بی تابی ثمر داشت اذیتم می کرد ...
    مجبور بودم به خاطر اونم شده دوباره قامت راست کنم ...
    برای همین فردای اون روز به همراه مامانم بردمش کودکستان و اون با دیدن اون همه اسباب بازی و بچه ها حالش بهتر شد ...
    دو روز دیگه مدرسه ها باز می شد و من باید می رفتم سر کار ... ظهرها مامان باید اونو از کودکستان برمی داشت تا من برسم خونه ...
    اونقدر آشفته و پریشون بودم که نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم ...
    چون هنوز امیدوار بودم رضا بیاد و دلیل کارشو به من بگه ...
    آخه چرا من این همه احمق بودم ... چطور می تونستم کارایی رو که با من کرده بود ببخشم ؟ شاید باور کردنی نباشه ولی انگار آرزوی خانواده داشتن و اینکه ثمر اینطور نابسامان بزرگ نشه , دلیل اصلی من بود ...
    ولی حالا باز غرورم شکسته بود و دیگه قصد نداشتم با رضا آشتی کنم ...
    یک هفته بعد , من از مدرسه رفتم خونه ی مامان و ثمر رو برداشتم رفتم خونه ... وقتی رسیدم , دیدم یک وانت آبی رنگ پشت در ایستاده و راننده اش منتظر منه ...
    رضا داده بود اثاث من و ثمر رو به طور کلی آورده بودن ... یخچال ... گاز ... فرش ... وسایل خونه ... هر چی که مال ما بود ...
    راننده با یک مرد دیگه اونا رو وسط هال و حیاط رها کردن و رفتن ...
    گوشه ی اتاق نشسته بودم و زار زار گریه می کردم و ثمر تنها کسی بود که دلداریم می داد ...
    اون می گفت : تو رو خدا مامان غصه نخور ... من اینا رو برات مرتب می کنم که تو خسته نشی ...
    در همین موقع تلفن زنگ خورد ... ثمر گوشی رو برداشت ...
    با ذوق گفت : سلام عمو محمد ... دلم برات تنگ شده ... مامانم ؟ داره گریه می کنه ... آره ... بله ...

    و گوشی رو طرف من دراز کرد ...
    با همون بغض , گوشی رو گرفتم ... دلم می خواست به یکی پناه ببرم ... گفتم : چی شده محمد ؟ کاری داشتی ؟
    گفت : نه , می خواستم حالتو بپرسم که فهمیدم خوب نیستی ... دارم میام اونجا , چیزی لازم نداری ؟
    واقعا احتیاج داشتم که با یکی درددل کنم ... گلوم درد گرفته بود و باز احساس خفگی می کردم ...
    ولی به ذهنم رسید اگر محمد بیاد و همون موقع رضا هم سر برسه , چه اتفاقی میفته ؟

    این بود که زنگ زدم به مامان و گفتم : با سامان بیاین کمک من ... رضا وسایلم رو آورده ...
    مامان گفت : خاک بر سرش , لیاقت نداره ... الان میام مادر ببینم چی شدی ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش سوم




    رضا با فرستادن این اثاث می خواست آب پاکی رو بریزه روی دست من ... همون حرفی که دم کلانتری به من زده بود ...

    با خودم گفتم لی لا این به نفع تو شد ... خدا کمک کرد تا دوباره راه نادرست نرم و پشیمونی به بار نیارم ...
    گیرم که رفتی دوباره با اون روانی زندگی کردی و دوباره تو رو با کتک بیرون کرد !! اون زمان , بیشتر صدمه می خوری ... پس دستش درد نکنه که همین کارم کرد و خیال منو راحت کرد ...
    محمد زودتر رسید ... سرش پایین بود و به من نگاه نمی کرد ... پرسید : تو رو که نزده ؟ می تونم بهت نگاه کنم ؟
    گفتم : موضوع خیلی بیشتر از این حرفاست ...
    همه چیز رو براش تعریف کردم ...
    گفتم : باور کن محمد می خواستم زن خوبی باشم ... می خواستم وفادار باشم ... دلم براش سوخت وقتی مادرش گفت هر شب گریه می کنه و بی تاب من و ثمره ... تصمیم گرفتم برم با هاش زندگی کنم ...
    مامانش می گفت آواره شده ...  با خودم گفتم چرا لی لا ؟ این قدر زندگی رو سخت نگیر , دنیا ارزش نداره ...
    برو دوباره امتحان کن شاید همه چیز درست شد ولی اون دوباره از پشت به من خنجر زد ...
    گفت : لی لا تو فقط یک بار به دنیا میای ... قبل از هر کس و هر چیزی در مقابل خودت مسئولی ...
    گذشت خوبه , وفاداری عالیه ولی در صورتی که تو یک در صد احتمال خوب زندگی کردن رو می دادی ...
    خودتم می دونی , داشتی خودتو گول می زدی ... رضا همینه , عوض نمی شه ... الان چهل سال داره ...
    درسته ؟
    گفتم : آره , فکر کنم چهل سالش باشه ... تو راست می گی ولی ثمر چی ؟ در مقابل اون من چه وظیفه ای دارم ؟ می خواستم اون خانواده داشته باشه و بچه ی طلاق نشه ... همین ... حالا که دیگه رفت و اثاث منو هم فرستاد , بحث کردن بی فایده است ...
    با اومدن مامان و سامان و بابام حرف ما قطع شد ولی محمد طوری حرف می زد که به من آرامش می داد ...
    حرف های اونو به طور یقین قبول می کردم ... البته من کلا اینطوری بودم ؛ هر کس هر چی می گفت به عنوان حقیقت قبول می کردم ... شاید اگر اینطوری نبودم حال و روزم از الان بهتر بود ...
    همه با هم دست به دست هم دادیم و اثاث رو جابجا کردیم ...
    رضا تمام جهاز من رو بدون کم و کاست و وسایل ثمر رو کامل فرستاده بود ... اون حتی لباس عروسی منو که خودش دوخته بود و آلبوم های عروسی رو با بقیه ی آلبوم ها گذشته بود برای من ...
    دقت کردم حتی یک عکس از تو آلبوم ها کم نشده بود که فکر کنم یادگاری نگه داشته ...
    شاید می خواست کل خاطرات من و ثمر رو از ذهنش بیرون کنه ...
    هر چی بیشتر اثاث رو باز می کردم , بیشتر متوجه می شدم که رضا کلا منو از زندگیش بیرون کرده و بیشتر می سوختم ...
    شاید اون روز که می خواستم خودم اونا رو بیارم نهایت آرزوی من بود ولی اینطوری احساس می کردم رضا می خواسته خوردم کنه و ظاهرا موفق هم شده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش چهارم



    اون روز خیلی بیشتر از روزی که خبر ازدواج عماد رو شنیدم , داغون شده بودم و اینم متوجه شدم که رضا چقدر بدذات و بدخواهه ...
    تازه کار جابجا کردن اثاث تموم شده بود که حسام از راه رسید ...
    انگار مامان قبل از اینکه بیاد خونه ی من , جریان رو بهش گفته بود ...

    اونم با توپ پر اومد که : خواهر جان ما تا کی از دست شوهر تو بکشیم ؟ خوب معلومه دهن ما رو گِل گرفتن و حرفی بهش نمی زنیم , اونم تا می تونه هر بلایی دلش می خواد سر تو میاره ... بذار برم یک بار پدرشو در بیارم تا ...

    داد زدم : بسه دیگه حسام ... حوصله ی سرزنش های تو رو ندارم ... چیکار کنم ؟ بذارم تو بری اونو بزنی که چی بشه ؟ اومدیم و تو این ماجرا یک اتفاقی برای یک کدوم افتاد , من با عذاب وجدانم چیکار کنم ؟
    نمی خوام ... من یک خدایی بالای سرم دارم و ازش خواستم مراقبم باشه ... پس اونه که باعث شد من دوباره به اون زندگی برنگردم ...
    توام دیگه تمومش کن ... الان زن داری و من نمی خوام فهیمه چیزی از این ماجرا بدونه ...
    گفت : مثل اینکه تو اونو خر فرض کردی ... مگه می شه ندونه ؟ ... به روی خودش نمیاره ولی فکر می کنه ما اونو غریبه می دونیم ... الان می خواست با من بیاد , نذاشتم ... خوب تو بودی ناراحت نمی شدی ؟ ...
    گفتم : تو اومدی اینجا چیکار کنی ؟ سرزنشم کنی و نمک به زخمم بپاشی و بری ؟ برو سر خونه و زندگیت ... نمی خوام فهیمه همه چیز رو بدونه ... همین طوری خوبه , حداقل اینه که نمی خواد براش توضیح بدیم ...
    اگر توام فکر می کنی من دارم آبروی تو رو می برم , دیگه نیا اینجا ...
    گفت : چه حرفی می زنی ... من به خاطر خودت می.گم ... ما برای تو ناراحت هستیم خواهر جون , برای خودم که نمی گم ...
    اون شب سامان پیش من موند و بقیه رفتن ...
    محمد وقتی می رفت , گفت : لی لا یک خواهش ازت دارم ... خودتو جمع و جور کن و به فکر آینده ی خوب برای خودت باش ... رضا هرگز نمی تونه تو رو خوشحال کنه ... این اون چیزیه که تو باید بدونی و اینکه این کارو یک آدم مریض و بی ارزش با تو کرده ... تو نباید روی کاراش حساب کنی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش پنجم




    ولی من احمق تر از اون بودم که یک ماه چشم به راه نباشم تا رضا بیاد و توضیح بده چرا اون کارو با من کرد ...
    ظاهرا همه چیز به حال عادی برگشته بود ... منم بهتر شده بودم ...
    مسابقات در پیش بود و من تو دو تا مدرسه ای که کار می کردم , بچه ها رو تمرین می دادم و همین باعث می شد مدتی رو در روز حواسم پرت باشه ...
    سر ماه وقتی رفتم حقوق بگیرم , دیدم سه هزار تومن به حسابم ریخته ...

    اگر اون این کارو نمی کرد من کرایه ی خونه رو نداشتم که بدم ...
    پس این طور نبود که به فکر من نباشه ولی معمای کاری که کرده بود , تو ذهنم مونده بود و نمی تونستم حلش کنم ...
    مرتب با خودم تکرار می کردم چرا ؟ چرا رضا این کارو کرد ؟
    اما یک شب خواب دیدم رضا مریضه و حالش خیلی بده ...
    مرتب ازمن آب می خواست و من هر کاری می کردم که بهش برسونم , نمی شد ...

    صبح , فکر این خواب تا ظهر منو به خودش مشغول کرد ...
    وقتی تعطیل شدم , با خودم گفتم هرچی باداباد ... دل زدم به دریا و یکراست رفتم در شرکت رضا ...
    جای پارک نبود ... یکم دورتر نگه داشتم تا اگر از شرکت اومد بیرون , برم و باهاش حرف بزنم ...
    هنوز تا تعطیل شدن خیلی مونده بود ... شاید نیم ساعتی چشم از در شرکت برنداشتم که خانم اسلامی رو دیدم که اومد ...
    روی پله ی جلوی در ایستاد و اطراف رو نگاه می کرد ... انگار منتظر کسی بود ... یکم بعد اومد پایین و یواش یواش راه افتاد کنار خیابون و بازم سرک می کشید ...
    روشن کردم و رفتم جلوی پاش نگه داشتم ... منو که دید دستپاچه شد و گفت : لی لا خانم اینجا چیکار می کنین ؟
    گفتم : می شه یک دقیقه بیایی بالا ؟ کارت دارم ...
    گفت : بچه ام مریضه ] منتظرم حسین از کارگاه بیاد بریم خونه ... از مهندس اجازه گرفتم ...
    گفتم : چند دقیقه بیشتر وقت شما رو نمی گیرم ... خواهش می کنم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و سوم

    بخش ششم




    نگاهی به اطراف کرد و سوار شد و گفت : تو رو خدا لی لا خانم ... الان ده سال هست که من اینجا کار می کنم , نمی خوام مشکلی پیش بیاد ... از دردسرم بدم میاد ... اگر مهندس بفهمه من چیزی به شما گفتم , بیرونم می کنه ...
    گفتم : تو رو خدا کمک کن ... قسم می خورم به جون ثمر پای تو رو وسط نمی کشم .. فقط می خواستم بدونم مهندس حالش خوبه یا نه ؟ چیکار می کنه ؟
    گفت : شما نمی دونی مهندس چیکار می کنه ؟

    گفتم : نه ... مگه چی شده ؟ ببین خانم اسلامی تو رو جون بچه ات اگر چیزی می دونی به من بگو ...
    یک فکر کرد و گفت : لی لا خانم تو مگه طلاق نگرفتی ؟
    گفتم : نه , من هنوز زن رضام ...
    گفت : تو رو خدا بذار من پیاده بشم , به من مربوط نیست ...

    دستشو گرفتم و با التماس گفتم : الهی فدات بشم هر چی می دونی بهم بگو ... به خدا ثواب می کنی چون من بلاتکلیف موندم و رضا دیگه سراغم نمیاد ... حالا فهمیدی ؟
    با اکراه گفت : جون ثمر رو قسم بخور از من نشنیدی ...
    گفتم : به جون ثمر , به خدا قسم اصلا اسم تو رو نمیارم ... فقط هر چی هست به من بگو ...
    گفت : مهندس با سارا خانم ازدواج کرده ... دارن با هم زندگی می کنن ... صبح با خوشحالی میان و عصری با هم می رن ... اون زن , پدر همه ی ما رو درآورده , به همه کار دخالت می کنه ... از وقتی هم حامله شده , دیگه نازش بیشتر شده ... بمیرم الهی ... رنگ به رو نداری , مثل اینکه اصلا خبر نداشتی ...
    گفتم : ممنونم ... خیلی کار خوبی کردی به من گفتی ... نه , نمی دونستم ولی مهم نیست ... من خودم نخواستم برگردم ... توام می دونی برای چی ؟
    گفت : به خدا من چند بار می خواستم به شما بگم ... باور کنین اینم موقتیه ... حالا خوبه شما رو نمی زد , سارا رو که خیلی کتک زده ... نمی دونم با اون همه اذیتی که شده , چرا دوباره زن مهندس شد ؟! ...
    اونم وقتی می دونه زن داره ... آدم به کار بعضی ها درمی مونه ...
    ببخشید حسین اومد ... نذار تو رو ببینه , سرتو ببر پایین وگرنه به مهندس می گه ... خداحافظ ...

    و پیاده شد ...
    می لرزیدم ... دندون هام می خورد به هم ... نمی تونستم تصمیم بگیرم ... حالا چیکار کنم ؟ ... راهش چی بود ؟
    چند بار سرمو زدم به شیشه ی ماشین و گفتم :  چیکار کنم ؟ خدا حالا چیکار کنم ؟

    با سرعت رفتم به طرف خونه ی زینت خانم ...

    از شدت عصبانیت اختیار دست و پامو از دست داده بودم و نمی تونستم درست رانندگی کنم ...
    ولی رفتم ...

    دستم رو گذاشتم روی زنگ و تا می تونستم فشار دادم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۵۴   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و چهارم

  • leftPublish
  • ۱۲:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش اول




    رزیتا اومد درو باز کرد ...
    محکم زدم تخت سینه اش ... یکم عقب عقب رفت و گفت : چیکار می کنی ؟ به من چه ؟
    گفتم : هان ... پس تو می دونی چی شده ... چوب رو که برمی داری گربه دزده حساب کارِ خودشو می کنه ... تو می دونستی ... تو این کارو کردی ... زیر پای رضا نشستی تا سارا رو بگیره ...
    زینت خانم اومد و گفت : بیاین تو ... اونجا تو در و همسایه آبروریزی نکنین ...
    بلند داد زدم : شما آبرو سرتون می شه ؟ شما که یک ذره شرف و انسانیت ندارین ؟ ...
    آهسته گفت : بیا تو , اونجا داد نزن ...
    گفتم : داد می زنم ... جواب بده ... شما که می دونستین رضا می خواد زن بگیره , چرا به من نگفتین ؟ چرا ؟ جواب بدین ...
    گفت : چقدر بهت گفتم برگرد خونه ات ؟ ... حالا تو بگو چرا برنگشتی ؟ اونقدر رضا بهت التماس کرد چرا نیومدی ؟  خوب مرده دیگه , زن می خواد ، نمی تونه جلوی خودشو بگیره ...
    گفتم : شما خانواده ی مغلطه گری هستین به خدا ... من کِی شما رو دیدم که به من گفته باشی برگردم ؟ ... شما اصلا منو دیدی یا سراغم اومدی ؟ ای داد بیداد ... شما چقدر دورو و فریبکارین ...
    اون شب که با من حرف زدین و ضجه مویه کردی که پسرم بدبخت شده , تنهاست , بیچاره است ؛ اون موقع سارا چند ماهه حامله بوده ... شما خجالت نمی کشین ؟ ...
    اگر اون شب هم به من گفته بودین , باز اینقدر شاکی نبودم ... منو آتیش دادین خانم ... خدا تقاص منو ازتون می گیره ...
    اومدم همینو بهتون بگم ... باور داشته باشین که یک روز سزای همه کاراتون رو پس می دین ...
    اگر پسر شما مَرده , منم زنم و احساس دارم ... چطور من باید جلوی خودمو بگیرم ولی پسر شما نمی تونه ؟ رزیتا خیلی پست فطرتی ؛ درست مثل برادرت ... عاطفه نداری ...

    همه تون برین به جهنم ... همه ی اون عمه جون عمه جون هایی که به ثمر می گفتی , فقط برای تیغ زدن رضا بود و بس ... دیدی که وقتی ثمر با من بود , یک بارم به دیدن اون بچه نیومدین ...
    تف ... تف به شما و مرامتون ...
    و درو زدم به هم و اومدم بیرون ...

    کوچه باریک بود و اعصاب من خورد , برای همین نمی تونستم دور بزنم ..
    هی جلو و عقب می کردم و نمی شد ... عاقبت وسط کوچه نگه داشتم و شروع کردم به جیغ زدن و گریه کردن ...
    یک آقایی داشت منو نگاه می کرد ... اومد جلو و زد به شیشه و گفت : دخترم بیا پایین , من دور می زنم برات ...
    وقتی دوباره سوار شدم , تو همون کوچه با سرعت می رفتم ... کوچه ای که پر از بچه بود ...
    فقط خدا بهم رحم کرد تا رسیدم خونه ... شاید دو ساعت هم اونجا گریه کردم ...
    زنگ زدم به محمد و با صدای بلند و بغض دار التماس کردم : تو رو خدا بیا , محمد بیا منو آرومم کن ... ای خدا یکی آرومم کنه , دیگه طاقت ندارم ...
    پرسید : فقط بگو چی شده ؟
    گفتم : رضا زن گرفته ... باورت می شه ؟ رفته زن گرفته ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    اونقدر خودمو به در و دیوار کوبیدم تا محمد رسید ...
    کاری که اون برای آروم کردن من کرد , خیلی جالب بود ... با صدای بلند سرم داد زد :
    ضعیف ... بی عقل ... تو برای از دست دادن بدبختی زندگیت گریه می کنی ؟ ... پس مستحق هر مصیبتی هستی ... چرا عقل نداری ؟ بسه دیگه , خجالت بکش ... عوض اینکه خدا رو شکر کنی , داری گریه می کنی ...
    شاید این خواست خودت بوده که از خدا خواستی , اونم اجابت کرده ... طلاق بگیر , برو دنبال زندگیت ... هان ؟ لی لا مطمئنی خودت از خدا نخواستی ؟ بارها تو دلت نگفتی خدایا منو از دست این مرد نجات بده ؟ به من نگفتی نمی تونم از دستش نفس بکشم ؟ حالا چی شد ؟  به جای اینکه خوشحال باشی تو رو ول کرده , اینکارا رو می کنی ؟
    تو اینو بدون اگر خدا نمی زد پس کله اش که زن بگیره , تو رو ول نمی کرد ... بذار سرگرم بشه و بره گم شه ...

    یک نفس بلند کشیدم ... بهش نگاه کردم ... راست می گفت ... من چرا گریه می کنم ؟ برای رضا ؟ نه ...
    گفتم : تو نمی فهمی ... برای رضا نیست ... برای وضعیتی که برام درست کرده , دارم آتیش می گیرم ...
    منو گول زد ... تمام مدت داشت به من دروغ می گفت ...
    محمد نشست روی مبل نزدیک من و با لحن آروم تری گفت : عزیز من اون دروغ گفت , تو چرا باور کردی ؟ ...
    تو که خودت با چشم خودت دیده بودی ... اون که گفت نکردم , توام باور کردی ...
    خوب این نقص در توست نه اون ؟ تازه اینم راه داره ولی گریه درمون درد تو نیست ...
    پاشو یکم دست و صورتت رو بشور , با هم بریم خونه ی دایی ... اونجا با خوشحالی به همه خبر بده که رضا زن گرفت و دیگه مزاحم من نمی شه ... ببین چقدر حالت بهتر می شه ... از یک دیدگاه دیگه بهش نگاه کن ...
    اولا اینکه حالا تو هم راحت تر طلاق می گیری ... دوم اینکه دیگه کسی نیست که تو رو مرتب آزار بده ...
    باور کن این تو نیستی که باید ناراحت باشی , رضا باید یک عمر بسوزه که تو رو از دست داده ...
    لی لا بیا یک کاری بکن ... اصلا امشب بریم خونه ی حسام دور هم مثل روزایی که تو ازدواج نکرده بودی , بگیم و بخندیم ...
    اصلا امشب رو جشن بگیر و هر سالم براش سالگرد ...
    امروز روز آزادی تو باشه ... قبول ؟



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش سوم



    یک فکری کردم و گفتم : تو چرا از من عاقل تری ؟ چرا نمی تونم مثل تو و با فکر تو به دنیا نگاه کنم ؟ ...
    وقتی باهات حرف می زنم , آروم می شم ... آره , راست میگی ... باید منطقی باهاش برخورد کنم ...
    حالا ‌که فکر می کنم می ببینم خوب شد ... شاید دیگه اون همه استرس و نگرانی از زندگی من رفته باشه  ... تو می ری ثمر رو بیاری ؟ ممنون می شم ولی امشب حوصله ی کسی رو ندارم ...
    منم یکم به خودم برسم ...
    گفت : باشه می رم ولی قول بده تا من پامو از این در بیرون گذاشتم ,ـ برنگردی سر جای اولت ... حاضر شو امشب یک برنامه بذاریم ... هان ؟ چی میگی ؟
    دستی به موهام کشیدم و گفتم : باشه ... تو برو خاطرت جمع باشه ... بهترم ... نمی ذارم حالا که اون داره خوش می گذرونه , به من و ثمر بد بگذره ...
    گفت : ای بابا نشد دیگه ... این طوری نمی شه ... امکان نداره تو بازم با این طرز تفکر حالت خوب شه ... به رضا چیکار داری ؟ ... چون اون داره خوش می گذرونه , تو باید خودتو مجبور کنی که خوشحال باشی ؟
    لی لا تو روخدا به خودت بیا ... اصلا کار نداشته باش اون چیکار می کنه ...
    شایدم خوشحال نباشه ولی تو اول به خاطر خودت و بعد ثمر این کارو بکن ... از زندگیت لذت ببر تا چشم هم بذاری سنت می ره بالا و افسوس این روزای جوونی رو می خوری که به تلخی گذروندی ...
    همه ی دنیا رو به خاطر خودت بخواه ...
    محمد که رفت , زود یک دوش گرفتم و کمی خودم رو آرایش کردم ... لباس قشنگ پوشیدم و سعی کردم خودمو راضی کنم که از دست رضا خلاص شدم ...
    ولی نمی شد ... از این بازی که اخیرا رضا با من کرد , روح و قلبم در تلاطم بود ولی باز فکر می کردم خوب شد جلوش ایستادم و نذاشتم به من دست بزنه ؛ در این صورت الان حالم خیلی بدتر بود ...
    اون شب , محمد تا دیروقت پیشم موند ... خودش دوباره کباب خرید و سه تایی خوردیم و کلی با ثمر بازی کرد ...
    ساعت نزدیک دوازده بود که رفت ...
    از اون روز به بعد دنبال کارای طلاقم راه افتادم ... هر روز می رفتم و میومدم ...
    ولی رضا تو دادگاه حاضر نمی شد و بالاخره با تلاش حسام و محمد تونستم بعد از شش ماه ازش جدا بشم و حضانت ثمر رو بگیرم ...
    رضا یک روز رفته بود دادگاه و بدون حرف و سخن امضا کرده بود ...
    بعدم من رفتم و بدون اینکه اونو ببینم , کار تموم شد ...
    حالا زندگیم یک روال خاصی پیدا کرده بود اما نمی تونستم خلاء ایی که داشتم رو فراموش کنم ...
    شب های زمستون بیشتر همه خونه ی ما جمع می شدن و اگر کسی نبود من و ثمر با هم خوش بودیم ...
    اون , همه ی عشق من تو زندگی بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش چهارم



    دوباره روزای آخر مدرسه بود و زنگ ورزش تق و لق ... من یکم زودتر از مدرسه راه افتادم که یک اتفاق عجیب افتاد که باز کمی منو هُشیار کرد ...
    بارون کمی باریده بود و زمین خیس بود و سر یک پیچ ماشین سُر خورد و یکم چرخید و خورد به یک پیکان ...
    ضربه سنگین نبود ولی صدای شکستن چراغ ماشین طرف رو شنیدم ...
    دیگه باید پیاده می شدم چون کاملا واضح بود که تقصیر من بوده ...
    راننده هم پیاده شد و سرشو خم کرده بود و ماشین رو وارسی می کرد ...
    گفتم : ببخشید آقا معذرت می خوام ولی باور کنین سُر خوردم ... دست خودم نبود ... من بیمه ام رو می ذارم , براتون درست می کنن ...
    یک دفعه راست جلوی من ایستاد و به من نگاه کرد و گفت : لی لا ؟ خودتی ؟
    گفتم : ببخشید شما ؟

    ولی قبل از اینکه جواب بده , اونو شناختم ...
    عماد بود ... انگار بیست سال از اون زمان می گذشت ...
    همین طور منو نگاه می کرد ... خودم بلافاصله گفتم : عماد تویی ؟
    گفت : دیگه منو نمی شناسی ؟
    گفتم : خیلی فرق کردی ..و چرا اینقدر خراب شدی ؟
    گفت : تو خوبی ؟ ولی تو اصلا تغییر نکردی ...
    گفتم نمی دونم والله حتما بهم خوش می گذره  .. نه بابا , منم که پیر شدم ...
    گفت : خیلی دلم می خواست ببینمت ... می شه بریم یک جا بشینیم و یک چیزی بخوریم ؟
    گفتم : آره , منم دلم می خواد حرف بزنیم ...
    گفت : پس دنبال من بیا ...

    سوار ماشین شد و منم دنبالش راه افتادم ...
    دو تا خیابون بالا تر جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت ... منم پشت سرش ایستادم ...
    اومد جلو و گفت : اینجا جای خوبیه ... موافقی ؟

    نگاهش کردم ... مردی که روزی به نظر من زیباترین مرد دنیا بود , حالا یک مرد قد کوتاه و خیلی معمولی به نظرم رسید ...
    موهاش کمی بلند و روی شقیقه هاش سفید و از پشت بسته بود ... یک شلوار چروک و زانو انداخته پاش بود و یک کاپشن کهنه ...

    پیاده شدم و درِ ماشین رو قفل کردم و گفتم : آره خوبه ...
    و با هم راه افتادیم طرف بستنی فروشی ...
    پرسید : هنوز بسنتی دوست داری ؟
    گفتم : نه زیاد ...
    گفت : اون وقتا خیلی دوست داشتی ... یادته ؟ ... هر بازی ای می کردیم می گفتی سر بستنی ... یادمه هر وقت دور هم جمع می شدیم ,  تو همه رو وادار می کردی بستنی بخورن ...
    گفتم : این تنها چیزی بود که از دنیا نصیب من شد ...

    آه بلندی کشیدم ...
    پشت یک میز روی به روی هم نشستیم ... پرسید : چی می خوری ؟ نونی ؟
    گفتم : فرقی نمی کنه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش پنجم



    دو تا بستنی سفارش داد و پرسید : خوبی ؟ روبراهی ؟ ...
    گفتم : تو چی ؟ چیکار کردی با زندگیت ؟ ... شنیدم طلاق گرفتی ... آشتی نکردی ؟
    گفت : نه , دارم از ایران می رم ... مشغول درست کردن کارامم ... اینجا دیگه نمی شه کار کرد ... می گن موسیقی حرامه و کار منم همینه ؛ ساز زدن و شعر گفتن ... کار دیگه ای بلد نیستم ... باید برم ...
    گفتم : زن و بچه ات چی ؟ اونا چی می شن ؟ ...
    گفت : اون ازدواج کرده , بچه هم پیش اونه ... من جایی رو نداشتم که نگهش دارم ... بعدم بچه پیش مادر راحت تره ...
    پرسیدم : اصلا چی شد طلاق گرفتی ؟
    گفت : سر تو ... دهن لقی ساقی ... نمی دونم دختره ی بی عقل چی گفته بهش , همش به تو حساس بود ... اونقدر با هم دعوا کردیم که خسته شدیم ...
    راستش از اولم دوستش نداشتم ... تو یک معذوریت هایی با هم ازدواج کردیم و از همون اول متوجه شد که من به دردش نمی خورم ...
    دوستانم همه رفتن ... منم می رم ... تو چی چیکار می کنی ؟
    گفتم : حاصل دست رنج تو رو پارو می کنم ... سر تو و دهن لقی بابام ...
    با تعجب پرسید : منظورت چیه ؟ متوجه نشدم ...
    گفتم : یادته با من چیکار کردی ؟ به خاطر حرف ساقی منو ول کردی ... تو عروسی هم دست منو گرفتی و عکس برام فرستادی تا منو بیشتر بسوزونی ؟ ...
    صورتشو به هم کشید و زد تو پیشونیش و گفت : وای ... وقتی آدم جوونه و رمانتیک , از این کارا می کنه ...
    دیگه کدوم جوونی نکرده ؟ ... حالا که یادم میاد فکر می کنم چقدر بچه بودیم ...

    گفتم : ولی همین بچه بازی , زندگی منو نابود کرده ...
    اون عکس رو من رو بچگی نگه داشتم ... رو بچگی قایم کردم و شوهرم اون پیدا کرد و زندگیم به هم خورد ...
    می دونستی منم طلاق گرفتم ؟ سر همین موضوع ؟ واقعا خیلی عجیبه ... وقتی آدم از بالا به این چیزا نگاه می کنه , خیلی مسخره به نظر میاد ...
    چیزایی که برای آدم یک روز خیلی مهم به نظر میومدن , کوچک می شن و حقیر ...
    گفت : نمی دونستم طلاق گرفتی ... کی این اتفاق افتاد ؟
    گفتم حالا مهم نیست , دیگه هر چی بوده تموم شده ... پس تو می خواهی بری ... آره ؟
    گفت : نمی دونم ... شاید رفتم یعنی باید برم ولی وضع مالیم زیاد خوب نیست ... کار و کاسبی خوابیده ... دستم تنگه ... تو حالا می خوای چیکار کنی ؟
    گفتم : زندگی ... مگه چاره ای دیگه ای هست ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و چهارم

    بخش ششم




    گفت : لی لا من ازت معذرت می خوام ... می دونم این من بودم که زندگی تو رو خراب کردم ولی به خدا یک جورایی تقدیر بود ... اصلا نفهمیدم چی شد ... یک دفعه دیدم افتادم تو راهی که تو رو از دست دادم ...
    خیلی دوستت داشتم و هنوزم بهت فکر می کنم ...
    همیشه تو یاد منی ...

    از جام بلند شدم و گفتم : من دیرم شده ... باید برم ... ثمر , دخترم , منتظرمه ... یکم دیر کنم مامان رو اذیت می کنه ... خوشحال شدم دیدمت ...
    یک جورایی دلم قرار گرفت ... انگار یک چیزی همیشه تو گلوم بود ولی حالا احساس بهتری دارم ...
    پول بستنی رو داد و اومدیم بیرون ...
    تا دم ماشین حرفی نزد ... برگشتم و نگاهی بهش کردم ... اونم بیچاره به نظرم رسید ...
    گفتم : ان شالله موفق باشی ...
    گفت : لی لا این اتفاقی بوده که خدا خواسته اینطوری همدیگر رو ببینیم ... می خواهی نرم و ... یعنی ... اگر تو ... می تونی ... بیا گذشته رو فراموش کنیم ... شاید خدا یک شانس دیگه به ما داده باشه ...
    گفتم : هنوز مثل بچه ها حرف می زنی ... نه عماد , خدا اگر می خواست همون موقع ما به هم می رسیدیم ...
    شاید قسمت هم نبودیم ...

    و سوار ماشین شدم ...
    دستپاچه شد و یک خودکار از جیبش درآورد و یک پاکت سیگار ... گوشه ی اونو کند و شماره ی خودشو روی اون نوشت و در همون حال گفت : این پیشت باشه ... شماره ی خودتو نمی دی به من ؟ ( بعد دستشو دراز کرد تو ماشین و ) اینم شماره ی من ... اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن ...
    گفتم : باشه ... ممنونم ... اگر کاری داشتم زنگ می زنم ... خدا نگهدار ...

    و گاز دادم و رفتم ...
    عماد برای من یک غریبه شده بود ... نه تنها از اون عشق آتیشین چیزی نمونده بود , حالا فکر می کردم اگر زنش شده بودم حالا روزگارم چطور شده بود ...
    اگر عشقمون باقی مونده بود که اینم شدنی نبود , باید با فقر و تنگدستی دست و پنچه نرم می کردم و شایدم الان عماد منو ول می کرد و از ایران می رفت ...
    همون طور که در مورد بچه ی خودش داشت این کارو می کرد ...
    خدایا چرا در مقابل تو اینقدر ما سرکشی می کنیم ؟ ...
    خدایا چرا به موقع عقل اینو به ما نمی دی که هر اتفاقی میفته اونقدرها مهم نیستن که ما بقیه ی زندگیمون رو برای اون خراب کنیم ؟ ...
    ما لحظه های بد رو می سازیم و به پای اون مویه می کنیم , در حالی که زمان که گذشت می فهمیم اصلا موضوع مهمی نبوده و چقدر می تونستیم ساده تر با اون برخورد کنیم ...
    همینطور که به طرف خونه مرفتم , احساس کردم مثل یک پرنده آزاد و رها شدم ...
    بال های شکسته م قدرت پرواز گرفته بود و قلبم لبریز از امیدهای تازه شده بود ...
    از اینکه می دیدم عماد هم اون کسی نبوده که من فکر می کردم و شاید اونقدرها هم دوستش نداشتم , یک طورایی خودمو پیدا کردم چون فکر می کردم در مورد رضا و بقیه ی زندگی هم همین ماجراست ...
    و اون روز چیزی که فکر نمی کردم این بود که در خونه ی مامان , ماشین رضا رو ببینم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت چهل و پنجم

  • ۱۲:۳۲   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش اول





    یک لحظه زدم رو ترمز ولی برای اولین بار خودمو نباختم ...
    فکر کردم الان چیکار کنم که درست باشه ؟ یکم دنده عقب گرفتم و رفتم خونه ی خودم ...
    با اینکه گذاشتن ماشین توی حیاط کار سختی بود و از اون بدتر درآوردنش , این کارو کردم ...
    تصورم این بود که رضا بعد از خونه ی مامان , بیاد سراغ من ...
    شخصیت اونو می شناختم و می دونستم روزی این کارو می کنه ... اگر دنبالش می رفتم و بهش التماس می کردم شاید هرگز سراغم نمیومد ولی من دیگه حاضر نبودم اونو ببینم و رضا از این کار بدش میومد ...
    از اینکه اونو ندیده بگیرن و به حسابش نیارن , به شدت عصبانی می شد و دست به کارای عجیب و غریب می زد ...
    تمام دلخوریش از منم این بود که عجز و ناتوانی منو ندید ...
    ماشینو زدم تو و پشت درو انداختم ... در ورودی رو هم از تو قفل کردم ...
    یک آهنگ گذاشتم و صداشو زیاد کردم ...
    بعد دو تا تخم مرغ انداختم تو کره ی داغ شده و یکم گوجه فرنگی کنارش گذاشتم و نشستم با خیال راحت ناهار خوردم ...
    سینی غذا رو گذاشتم بغل دستم و روی مبل دراز کشیدم ...
    به عماد فکر کردم ... به این که اونم تو زندگی شانسی نیاورده بود و اون طوری که نشون می داد حال و روزش از من بدتر بود ولی جالب بود که اصلا به رضا فکر نکردم  که چرا اومده و چیکار داشته ؟ و یا هراسی از اومدنش به خونه ام داشته باشم ....
    و خوابم برد ...
    این نشون می داد که من کاملا عوض شدم ....
    نمی دونم شاید نیم ساعت خوابیدم و با زنگ تلفن از جام پریدم ...
    خواب آلود گوشی رو برداشتم  ...
    مامان هراسون گفت : تو کجایی ؟ چرا نیومدی ؟ ... دلم هزار راه رفت ... آخه یک خبر می دادی ... رفتی خونه چیکار ؟
    گفتم : مامان جان اومدم تا در خونه ی شما ... مگه می شه نیام ؟  ولی ماشین رضا رو دیدم , نخواستم اونو ببینم ... این بود که اومدم خونه ی خودم ... حالا بگین رضا رفت ؟
    گفت : پس دیدی اومده بود اینجا ؟ ما نمی خواستیم به تو بگیم ... می ترسیدیم تو ناراحت بشی ... من الان ثمر رو میارم و باهات حرف می زنم ...
    گفتم : صبر کنین میام دنبالتون ...
    گفت : نه بابات هست , منو می رسونه ...
    زود یک چایی درست کردم ... اصلا عین خیالم هم نبود ... برام مهم نبود که رضا بیاد یا نیاد ... از وقتی که ازش جدا شده بودم , همون یک ذره احساسی رو که نسبت بهش داشتم از دست داده بودم ...
    هر وقت به این فکر میفتادم که چه بلاهایی سرم آورده , داغ می شدم و از خودم بیشتر از اون بدم میومد چون تازه متوجه می شدم که اون همه زوری که رضا به من می گفت , از مظلوم بودن خودم بوده ...
    ولی از اینکه هر ماه به حسابم پول می ریخت و نمی گذاشت سختی بکشم , ازش ممنون بودم ...
    چون من بدون هیچ انتظاری ازش طلاق گرفتم و فقط ثمر رو ازش خواستم و رضا می تونست این پول رو به من نده ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم




    وقتی مامان اومد , ثمر دوید طرف من و خودشو انداخت تو بغلم و گفت : مامان , بابام اومده بود ؛ دیدمش ...
    تو ناراحت شدی ؟
    گفتم : نه عزیزم ... می دونستم که دلت تنگ شده ... برای تو خوشحالم ... تو باید باباتو ببینی , اشکالی نداره ...
    تو خوبی ؟ فدات بشم امروز تو کودکستان چیکار کردی ؟ خوش گذشت ؟
    گفت : نقاشی کشیدم و ورزش کردم ... مریم جون گفت تو خیلی دختر خوبی هستی ...
    گفتم : آفرین به دخترم ... خوب برو لباستو عوض کن و بیا با هم چایی و بیسکوییت بخوریم ... بدو ببینم دختر خانم من ...
    دیدم مامان اخماش تو همه و همین طور ایستاده و منو نگاه می کنه ...
    بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم : ای داد بیداد ... زحمت ثمر همش به گردن شماست ... خسته شدین ؟ ... بابا کو ؟ چرا نیومد تو ؟ ...
    گفت : وای چی میگی لی لا ؟ معلوم هست ؟ ثمر به من چیکار داره ؟ اگر اون نبود , من دق می کردم ... بابات رفت خرید , بعدا میاد ... لی لا یک چیزی شده باید بهت بگم ... نمی خوام ثمر بشنوه ... بریم یک جا برات تعریف کنم ... اصلا نپرسیدی رضا اومد , چی شد ؟
    گفتم : حالا هر چی ... مثل همیشه ... شاید اومده بود ثمر رو ببینه ؟ نمی دونم لابد ... چی بگم ؟ شایدم بازم چرت و پرت و دروغ تحویل شما داده ...
    چشم هاش پر از اشک شد و گفت : خیلی دلش تنگ شده بود ... کلی ثمر رو بغل کرد و بوسید ... یک پاکت هم پول بهش داد ... ایناهاش تو کیفمه ... بگیر ... بشمر ببین چقدره ؟
    گفتم : چیزی شده مامان ؟ چرا بغض داری ؟ برای چی گریه می کنی ؟ مثل اینکه اتفاقی افتاده ...
    بگو ... یواش بگو می شنوم ... برای رضا اتفاقی افتاده ؟ تو رو خدا زودتر بگو ببینم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت چهل و پنجم

    بخش سوم




    گفت : رضا اومده بود ما رو برای شب هفت زینت خانم دعوت کنه ...
    از جام پریدم ...

    پرسیدم : چی گفتی ؟ زینت خانم فوت کرده ؟  برای چی ؟ چرا ؟ ای داد بیداد ... اون که چیزش نبود ...
    رضا برای همین اومده بود ؟ ...
    گفت : رضا که اومد , یکم دست دست کرد و قربون صدقه ی ثمر رفت ... بعد شروع کرد به گریه کردن ...
    سامان تو اتاقش بود ... ثمر رو بردم پیش اون ...
    بابات هی ازش زیر پاکشی می کرد بفهمه برای چی اونقدر ناراحته ... لی لا , مثل ابر بهار گریه می کرد ... شونه هاش می لرزید ... ما اول فکر کردیم به خاطر تو و ثمره و باز اومده التماس کنه ولی برامون تعریف کرد که عذاب وجدان داره مادرشو تنها گذاشته ... تعریف کرد رزیتا با برادر سارا ازدواج کرده و رفته بندرعباس ...
    زینت خانم تنها بوده , برای همین سه روز کسی متوجه نشده بوده که اون مُرده ... رضا روز دوم هر چی زنگ می زنه , جواب نمی ده ...
    فرداش زنگ می زنه و چون بازم جواب نداده , می ره سراغش و درو می شکنه و با جنازه ی اون روبرو می شه ....
    خیلی حالش خراب بود ... به پهنای صورتش اشک می ریخت ... تا حالا رضا رو اینطوری ندیده بودم ... بابات بغلش کرد و یک ساعت مثل بچه ها تو بغل بابات اشک ریخت ... دلم براش سوخت ...
    دو قطره اشک از گوشه ی چشمم اومد پایین ... قلبم درد گرفت ...
    نشستم روی مبل و گفتم :متاسفم ... دنیای به این بی ارزشی چطوری داریم تو سر و کله ی خودمون می زنیم ...
    رضا حالا باید بدونه جاودانی نیست ... الان برای مادرش پشیمونی داره , فردا برای ثمر ... زندگیش شده یک تظاهر و پشت سرش یک مشت پشیمونی ...
    مامان گفت : مثل اینکه بچه اش پسره چون به ثمر می گفت یک روز میارم داداشت رو ببینی ...
    گفتم : مامان جان حرفی رو که نباید بزنین , نزنین ... شما حالا می خوای بری هفت زینت خانم یا نه ؟
    گفت : نمی دونم چیکار کنم ... شاید رفتم سر خاک ... حالا تا در خونه ی ما اومده دیگه ولی شام نمی مونم ... به خاطر ثوابش یک فاتحه خوندن ضرر نداره ... خدا بیامرزش ... دیگه چیزی پشت سرش نگیم که خاک براش خبر می بره ...
    گفتم : تو رو خدا جلوی ثمر نگین ... من خودم بعدا یواش یواش بهش حالی می کنم چی شده ...
    مامان و بابا فردای اون شب رفتن سر خاک و برگشتن ...
    زن و بچه ی رضا رو دیده بودن و کلی هم حرص و جوش خورده بودن ...

    وقتی اومد برای من تعریف کنه , گفتم : هیچی نمی خوام بدونم ... اصلا به من نگین ...
    اما این فکر که رزیتا برای ازدواج کردن با برادر سارا بوده که اون کارا رو با من کرد , تو سرم بود و حالا فکر می کردم که یک چیزایی پشت پرده ی زندگی من بوده و من بی خبر بودم ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان