داستان رعنا
قسمت اول
بخش سوم
وای خدا ، پسرم ... پسرم ... مصطفی عزیز دل بابا , بلند شو بابا جون ... بلند شو بهم بگو چی شد بابا ؟ ...
در حالی که هراسون به اطراف نگاه می کرد , گفت : یکی منو از خواب بیدار کنه ... بهم بگین دارم خواب می بینم ...
وای این چه بلایی بود ؟ چه بلایی ؟
همسایه ها سعی می کردن اونو از مصطفی دور کنن ولی حاجی همین طور دو زانو روی پیکر بی جون پسرش خم شده بود .
امکان نداره ... به خاطر خدا یکی بگه چرا اون اینجا تیر خورده ؟ ... دکتر خبر کنید ... تو رو خدا به دادم برسین ...
یکی دکتر خبر کنه .
همه مات و متحیر به او نگاه می کردند و بدون استثنا گریه می کردن .
حاجی تا چشمش به من افتاد , گریه اش شدیدتر شد و گفت : رعنا خانم شما بگو ... چی شده پسرم ؟
مصطفی رفت رعنا خانم ... رعنا خانم بگو چی شد ؟
زبانم بند آمده بود , نمی دونستم چطوری دلداریش بدهم ؛ خودم احتیاج به دلداری داشتم و حالم خیلی بد بود ... یک شوک شدید بهم وارد شده بود و می دانستم که هیچ جمله ای نمی تونه تسکین درد او باشه .
در همین موقع در پشت بام باز شد و چند تا مامور وارد شدند که همه آنها اسلحه به دست داشتند و درست مثل اینکه با عده ای آدمکش و دزد طرف هستند با توهین ما را از دور جسد دور کردند .
برین کنار ... همه بیرون ... همه بیرون , بدون استثنا ... هیچ کس اینجا نمونه ...
همه بیرون ... از اینجا دور شین .
حاج آقا ناباورانه گفت : بچه ام تیر خورده ؛؛ مُرده ... می فهمین چی میگین ؟
یکی از آنها باصدای بلند ی فریاد زد : تو باباشی ؟
حاجی سرشو با تاسف تکون داد و گفت : بله بچه منه ....
ماموره با صدای بلندتر گفت بچه ات اینجا چه غلطی می کرد ؟
حاج آقا گفت : یعنی چی ؟ اومده بود رو پشت بوم خونه ی خودش , خیابونو نگاه کنه .
مامور با عصبانیت گفت : غلط کرده ... مگه نیگا داره ؟
بلند شو برو کنار ... زود باش ( یکی دیگه از مامورها جلو رفت و با لحن آرام تری از حاج آقا خواست که از اونجا دور شه ) .......
حاج آقا در حالی که صورت و ریشش از اشک خیس شده بود , گفت : مگه شما دل ندارید ؟ من پسرم تیر خورد ... اون مرده , می فهمین ؟ .... ( در حالی که دو زانو به زمین می زد , خود را روی جنازه پسرش انداخت ) منم بکشین ..... منم بکشین .... من اونو تنها نمی ذارم .
لحظاتی سخت و دردناک بود ... من خوب به صورت مامورها نگاه می کردم ... غیر از یکی از آنها که بسیار خونسرد و بی رحم به نظر میومد , بقیه از دیدن این منظره متاثر و ناراحت بودند .
در میان این کشمکش ها , در پشت بام باز شد و چند نفر با یک برانکارد وارد شدند و با سرعت و در میان اعتراض حاج آقا و من و بقیه ؛ با زور , جسد مصطفی را با خودشان بردند .
من و حاجی تا دم آمبولانس دنبال آنها دویدیم ... منم پا به پای حاجی التماس می کردم , طوری که آنها فکر کردند من مادرش هستم ... منم ناخودآگاه این نقش را بازی کردم تا شاید دل آنها به رحم بیاید ... ولی بی فایده بود و آنها بدون اینکه بگن جنازه را کجا می برند , از اونجا رفتند .
ناهید گلکار