خانه
235K

رمان ایرانی " دل "

  • ۱۶:۱۰   ۱۳۹۶/۵/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " دل "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و یکم

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش اول



    محمد با عجله خودشو به اونا رسوند و من برگشتم تو ماشین نشستم ...
    خدایا چی می خواد بشه ؟ نکنه واقعا به سر سارا ضربه ای خورده باشه که در این صورت رضا تو گرفتاری بدی افتاده که فقط خدا می تونه کمکش کنه ...
    اما من اینجا چه وظیفه ای دارم ؟ ... از خودم و خانواده ام تعجب می کردم با همه ی بدی هایی که رضا در حق من و بچه ام کرده بود , داشتیم بهش کمک می کردیم ... انگار نه انگار که یک روز اون منو از خونه بیرون کرد , منو تو خونه ی پدرم کتک زد , بچه مو تا دم مرگ برد ...
    من الان باید ازش متنفر باشم ... اون می تونست با کمی فکر و رفتار درست زندگی خوبی داشته باشه و کنار هم با خوشبختی زندگی کنیم ولی فکر نکنم با این نوع زندگی که اون در پیش گرفته هرگز نه خودش و نه اطرافیانش رنگ آرامش رو ببین ... پس من باید ازش دوری کنم , باید پامو از مشکلات اون بیرون بکشم ...
    مدتی بعد محمد برگشت و نشست کنار من پشت فرمون ماشین ...
    نگاهی به من که صورتم نشون می داد منتظرم خبری به من بده کرد و گفت : هنوز نرفته پیش قاضی چون گواهی پزشگ قانونی نیومده ... لی لا باید باهات حرف بزنم ... خیلی جدیه ... لطفا نه نگو و ببین چی دارم می گم ...
    پرسیدم : در مورد رضا ست ؟ چیزی فهمیدین ؟ تو رو خدا به منم بگو ...
    تو صورت من خیره شد ... یکم همون طور موند و گفت : در مورد رضاست ؟ لی لا تو , توی این دنیا چه سهمی از زندگی داری ؟ باید همه چیز به رضا ختم بشه ؟ من برات چی هستم ؟ اینو به من بگو ... یکم دلت با من هست ؟ با اینکه مرد بودم و حرف زدم ولی حالا شرایط استثنایی پیش اومده ... باور کن نمی خواستم زیر قولم بزنم و در این مورد چیزی بگم اما نگرانم و حق دارم دلواپس عشقم باشم ./. من اینجام به خاطر تو , اگر نه من با رضا کاری ندارم ...

    نمی خوام خودتو دوباره تو دردسر بندازی ... من همین امروز جواب تو رو می خوام ... احمقانه به نظر میاد چون نه وقت مناسبی هست نه جای درستی ولی باید بدونم این همه نگرانی تو به خاطر رضا برای چیه ؟ ...
    هنوز بهش علاقه داری ؟ من امیدی دارم که در کنار تو بمونم ؟ ... حلقه هنوز تو جیب منه ... اگر شجاعت داشته باشی و اگر کمک به رضا یک کار انسان دوستانه است , به همه بگو من و محمد می خواهیم ازدواج کنیم و اینو دستت کن ... من بهت قول م یدم تا آخر عمر عاشقت بمونم ... بیشتر از اونی که فکر می کنی دوستت دارم ...
    الان باید تو همین شرایط تصمیم بگیری ... اگر غیر از اینه , عشقم رو برمی دارم و می رم ...
    تحمل زجر کشیدن تو رو ندارم ... من از این نوع زندگی چیزی سر درنمیارم ... آدما مسئول خطا های خودشون هستن و هر کار اشتباهی تاوان داره ولی تو نباید تاوان اشتباه دیگران رو پس بدی ...



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۳   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش دوم




    من سکوت کرده بودم و با ناچاری سرمو تکون می دادم و به اطراف می گردوندم ...
    می دونستم که محمد راست میگه ... حق با اون بود ...
    دلم می خواست هیچ مانعی بین ما نبود ... احساس می کردم محمد همون کَسیه که من می تونم در کنارش به آرامش برسم ولی دلم راضی نمی شد زندگی اونو خراب کنم ...
    وقتی اون با تمام عشقی که به من داشت حرف می زد , من احساس اونو گرفتم و حسم این بود که منم دوستش دارم و می تونم عاشقش باشم ...
    همین طور که به حرفاش گوش می کردم , بغضم گرفت و به شدت به گریه افتادم ...
    محمد دستپاچه شد و پرسید : حرف بدی بهت زدم ؟ از چیزی ناراحتی ؟ ...
    ببین لی لا با من رو راست باش ... هر چی تو دلته بگو ... به خدا اونقدر عاشق تو هستم که مطابق میل تو رفتار کنم ... فقط بگو چی می خواهی ؟ ... گریه نکن , طاقت ندارم ...
    اشک هامو پاک کردم و در حالی که چند نفس عمیق می کشیدم تا بتونم حرف بزنم , گفتم : می دونی الان چی دلم می خواد ؟ زمان برگرده به عقب ... می شدم همون لی لای عاشق پیشه ی نوزده ساله  ... همون که جز دوست داشتن به چیز دیگه ای فکر نمی کرد ... اون زمان منتظر تو می موندم ... عاشق تو می شدم ... باهات زندگی می کردم و می دونم خوشبخت هم می شدم ...
    می دونی الان دلم چی می خواد ؟ ... از این ماشین پیاده بشم ... فراموشی بگیرم ... با هم بریم سوار ماشین تو بشیم و تو با سرعت منو ببری از اینجا ، از این شهر ، از همه چیز دورم کنی و من هیچی یادم نیاد و دلواپسی نداشته باشم ... مثل الان تو که منو درک نمی کنی ... دلمشغولی تو فقط منم ...
    ولی من نمی تونم محمد چشمم رو روی مانع هایی که در اطرافمه ببندم ...
    یکی از اونا عمه است ... اون مادره و دلش به این وصلت راضی نیست ... اون زن تمام عمرم به من محبت کرده و مثل بچه های خودش دوستم داشته ولی منطقش اینو نمی پذیره که زنی مثل من همسر پسرش بشه ...
    اگر من روزی پسر داشتم , مثل اون بودم ... من باید به اونم احترام بذارم , پس الان بهت جواب می دم ... نه , این زندگی خواسته ی من نیست ... هزار تا آرزو دارم و هنوز خیلی جوونم ولی همینه که هست , دیگه نمی تونم اون طوری که خودم می خوام زندگی کنم ... کاش قبل از اینکه با رضا ازدواج می کردم اینو می فهمیدم که راه بی باز گشتی رو دارم می رم ...
    تو برو دنبال زندگیت , من نمی تونم با تو باشم ...
    این جواب آخر منه ... تموم شد محمد ... لطفا دیگه خونه ی من نیا ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش سوم




    قبل از اینکه محمد حرفی بزنه , حسام رو دیدم که داره میاد به ما نزدیک می شه ...

    فورا پیاده شدم و بطرفش رفتم و پرسیدم : چی شد ؟ جواب پزشک قانونی اومد ؟

    گفت : نه , هنوز همین طور منتظریم ... اگر امروز نیاد رضا باید امشب رو هم تو کلانتری بمونه ولی قاضی صداش کرد و حرفاشو گوش کرد ... اینطوری که خودش می گفت قاضی داره باهاش راه میاد ...
    گفتم : حتما قاضی هم از اون مردایی که فکر می کنه مالک زنه و مرد حق داره هر کاری دلش می خواد بکنه ...
    حسام پرسید : تو الان طرف کی هستی ؟ می خواهی قاضی محکومش کنه ؟
    گفتم : البته نه ولی تا جواب نیومده حق نداشت با رضا موافق باشه ... اگر سر سارا صدمه ای دیده باشه , من تا آخر عمرم تف تو صورت رضا نمی ندازم ...
    ساعت نزدیک دو بود که رضا با همون سرباز در حالی که دستشون به هم بسته بود از دادگستری اومدن بیرون و بابا هم پشت سرشون بود ...
    بازم با خواهش و تمنا از اون سرباز که اهل یکی از روستاهای ورامین بود , رضا رو سوار ماشین خودمون کردیم و براشون ناهار خریدیم ... بعد بردمیشون کلانتری ...

    رضا از بابا خواهش کرد که چند روزی تا آزاد بشه بره شرکت و به کاراش سرکشی کنه ...
    اون حالا مثل موش شده بود ... سر به زیر و بدون منم زدن ... همش تشکر می کرد و حالت مظلومانه ای به خودش گرفته بود ...
    وقتی خواست از ما جدا بشه , نگاهی به من کرد و با تاسف گفت : لی لا من کاری با سارا نکردم ... اینو به همه ثابت می کنم ولی تو به من شک نکن ... خواهش می کنم باورم کن ...
    رضا رفت ... در حالی که من از شدت ناراحتی داشتم دیوونه می شدم ... آخه من چطور می تونم به تو شک نکنم , وقتی سر منو کوبیدی به دیوار و با وحشی گری منو بوسیدی ؟ ...
    اون روز هم با من همین کارو کردی ... من می دونستم که تو وقتی به اون حال میفتی هیچی حالیت نمی شه ...
    اگر ثمر دختر تو نبود , بدون شک میومدم و تو دادگاه می گفتم تو چطور آدمی هستی ...
    بیچاره سارا جونشو از دست داده , حالا من چطور باور کنم که تو اون کاری رو که با من کردی با اون نکردی ؟ ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۱   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش چهارم




    وقتی رسیدیم خونه , مامان رو بیقرار و خسته دیدم ...
    اون هم باید دو تا بچه رو نگه می داشت , هم به کار خونه می رسید ...
    حسام دلش سوخت و گفت : خوب این چند روز بگین فهیمه بیاد کمک شما ... اقلا بچه رو که می تونه نگه داره ...
    لی لا فهیمه یکم از دستت دلخوره , می شه بهش زنگ بزنی از دلش دربیاری بیاد کمک مامان ؟
    با سر جواب مثبت دادم و تو دلم داشتم بد و بیراه می گفتم ... آخه من تو موقعیتی بودم که دلخوری از دل کسی در بیارم ؟
    با این حال زنگ زدم و گفتم : فهیمه جون حسام اینجاست , تو هم تنها نمون بیا اینجا تا این مشکل حل بشه ...
    گفت : چشم میام لی لا جون ... مرسی زنگ زدین ولی فکر نمی کنم مشکلات شما به این زودی حل شدنی باشه ... حسام هم همش درگیر کارای شماست ... الهی بمیرم چه زندگی سختی دارین .. خدا برای دشمن آدم نخواد ...

    گوشی رو گذاشتم و به حسام حرفی نزدم ... ترسیدم بین اونا اختلاف بیفته ولی به مامان گفتم :من فهیمه رو شناخته بودم ... حسام می خواست زنش همین ها رو به من بگه ؟ الان موقعی بود که کسی نمک به زخم من بپاشه ؟ ... من نمی خوام فهیمه کاری برای من بکنه ... خودم می مونم و نمی ذارم شما اذیت بشین ... خودت به حسام بگو اگر زنش ناراحته , اونم اینجا نیاد ...
    صدای زنگ در بلند شد ... محمد آیفون رو برداشت و درو باز کرد و گفت : رزیتاست ... اومدن اینجا برای چی ؟ ...
    یک مرتبه صدای داد و بیداد و فریاد و شیون تو حیاط بلند شد ... هفت هشت نفر بودن ... رزیتا جلو تر از همه اومد تو ...
    دو نفر زیر بغل مادر سارا رو گرفته بودن و با خودشون میاوردن تو حیاط ...
    فورا امین رو بغل کردم و به ثمر گفتم : دنبال من بیا ...

    و بردمشون تو اتاق ثمر ... درو بستم و گفتم : عزیز مادر می شه بیرون نیای و مراقب داداشت باشی ؟ همین جا بمون ... دوست عمه رزیتا مُرده , خیلی ناراحته ... قربونت برم می تونی این کارو بکنی ؟
    گفت : بله مامان جون , معلومه که می تونم ...
    بوسیدمش و اومدم بیرون و در اتاق رو بستم ...
    رزیتا رسیده بود بالا ... تا چشمش به من افتاد گفت : وای  لی لا ... دیدی ؟ دیدی چه خاکی تو سرمون شد ؟ ... ای خدا وایییی ...

    رزیتا رو بغل کردم ...
    با گریه گفت : تو می دونی چه اتفاقی افتاده ؟ چرا سارا مُرده ؟ ما رضا رو پیدا نمی کنیم ...
    یکراست رفتیم خونه ی رضا کسی نبود ... فکر کردیم بریم خونه ی مامان تو شاید خبر داشته باشن ... سامان ما رو آورد اینجا ...
    بگو رضا کو ؟ حتما خیلی ناراحته ...

    بابا و حسام و محمد تو حیاط بودن داشتن با برادر سارا حرف می زدن ... تعارفشون می کردن بیان بالا تا باهاشون صحبت کنن ...
    پیدا بود که از چیزی خبر ندارن ... همه تو حیاط معطل بودن و مادر سارا روی پله ها نشسته بود ...
    اون می دونست که اینجا خونه ی منه و حاضر نبود بیاد بالا ... بقیه هم نیومدن و سراغ رضا رو می گرفتن ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۳:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش پنجم




    بالاخره محمد و حسام اومدن بالا و رزیتا رو بردن تو اتاق پذیرایی و کل ماجرا رو براش تعریف کردن و ازش خواستن فامیل سارا رو ببره بیمارستان تا خودشون متوجه ی جریان بشن ...
    محمد می گفت از ما نشنون بهتره ...
    رزیتا با شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمی دونست چیکار کنه ... می گفت : زندگی منم به هم می خوره ... من یک بچه دارم ... آخ رضا چیکار کردی ؟ ... منو هم با خودت نابود کردی ... چیکار کنم لی لا ؟ ...
    تو رو خدا کمکم کنین ... اگر شوهرم بفهمه که رضا این بلا رو سر خواهرش آورده , منو طلاق می ده ...
    گفتم : تو اول برو حرفای رضا رو گوش کن بعد قضاوت کن ... هنوز چیزی معلوم نیست ... تو کلانتریه , کسی رو نداره ... تو خواهرشی نباید الان به فکر خودت باشی ... شایدم اون بی گناه باشه ... برو پیشش ...
    و زیر لب گفتم : وای فقط به فکر خودشه ... اصلا نگران برادرش نشد ...
    اون روز بعد از ظهر خونه ی من قیامتی به پا شده بود ...
    بالاخره رزیتا با چشمی گریون همراه بقیه رفتن بیمارستان ...
    من می خواستم کمکش کنم ولی چطوری ؟ نمی دونستم ...
    فردا همه باید می رفتیم سر کار و بابا طبق قولی که به رضا داده بود , اول رفت یک سری به شرکت بزنه و از اونجا بره دادگستری ...
    خوشبختانه هوا سرد بود و من بچه ها رو از کلاس در نیاوردم چون سالن ورزشی هم سرد بود ... اون روزا سوخت کم بود و سهمیه مدارس رو کم کرده بودن ... از خدا خواسته تا ظهر رو یک طوری تو کلاس گذروندم ...
    یکم زودتر اجازه گرفتم چون خودم باید می رفتم دنبال ثمر ...
    به خونه که رسیدم , کلید انداختم درو باز کردم و از همون جا صدا زدم : مامان , ثمر دستتون سپرده ، من دارم می رم دادگستری ...




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و یکم

    بخش ششم



    مامان اومد تو ایوون و بلند گفت : بیا تو , نمی خواد بری ... برات خبرای خوبی دارم ...
    نور امیدی تو دلم افتاد ... با سرعت رفتم بالا و پرسیدم : تو رو خدا زودتر بگو مامان ... رضا بی گناهه ؟
    گفت : بیشن ... بشین تا برات بگم چی شده ...

    بابات صبح که رفته بوده شرکت رضا , با اون زنه کیه ؟ تو شرکت کار می کنه ؟
    گفتم : خانم اسلامی ؟
    گفت: آره , فکر کنم همون بود ... وقتی بابات خبر می ده که سارا خانم یک مرتبه سردرد شده و فوت کرده ...
    خانمه به بابات می گه سارا چندین بار تو شرکت اونطوری شده ... بیشتر وقت ها قرص می خورده ... بابات که می ره دادگستری و جریان رو برای قاضی تعریف می کنه , انگار پیگیر می شن دکترشو پیدا کنن ... تا ببینیم چی می شه ...
    پرسیدم : نتیجه ی پزشک قانونی چی شد ؟
    گفت : اونو نمی دونم ... بابات همین ها رو به من گفت ... دختره از قبل مریض بوده ...
    با اینکه دلم می خواست از جریان سر در بیارم چون گزارشی که مامان داده بود خیلی مبهم بود ... سر درنیاوردم کجای این خبر خوب بوده ولی دیگه قدرت حرکت کردن نداشتم ... منتظر شدم تا بابا برگرده ... تازه دلم برای مامانم می سوخت که با صبوری از بچه ها مراقبت می کرد ...
    ناهار خوردم ... دلم می خواست بخوابم ولی امین رو باید عوض می کردم ... بچه طوری رفتار می کرد که انگار اصلا پدر و مادری نداشته ... از دیدن من ذوق زده می شد ... نه بهانه ای می گرفت و نه غریبی می کرد و نه بیخودی گریه می کرد ...
    یک مرتبه یادم اومد که رزیتا اصلا سراغ بچه ی رضا رو نگرفت ... نپرسید کجاست ؟ دست کیه ؟ ... چه برسه به ثمر ..
    البته اون خیلی ناراحت بود شاید برای همین یادش نیومده بود که رضا یک پسر هم داره ...
    لحظات پر اضطرابی رو می گذروندم ... با تمام وجودم دعا می کردم که رضا بی گناه باشه ...
    ساعت از دو گذشته بود و هیچ خبری از اونا نداشتیم که تلفن زنگ خورد ...
    با عجله گوشی رو برداشتم ... مامان بدو اومد پهلوی من و گفت : باباته ؟ بده به من ...
    بابا گفت : لی لا اینجا خیلی شلوغ شده , خوب شد نبودی ...

    گفتم : چرا چی شده ؟ جواب اومد ؟ کار رضا بود ؟
    گفت : ببین لی لا ,  جواب اومد ... سرش ضربه نخورده , رضا راست می گفت کار اون نبوده ... گویا فشارش رفته بوده بالا , سابقه هم داشته ... حالا میام برات تعریف می کنم ... قاضی با همون سند که رضا قبلا گذاشته بود , فعلا آزادش کرد ولی برادر و فک و فامیل سارا اینجا هستن و می خوان بزننش ... نمی دونم چی می شه ... هنوز باید برگرده کلانتری ، از اونجا آزاد بشه ... بهتون خبر می دم ، دعا کنین خدا به خیر بگذرونه ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و دوم

  • ۱۰:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش اول




    از اینکه رضا قاتل نبود و اون شب آزاد می شد , یکم خیالم راحت شده بود ولی بازم نگرانش بودم ... اون هنوز مورد اتهام بود و خانواده ی زنش فکر می کردن مقصر مرگ سارا , رضاست ...
    خیلی فکرم مغشوش شده بود و در اون زمان به تنها چیزی که فکر نمی کردم محمد بود که باز سر و کله اش پیدا شد ...
    با اینکه بهش گفته بودم نمی تونم با تو باشم , بازم یکراست از سر کارش اومد خونه ی من ... واقعا دلم نمی خواست تو اون شرایط محمد پیشم باشه ... معذب اون می شدم ... می ترسیدم علاقه ی من نسبت به اون بیشتر بشه و دیگه نتونم جلوی احساساتم رو بگیرم ...
    من دقیقا داشتم در میون تمام مشکلاتم با نفسم هم مقابله می کردم و این کار بسیار سختی بود چون با اومدن اون قلبم شروع به زدن کرد ...
    قبل از اینکه منو ببینه , رفتم تو اتاقم و درو بستم و با خودم گفتم : نه , نباید این کارو با خودت بکنی ... احمق ... لی لا ی احمق ... چقدر زود تحت تاثیر قرار می گیری ... مگه محمد کیه ؟ ... تو یک زن بزرگ شدی و هنوز مثل دختربچه ها رفتار می کنی ...
    باید کار محمد رو یکسره کنم ... آره ... دیگه نباید این موضوع کش پیدا کنه ...
    به هر حال محمد داشت قلب منو تسخیر می کرد ... قبل از اینکه این اتفاق بیفته باید تمومش می کردم ...
    صدای محمد رو شنیدم که از مامان پرسید : کو لی لا ؟ رفته دادگستری ؟
    مامان گفت : نه مادر , خوابه ... یکم دراز کشیده ... بچه ام خسته شده ... به خدا دلم به حالش کبابه ...
    حرف نمی زنه ولی می بینم که داره عذاب می کشه ... کی دوست داره بچه ی زن شوهرشو جمع کنه ؟ ...
    تو ناهار خوردی ؟ بیارم برات ؟ ...
    گفت : بله خوردم تو اداره ... با حسام بودیم رفت خانمشو بیاره اینجا ... اونام الان میان ...
    مدتی تو اتاق موندم ولی دلم نمی خواست محمد رو ببینم چون کنترل احساسم از دستم در رفته بود ...
    مجبور بودم روی تخت دراز بکشم ... دلم می خواست نه تنها محمد بلکه همه برن و تنها بشم ...
    اینطوری فرصت فکر کردن و تصمیم گرفتن رو نداشتم ...
    همینطور که صدای مامان رو می شنیدم که برای محمد تعریف می کرد اون روز چه اتفاقاتی افتاده , از خستگی خوابم برد ...
    با صدای زنگ در خونه از جام پریدم ...
    رفتم بیرون ... دیدم محمد نیست ...

    مامان , آیفون رو برداشت و درو باز کرد و گفت : بابات اومد ... خدا کنه خبر خوبی داشته باشه ...
    پرسیدم : محمد کو ؟

    گفت : اون اتاق داره امین رو می خوابونه ...
    رفتم جلوی پنجره ... چیزی که فکر نمی کردم این بود که اون روز رضا با بابا بیاد خونه ی من ...
    دویدم جلو ...
    از دیدنش خوشحال شده بودم ... خیلی زیاد ... با دیدن اون بیشتر دلم براش سوخت ...
    حال خیلی بدی داشت ... ریشش بلند شده بود و خیلی غمگین و خراب به نظر می رسید ...
    خودش سلام کرد و نگاه پرمعنایی به من کرد و گفت : دیدی بی گناه بودم ...

    و رو کرد به مامان : ببخشید تو رو خدا ... خیلی این چند روز به زحمت افتادین ...




    ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۵   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش دوم



    مامان گفت : الهی شکر که تو بی گناه بودی ... والله راستش با اون اخلاق هایی که تو  داری , من که بهت شک کرده بودم ... آقا رضا تو رو خدا دیگه حواستو جمع کن ... نزدیک بود که قاتل زنت بشی و خطر از بیخ گوشت گذشت ... درس عبرت بگیر مادر و دیگه تو رو خدا دست روی کسی دراز نکن ...
    این کارا آخر و عاقبت نداره ... حادثه یک دفعه اتفاق میفته ...
    محمد از اتاق اومد بیرون , رضا نگاهی به اون کرد و باهاش دست داد ولی از حال هر دو معلوم بود که زیاد از دیدن هم خوششون نیومده ...

    در حالی که رضا نمی دونست چی بین منو و محمد می گذره ... فقط نمی خواست کسی دور و بر من باشه ... برای همین نسبت به اون حساس بود ...
    ثمر صدای رضا رو شنید و از اتاقش اومد بیرون و خودشو انداخت تو بغلش ...
    مامان گفت : لی لا جون سفره رو پهن کن , من غذا رو می کشم ...
    رضا همین طور که سر و روی ثمر رو می بوسید , پرسید : چی داریم مامان جون ؟ ...
    مامان گفت : لوبیا پلو ...
    رضا به ثمر گفت : قربونت بره بابا ... بذار برم دست هامو بشورم , میام پیشت ...
    و همین طور که می رفت تو دسشویی , گفت : جنازه رو تحویل دادن , باید زود برم برای کارای کفن و دفن ... فردا صبح اول وقت تشییع می شه , باید امشب همه ی کارا رو بکنم ...
    وقتی اومد بیرون , مامان یک حوله بهش داد ... گرفت و پرسید : بابا شما با من میاین ؟ می دونم خسته هستین ولی کسی رو ندارم ... محمد شما چی ؟ میای کمکم ؟

    بابا نشست سر سفره و گفت : معلومه دست تنهات که نمی ذارم ...
    محمدم زیرزبونی گفت : بله میام ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۰:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش سوم




    وقتی رضا داشت در مورد کفن و دفن سارا حرف می زد , حالم بد شد ... ممکن بود الان به جای سارا ؛ من جنازه باشم ...
    داشتم فکر می کردم ما چرا داریم به همچین آدمی کمک می کنیم ؟! ...
    انگار اصلا براش جون اون آدم مهم نبود ... به هر حال سارا زنش بود و مادر بچه اش ...
    نمی دونم یک طوری بیزار بودم از خودم ، از کاری که برای اون می کردم ... مطمئن نبودم ...
    برای همین وقتی خواستن برن , به رضا گفتم : امین رو حاضر کنم ؟ می بریش دیگه ؟ ... صلاح نیست اینجا بمونه ...
    با تعجب پرسید : کجا ببرم ؟ بذارمش پیش کی ؟

    با تندی گفتم : توقع نداری که من بچه ی تو و سارا رو نگه دارم ؟ نمی تونم رضا ... من برای خودم زندگی دارم , اسیر دست تو که نیستم ...
    مامان دخالت کرد و گفت : لی لا جان الان وقت این حرفا نیست مادر ... بذار بره , هزار تا بدبختی داره ... کوتاه بیا , من کمکت می کنم ...
    رضا گفت : آره , می دونم حق با توست ولی افسوس الان جایی رو ندارم اون بچه رو ببرم ... تو که زحمت کشیدی , چند روز دیگه ام روش ... لطفا ...
    گفتم : اون بچه لباس نداره , وسایلش نیست ... خوب ببرش پیش رزیتا و مادر سارا ... اونا بهتر می تونن نگهش دارن ...
    گفت : نه , اگر لازم باشه براش پرستار می گیرم ولی دست اونا نمی دم ...
    گفتم : برو حداقل یکم براش وسیله بیار ...
    گفت : دلم نمیاد پا بذارم تو اون خونه ی لعنتی ... یک روز خوش اونجا نداشتم ... اگر دست خودم بود خرابش می کردم ... پول می دم برین هر چی لازم داره براش بخرین ...
    و سرشو انداخت پایین و رو کرد به بابا و گفت : اول بریم ماشین رو از جلوی بیمارستان برداریم ... محمد نمیای ؟ ... بیا دیگه داداش , دیر می شه ...
    محمد مردد بود که بره یا نه ... نگاهی به من کرد و گفت : به نظرت لازمه منم برم ؟
    گفتم : نمی دونم ... وقتی بهت می گم نیا اینجا گوش نمی کنی ... رضا همه چیز رو به آدم تحمیل می کنه ... دیدی که پولشم به رخ من کشید و رفت ...
    این ضربه رو هم خورد ولی تغییری نکرد ... حرف , حرف اونه , تصمیم می گیره و اجرا می کنه ... تو اگر می خوای نری نرو , برای من مهم نیست ...
    خندید و گفت : من تو رو با رقیب تنها نمی ذارم ... اگر شب اینجا بمونه , منم می مونم ؛ گفته باشم ... بعدا گله نکنی ...
    تو این همه درگیریِ فکری که من داشتم , این کارای محمد و رضا برام زیادی بود ...

    هر وقت یادم میومد که  دارم بچه ی رضا رو تر و خشک می کنم , بدنم داغ می شد و حس بدی بهم دست می داد ولی وقتی اون بچه ی طفل معصوم و بی مادر رو بغل می کردم و اون با چشم های درشت و براقش به من می خندید , اصلا فراموش می کردم که اون کیه و چرا اینجاست ...
    اون بی گناه بود و فقط یک بچه ای بود که مادرشو از دست داده ... معلوم نبود در آینده چی به سرش میاد و زیر دست چه کسی میفته ...



    ناهید گلکار

  • ۱۰:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش چهارم




    مراسم خاکسپاری تموم شد و بابا که همه جا با رضا بود , وقتی برگشتن گفت : فامیل سارا خیلی به رضا بی احترامی کردن و یک جورایی رضا رو تو مرگ سارا مقصر می دونستن ... چند بار هم نزدیک بوده درگیری بینشون پیش بیاد ...
    اما محمد زودتر از اونا برگشت ... از راه که رسید , گفت : لی لا باورم نمی شه فامیل های سارا ، اینا بودن ؟!! خیلی آدم های شر و بی آبرویی بودن که اصلا براشون مهم نبود که این مجلس ختم با احترام برگزار بشه ...
    بابات تقریبا رضا رو فراری داد ... منو هم کسی نمی شناخت , اگر نه منم می زدن ...
    گفتم : محمد حرف منو گوش کن , برو خونه خودتون ... تا یک مشکلی پیش نیومده , از اینجا برو ...
    از من خاطرت جمع باشه , جز نگه داشتن امین کاری نمی کنه ... اگر برات قسم بخورم باور می کنی و می ری ؟
    با خونسردی گفت : مگه حالا چی شده ؟ کاری نکردم که ... خونه ی دختر دایی هم نرم ؟ ای بابا این چه دنیایه ؟ می بینی زن دایی ؟ داره بیرونم می کنه ...
    مامان گفت : آره محمد جان برو , اینجا نمون ... ما خودمون الان رو زلزله نشستیم ... چون رضا میاد اینجا و فامیل زنش هم می دونن ... ممکنه بیان اینجا سر و صدا درست کنن ... بهتره ما هم اینجا نمونیم ...
    اگر یک بلایی سر تو بیاد جواب مادرت رو نمی تونم بدم ... بدجوری از چشم ما می بینه ...
    گفتم : مامان جان شما داری با دیوار حرف می زنی , محمد گوش نمی کنه ...
    خندید و گفت : چرا به خدا گوش کردم ...
    گفتم : اگر گوش کردی برو دیگه ... خسته شدی برو خونه ی خودتون و استراحت کن ... ( با صدای بلند ) اینجام نیا دیوار ...
    خندید و گفت : خوب گفتی ... من دیوار این خونه شدم , کَنده نمی شم ... دلم برای شماها شور می زنه , نمی تونم تنهاتون بذارم ... حسام و سامان که پاشونو کشیدن کنار ...
    مامان گفت : سامان که اصلا از اول دخالت نمی کرده و نمی کنه چون از رضا بدش میاد ... حسام هم زنش نمی ذاره ... دیدی لی لا هم زنگ زد نیومد ...مردم نمی خوان خودشونو تو دردسر بندازن ...
    محمد گفت : زن دایی من می رم خونه و یک سر می زنم و برمی گردم , مامان نگران می شه و تازه امشب امیر هم از سربازی میاد ، ببینمش و بیام ...
    گفتم : خودتو اذیت نکن , امشب پیش برادرت بمون ... لطفا ... داری با من لجبازی می کنی محمد , خسته ام نکن ... امشب نیا ...
    حرفی نزد و رفت ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۳   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️

    قسمت پنجاه و دوم

    بخش پنجم




    ساعت نزدیک نه شب بود و من تو اتاق ثمر روی زمین نشسته بودم تا بچه ها رو بخوابونم ...
    امین روی پام بود و ثمر تو تختش ...
    اون شب بچه برای اولین بار بیقراری می کرد ... گریه های سوزناکی سر داده بود ... نمی دونم شاید بهش الهام شده بود که مادرشو گذاشتن زیر خاک یا اینکه بعد از اینکه رضا رو دیده بود , ترس داشت که دوباره بره و نیاد ...
    آهسته زیر لب زمزمه کردم : رضا با هر کس زندگی کنه این ترس رو تو دلش می ذاره نازنینم ... گریه نکن  ...
    اما من و مامان پای به پای اون بچه گریه می کردیم ... شب خیلی بد و غم انگیزی بود ... راستش دلم برای سارا هم می سوخت ... اون شب اول قبرش بود و بی اختیار همین طور که امین رو روی پام تکون می دادم , براش لالایی خوندم و اشک ریختم ...
    مامان هم کنارم نشست ... کم کم این آهنگ اومد به زبونم ...

    عاشقی گم کرده ره بی آشیانم

    مانده بر جا آتشی از کاروانم

    زین پس محزون و خاموشم

    عشقت خاکسترم کرد

    در دست باد پاییزی

    نشکفته پر پر م کرد آه ...

    نشکفته پر پرم کرد ...

    امین ساکت شد و گوش می کرد ولی بیقرار بود و خوابش نمی برد ... دائم دستشو می مالید تو صورتش ...
    تا اینکه رضا و بابا از راه رسیدن ... هر دو خیلی خسته به نظر می رسیدن ... من امین رو بردم و دادم بغل رضا ...

    گفتم : تسلیت می گم , خسته نباشی ولی این بچه خیلی وقته داره گریه می کنه ... شاید تو آغوش تو ساکت بشه و بخوابه ...
    امین اولش آروم شد ... یکم سرشو گذاشت تو بغل رضا ولی بعد خودشو بطرف من دراز می کرد که دوباره بیاد پیش من ...
    باورم نمی شد ... اون بچه به ما عادت کرده بود ...
    به هر سختی بود اونو خوابوندم و سفره رو پهن کردم ...
    بابا داشت تعریف می کرد که چه اتفاقاتی افتاده ولی رضا به شدت ساکت بود و اصلا حوصله حرف زدن نداشت ...
    بعد از شام رضا وضو گرفت و از من پرسید : جانماز کجاست ؟
    با تعجب پرسیدم : مگه تو نماز می خونی ؟
    گفت : نذر کردم اگر بی گناهیم ثابت شد , نماز بخونم ...
    گفتم : وای رضا ... تو چی می گی ؟ نذر کردی واجبی رو که تا حالا انجام نمی دادی انجام بدی ؟ نذر باید مستحب باشه ، بخشش باشه ... نماز که نذر نیست ...
    نفس عمیقی کشید و گفت : آره نذرهای دیگه ای هم کردم ... حالا تو بگو , قول و قرار با خدا گذاشتم ...
    جانماز رو بهش دادم و از اتاق اومدم بیرون و یواشکی به بابا گفتم : چرا رضا اینجا بمونه ؟ با هم برین خونه ی شما ... من معذبم ...
    بابا گفت : باشه راست می گی , می ریم ولی نه , نمی شه خوب اونجا سامان ناراحت می شه و از خونه می ره بیرون ...
    مامان گفت : تو را خدا لی لا ول کن ... امشب من و تو با هم تو اتاق تو می خوابیم ... بابات و رضا هم تو اون اتاق , کاری به ما ندارن ... صبح هم که بیچاره می ره دنبال کارش ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۷   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و دوم

    بخش ششم




    ظرفا رو شستم ... نگاهی به توی اتاق کردم ... رضا پژمرده و غمگین کنار پنجره ای که من دو سال اونجا نشسته بودم و به حال خودم گریه کرده بودم , نشسته بود و به بیرون خیره شده بود و اشک می ریخت ...

    عجب روزگاریه ... فکرشم نمی شد کرد که روزی این اتفاق بیفته و درست همون جا که من برای بدبختی های خودم سوگواری کردم , حالا رضا نشسته باشه ...

    بعضی اتفاقات تو زندگی آدم رو به فکر وا می داره ولی اینکه بعضی ها تاوان اشتباهات دیگران رو بدن , برای من قابل هضم نبود ...
    الان عده ی زیادی داشتن برای سارا عزاداری می کردن و رضا اونا رو رها کرده بود به گوشه ی خونه ی من پناه آورده بود ...
    دیگه ساعت از یازده گذشته بود و من باید می خوابیدم ...
    آهسته در اتاق رو بستم و رفتم به اتاقم که صدای زنگ در تو اون موقع شب همه ی ما رو متعجب کرد ...
    من فقط دعا کردم محمد نباشه چون حتم داشتم اون دلش قرار نمی گیره ... می دونه رضا اینجاست , خودشو می رسونه ...
    بابا آیفون رو برداشت و درو باز کرد و گفت : رزیتا خانمه ...
    رضا داد زد : باز نکن ... باز نکن ...

    ولی کار از کار گذشته بود و رزیتا داشت میومد تو ...
    چنان با عصبانیت درو باز کرد که در خورد به دیوار و صدای بدی داد و فریاد زد : کجایی رضا ؟ کجایی ترسو ؟
    منم با تندی رفتم تو دلش و گفتم : اینجا صداتو برای من بلند نکن ... مُردم از دست شماها ... عزادارین ،حرمتتون رو نگه می دارم ... توام حرمت خونه ی منو نگه دار ... رضا به زور اومده اینجا ... تو خواهرشی , از دلش باید خبر داشته باشی ... منم می شناسی , پس بیخودی داد و هوار راه ننداز ...
    رضا اومد جلو و منو زد کنار و گفت : چه مرگته ؟ اومدی اینجا چیکار کنی ؟ گمشو برو , صبح میام حرف می زنیم ...
    رزیتا که صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود , گفت : تو خجالت نمی کشی ؟ اون مجلس عزا مال تو نیست ؟ ... نمی گی اونا فامیل من هستن و اگر تو نباشی , چی به من می گذره ؟ سارا زن تو نبود ؟

    رضا مچ دست رزیتا رو گرفت و با زور بردش تو اتاق و درو بست ولی صداشون میومد و نمی تونستن از شدت ناراحتی آروم حرف بزنن ...
    همینقدر که تماشاچی نداشتن براشون کافی بود که فکر کنن هر چی دلشون می خواد به هم بگن ...





    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️   دل   ❤️

    قسمت پنجاه و سوم

  • ۱۱:۱۴   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش اول




    رضا در حالی که خیلی عصبانی بود , گفت : تو چرا دست از سر من برنمی داری رزیتا ؟ گمشو از زندگی من برو بیرون ... تو این بلا رو سر من آوردی ... تو سارا رو وارد زندگی من کردی , حالا برو تاوانش رو پس بده ...
    گفت : به من چه مربوطه ؟ تو زدی دختره رو از بین بردی , من زندگی تو رو خراب کردم ؟
    رضا گفت : بله , تو کردی ... همش تقصیر تو بود , یادت نیست ؟ 
    تو اصلا غلط کردی به خاطر اینکه زن اون برادرِ الدنگش بشی , کلید خونه ی منو برای خودشیرینی دادی به سارا ... پاشو به خونه ی من باز کردی ... من این همه بدبختی کشیدم ... هر شب تو سارا رو نمیاوردی خونه ی من ؟ میاوردی چه غلطی بکنه ؟ ...
    تو نبودی که وقتی لی لا رفت , نذاشتی بچه رو بهش نشون بدم و به من گفتی زیر سرش بلند شده ؟ نگفتی خودت با چشمای خودت دیدی ؟ به لی لا تهمت زدی که سارا رو به من بچسونی ؟ برو بی شرف ... من آدمی به پستی تو ندیدم ...

    حالا برو هر چی اونا بهت گفتن بکش به سبیلت ... حقته ... هر چی به سرت بیاد سزاواری ... منم همین طور بدبختی می کشم ... منم حقمه چون خودمو دادم دست توی احمق ...
    رزیتا گفت : ببین رضا من به این کارا کار ندارم ... الان سارا مُرده و تو باید تو مراسم عزاداریش باشی ...
    رضا گفت : نمیام ... نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم ... اون موقع که دخترشون از من می خواست شکایت کنه تا به زور من بگیرمش , کجا بودن ؟ کجا بودن وقتی اون به من بدترین فحش ها رو می داد و روزگارم رو سیاه کرده بود ... برو رزیتا حیا کن ... دستت برای من رو شده ...
    سارا همه چیز رو به من گفت ... گفت که چطوری بر علیه لی لا نقشه کشیدین ... این کارا رو تو یاد اون دادی تا زن برادرش بشی ... منم بدون تلافی نمی ذارم ... می بینی حالا که بدبختت می کنم ...
    رزیتا گفت : تو رفتی بغل دختره خوابیدی , اون وقت من به زور وادارت کردم بگیریش ؟ احمق وقتی من به تو گفتم با سارا ازدواج کن , سارا چهار ماهه حامله بود ... پیش من گریه می کرد ... می خواست خودشو بکشه ... چیکار می خواستم بکنم ؟ لی لا که اون موقع زن تو نبود ...
    رضا گفت : اصلا پای سارا چطوری تو خونه ی من باز شد؟ چرا هر وقت میومدم خونه , سارا اونجا بود ؟ ... کلید خونه ی منو چرا بهش دادی ؟ گمشو رزیتا , من تو رو می شناسم که چه مارمولکی هستی ...
    رزیتا صداشو بلندتر کرد و گفت :رضا خفه شو  ... یک طوری حرف می زنی که لی لا فکر کنه من باعث جدایی شما شدم ... تو مارمولکی که داری الان برای لی لا خودشیرینی می کنی ...

    رضا گفت : آره , تو باعث شدی ... تو فتنه ی زندگی من بودی ... ازت مراقبت کردم , خرج تحصیلت رو دادم ولی تو از پشت بهم خنجر زدی ...
    گفت : از تو عقده ای بدبخت که هزاران بار به سر من زدی که خرجم رو دادی , بیزارم ... از اون زندگی که تو خرجشو بدی , متنفرم ... آره تو راست میگی ... برای همین منت برادر سارا رو کشیدم که از دست تو خلاص بشم ... تو مریض روانی که زن خودتو کشتی ... خودتم می دونی که چقدر باهاش بدرفتاری کردی که اون بیچاره خونریزی مغزی کرد ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش دوم




    تنم مثل بید می لرزید ... احساس می کردم دارم سکته می کنم ...
    مامان به من نگاه کرد و گفت : دارم پس میفتم ... اینا کین ؟ خواهر و برادر چرا اینطوری با هم حرف می زنن ؟
    خجالت داره به خدا ... دشمن با هم اینطوری حرف نمی زنه ...
    بابا گفت : شماها دخالت نکنین ... بیاین کنار و گوش ندین ...
    منم دلم نمی خواست این حرفا رو بشنوم ... یادآوری خاطرات دردناک گذشته , دوباره منو داغون کرد ... تصمیم خودمو گرفتم و درو باز کردم و داد زدم : بیرون , با هر دوی شمام ... ساکت بشین ... دیگه نمی تونم این منظره ها رو تماشا کنم ... تمومش کنین این خیمه شب بازی رو ... هر دو تاتون مارمولکین ...
    رزیتا از اینجا برو بیرون ... بهت قول می دم رضا هم پشت سرت میاد ... بچه شو برمی داره و می ره ...حرف آخرمه ...
    رزیتا گفت : به خدا لی لا تقصیر من نبود , خودش به سارا رو می داد ... اگر اون نمی خواست که اون جرات نمی کرد پاشو بذاره تو خونه ی رضا ... تو بگو جرات می کرد ؟
    گفتم : نمی دونم , برام دیگه مهم نیست ... فقط  ساکت بشین , نمی خوام چیزی بشنوم ... می خوام شماها دست از سر منبر دارین ... واقعا چی می خواین از جون من ؟ ولم کنین دیگه ... ای بابا , چه گرفتاری شدم ... دردسرهای شماها تمومی نداره ؟ ... نمی فهمین امشب شب اول قبر اون بیچاره است ؟ باید روحش در عذاب باشه ؟ شما دو نفر هم تن منو می لرزونین هم روح سارا رو معذب می کنین ...
    یک امشب رو هم نمی تونستین آروم باشین ؟

    گفت : تو بگو من چیکار کنم ؟ رضا نباید تو مجلس عزای زنش باشه ؟
    گفتم : دلش نمی خواد ... چرا درکش نمی کنی ؟ وقتی اونا می خوان دعوا راه بندازن , بیاد چیکار کنه ؟ ...
    اگر تو یک ذره درایت داشتی و پشت برادرت در میومدی , اونا هم همین کارو می کردن ولی تردید تو باعث شده همه چیز رو به هم ریختی ... رزیتا در خونه ی من دیگه به روی تو باز نمی شه ولی رضا کرایه ی این خونه رو می ده و به همین اندازه حق داره ... فقط به این خاطر بهش اجازه دادم بیاد اینجا ...
    بعدم عادت ندارم کسی رو که زمین خورده لگد بزنم مثل تو ... حالا برو ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۳   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش سوم




    یکم پا پا کرد و خواست چیزی بگه ولی من سرمو برگردوندم ... گفتم : الله و اکبر ... خدایا صبرم بده ... برو رزیتا , خواهش می کنم دیگه اینجا نیا ... تو هیچکسِ من نیستی ... خودتو کاملا به من ثابت کردی ...
    رزیتا با غیظ و گریه از در رفت بیرون ...
    برگشتم برم تو اتاق که یک چیزایی هم به رضا بگم که  مامان بازومو گرفت و گفت : هیس , ولش کن بدبخت رو ...
    دیدم رضا روی درگاهی نشسته و با دست صورتشو گرفته و هق و هق گریه می کنه ... شونه هاش می لرزید و گاهی صدایی مثل ناله از گلوش درمیومد ...
    خوب من خیلی دلرحم بودم و نمی تونستم اینطور گریه ی اونو تحمل کنم ...
    منم به گریه افتادم ... مامان و بابام هم همینطور ... دو تا دستمال برداشتم و رفتم جلوی پای رضا نشستم و دستمال ها رو دادم بهش ... گرفت روی چشمش و گریه اش شدیدتر شد ...
    مدتی صبر کردم تا آروم بشه ...
    اشک هاشو پاک کرد و گفت : می بینی چقدر بدبختم ؟ ... فکر کنم آه تو منو گرفته ...
    گفتم : قبل از آه من هم تو خیلی خوشبخت نبودی ... بعدم من آهی نکشیدم که دامن تو رو بگیره ... همش از کارای خودته رضا ... رضا تو رو خدا عوض شو ... یک راه دیگه هم تو زندگی هست که از این راه می شه بهتر زندگی کرد ... روش تو درست نیست , بارها بهت گفتم و تو نفهمیدی ...
    گفت : این که رزیتا بدجنسه و فقط به فکر خودشه , تقصیر منه ؟ اینکه بابای من جز الواتی و الدنگی کار دیگه ای نکرد , تقصیر منه ؟ اینکه من از بچگی کار کردم تا خرج این دختره ی بی چشم رو رو بدم , تقصیر منه ؟ ... یا وقتی پدرم مرد , مادرم عاشق شد و می خواست دوباره ازدواج کنه ؟ ... یا وقتی رزیتا با یک نفر دوست شد و افتضاح بالا آورد و من روش سرپوش گذاشتم ؟ بگو کدومش تقصیر من بود  ؟ ...
    گفتم : رضا جان تا تو اشتباه دیگران رو می شمری و مال خودتو به حساب نمیاری , همین می شه ... اینا رو که گفتی به نظرم تقصیر توست ... می خوای بگم چرا ؟ ... چون تو اونا رو فراموش نکردی و این بار سنگین رو روی دوشت گذاشتی و با خودت کشیدی و کردی یک سایبون سیاه و انداختی روی زندگیت ...
    همه ی اینایی رو که گفتی بد بودن اما خیلی هاش باید باعث افتخار تو می شدن نه سایه ی سیاه ... در حالی که اونا رو گذاشتی کنار بدبختی هات و برای خودت دلسوزی کردی ...
    مثل کار کردن از بچگی باید باعث فخر تو می بود که خرج مادر و خواهرتو دادی ولی تا من با تو بودم اونقدر به سرشون می ذاشتی که از زندگی بیزار می شدن ... برای همین رزیتا به جای تشکر و قدردانی ازت کینه داره ...
    اگر نمی گفتی اونا خودشون می فهمیدن و قدر زحمتت رو می دونستن ... مِنتی که تو مدام به سرشون گذاشتی , روزگار اون دو تا زن رو تیره و تار کرده بود ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش چهارم




    همین الان که رزیتا اومد می تونستی آروم دست خواهرت رو بگیری و براش توضیح بدی که چرا نموندی تو مراسم ...

    به خدا می فهمید و درکت می کرد و از این در با چشم گریون نمی رفت ...
    رضا تو با منم همین طور بودی , به جای اینکه حرف بزنی دعوا راه انداختی ...

    صورتشو با دست محکم مالید و کشید روی سرش ... کلافه بود ...
    نمی خواستم نصیحتش کنم ولی برای آروم کردنش چیز دیگه ای به ذهنم نرسید ...
    گفتم : حالا پاشو برو بخواب , فردا  برای تو روز سختیه ، از صبح باید مسجد باشی ...
    بلند شدم که برم صدام کرد و گفت : لی لا , رزیتا دروغ می گه چون اون زمان که به من فشار می آورد سارا ازت شکایت می کنه اگر باهاش ازدواج نکنی , تو زن من بودی ... دوستش نداشتم , به زور زن من شد ... برای همین همش دعوا می کردیم ....
     گفتم : ای رضا ...چی می گی تو رو خدا ؟ ... تو منو دوست داشتی دعوا می کردی و منو می زدی ... سارا رو دوست نداشتی دعوا می کردی و می زدیش ... پس برای تو فرق نمی کنه , روش زندگیت اشتباهه ... اینو بفهم , تو خودت می خوای این طوری زندگی کنی ... نه برای من , نه برای سارا دلیلت محکم نیست و غیرعاقلانه ست ...
    الان وقتش نیست رضا , نمی خوام این حرفا رو بهت بزنم ... نمی خوام هم بدونم چه اتفاقی برای تو و سارا افتاده ... دیگه برام مهم نیست چی شده ...
    گفت : به جون دو تا بچه م , اون روز که اومدی خونه ی من و سارا رو دیدی ؛ من خبر نداشتم اون اونجاست ... فکر کنم تخت رو اون بهم زده بود تا تو فکر کنی من باهاش رابطه دارم ولی این طور نبود ...
    گفتم : رضا لباس خواب زنونه روی تخت تو بود ... سوییچ ماشین من تو کیفش بود ... در آورد و گفت ماشین دست اونه ...
    گفت : خدا رو شاهد می گیرم تا اون روز به سارا نگاه هم نکرده بودم ... اصلا نمی دونستم تو خونه ی منه ... بعدم اگر این طور بود سارا که می دونست تو زن منی , نباید اونو جمع می کرد ؟ یا اینکه طوری گذاشته شده بود که تو ببینی ؟ بهت می گم با رزیتا نقشه کشیدن ... باور کن ... تو این همه مدت دیده بودی ماشین از جاش تکون بخوره ؟ اون سوییچ رو از تو خونه برداشته بود گذاشته بوده تو کیفش ...

    من تو رو دوست داشتم , عاشقت بودم ... خودتم می دونی تو تنها زنی هستی که من دوست دارم ... بی شرف بودم اگرماشین تو رو می دادم به کسی ...




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۳۱   ۱۳۹۶/۶/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان دل ❤️


    قسمت پنجاه و سوم

    بخش پنجم




    رابطه ای بین من و سارا نبود ... من نمی خواستم به تو خیانت کنم ... یکشب ..........
    دست هامو گذاشتم روی گوشم و گفتم : رضا تو رو خدا به من رحم کن ... برو بخواب , من دوست ندارم برای من توضیح بدی ... اگر پیش وجدان خودت راحتی , من قبولت دارم تو بی گناهی ... حالا برو بخواب ...
    گفت : پس هیچی , ولش کن ... حالم خیلی خرابه ... یک مسکن به من می دی ؟ ...

    مسکن رو که بهش دادم , گفت : مرسی ... یک چیزی می خواستم بهت بگم ... شاید وقتش نباشه ولی بهتره بگم ... اون آپارتمان رو که به اسمت کرده بودم , یادته ؟ الکی گفتم به اسم خودم کردم ... مال توست ... تو اینقدر ساده ای که فکر نکردی من چطوری اونو به اسم خودم برگردوندم ...
    طبقه ی سوم زیر آپارتمان خودمون ... هر کاری می خوای باهاش بکن ... فقط یک خواهش ازت دارم ... تا من  دوباره سر پا بشم , امین رو نگه دار ... این فقط یک خواهشه , اگر دلت نمی خواد قبول نکن ، یک کاریش می کنم ولی به کسی جز تو اعتماد ندارم ...
    گفتم : رضا بچه مسئولیت داره , منم سر کار می رم و مامانم باید اونو نگه داره ... خودت می دونی نمی شه ... دلم می خواد کمکت کنم ولی امین خیلی کوچیکه ... حالا تا این مراسم تموم بشه , چشم ولی بعدا ببرش , من نمی تونم ...

    و از اتاق اومدم بیرون ...
    حال عجیبی داشتم ... از خودم ، از دنیا و از هر چی عشق و عاشقی بود متنفر شده بودم ...
    من هنوز اینو می فهمیدم که رضا چقدر منو دوست داره و این به شدت آزارم می داد ...
    مامان پشت در نشسته بود و به حرفای ما گوش می داد ... به من نگاه کرد ... چشم اونم گریون بود ...
    مادر بود و نگرانِ دخترش ... خودمو انداختم تو آغوشش ... تنها جای امنی که می شناختم ...

    دستی به سرم کشید و گفت : قربونت برم ازش دوری کن .. .من فردا به سامان می گم بیاد اینجا , بابات و رضا برن خونه ی ما ... اینطوری بهتره ...




    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان