خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت اول

    بخش اول



    خیابان شلوغ بود ... از پنجره بیرون را نگاه می کردم ؛ عده زیادی زن و مرد در حالی که فریاد می زدند از دست نیرو های انتظامی فرار می کردند .
    آنها شعارهای مختلفی در رابطه به نتیجه انتخابات می دادند .

    صدای تیراندازی ، گاز اشک آور و دود غلیظی که از سوختن زباله به هوا می رفت , منظره وحشتناکی به وجود آورده بود ... احساس می کردم دنیا آخر شده و ترسیده بودم .
    صدای بوق ماشین ها با صدای فریادهای مردم در هم آمیخته بود ...
    پلیس مردم رو دنبال می کرد و هر کسی به دام اونا میفتاد , اگر شانس میاورد و دستگیر نمی شد ؛ به شدت کتک می خورد .
    نمی دونستم چطور می تونم به آنها کمک کنم ... همونطور جلوی پنجره خشکم زده بود .
    از دور صدای شیون و واویلا شنیدم و بعد از لحظاتی صدای تیراندازی قطع شد و  پیکر یک جوون رو روی دستِ تظاهرکنندگان دیدم ... از اونجایی که من نگاه می کردم , زیاد معلوم نبود که مرده یا زنده است ولی دیدن اون منظره منو خیلی منقلب کرد و حالم بد شد ...
    چون از شعاری که می دادن , می شد حدس زد چه اتفاقی افتاده ...
    صحنه هایی که می دیدم باور کردنی نبود ... یکی زمین می خورد ....یکی در حال کتک خوردن بود ... بیشتر دخترها روسری از سرشان افتاده بود و بدون ترس در خیابان می دویدند و شعار می دادند .
    یکی از لباس شخصی ها ,یکیشونو گیر آورده بود و با باتوم به سر و بدنش می کوبید ....
    دیگه نمی تونستم تحمل کنم ... زار زار گریه می کردم و بی اختیار می زدم تو صورتم ...
    من از بالا خوب می دیدم که تمام کوچه های اطراف لبریز از تظاهرکننده است ....
    اونقدر از لب پنجره خودمو آویزین کرده بودم که سینه ام درد گرفته بود و اون درگیری هم انگار نمی خواست تموم بشه ...

    این بود که تصمیم گرفتم برم پایین , شاید بتونم به زخمی ها کمک کنم ....
    سریع لباس پوشیدم و شالم را سرم انداختم و کلید رو کردم تو جیبم تا از خونه خارج بشم ...

    به محض اینکه وارد راهرو شدم , دیدم اونجا هم قیامتی به پاست ... تمام همسایه ها یا با آسانسور و یا راه پله به طرف بالا می رفتند .

    من در طبقه پنجم یک آپارتمان شش طبقه زندگی می کنم ...
    با هراس پرسیدم : کجا میرید ؟
    یکی جواب داد : پشت بام ... اونجا یکی تیر خورده ....


    یعنی چی ؟ روی پشت بوم ؟ چطور ممکنه ؟

    پرسیدم : می دونید کی تیر خورده ؟ ...

    جواب داد : نه , ما هم نمی دونیم ... فقط شنیدیم .
    در رو بستم و دنبال اونا از راه پله ها رفتم به طرف پشت بوم ... خودمو رسوندم  ....
    چیزی که می دیدم باورکردنی نبود ... مصطفی پسر حاج آقا روی زمین افتاده بود ... یک گلوله از زیر گلویش وارد شده و از پشت سرش  اومده بود بیرون ... و پیکر بی جانش روی فرشی از خون افتاده بود .
    دو دستی زدم تو صورتم و بدون اختیار شیون کردم ...
    حاج آقا ناباورانه با دو زانو جلوش نشسته بود و بهش نگاه می کرد .....
    شونه هاش از هق هق گریه تکون می خورد و با لب هایی که  از اشک خیس بود , بابا بابا می کرد ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان