داستان رعنا
قسمت اول
بخش چهارم
جلوی ساختمان قیامتی برپا بود ... بیشتر تظاهر کنندگان که متوجه این موضوع شده بودند , فریاد می زدند و با نیروی پلیس درگیر شدند .
هنوز دود غلیظ گاز اشک آور مانع دید بود و چشم وگلو رو می سوزوند ... زباله دانها هم در آتش می سوخت .
با اصرار حاجی را به آپارتمانش بردیم ... او دیگر گریه نمی کرد , مات شده بود و نمی تونست تصمیم بگیره .
خانواده حاجی ساعت چهار صبح به تهران رسیدند .
عده ای از همسایه ها برای آوردن اونا به فرودگاه رفته بودند و بقیه هم سرگردان بالا و پایین می رفتتد .
حاجی بدون حرف گوشه ای نشسته بود و به زمین نگاه می کرد .
صدای زنگ بلند شد و همه فکر کردیم خانواده حاج آقا اومدن .
من در را باز کردم ... سه نفر لباس شخصی وارد شدند و خودشان را مامور معرفی کردند و سراغ حاجی را گرفتند و از بقیه خواستند منزل را ترک کنند .
همه بدون حرف آنجا را ترک کردند ولی من نرفتم و آنها هم به من کاری نداشتند ( شاید از چشمهای گریون من حدس زدند من مادر یا یکی از بستگان نزدیک باشم . منم از خداخواسته پیش حاجی ماندم )
اونا دور حاجی نشستند و خیلی باادب تسلیت گفتند ... یکی از آنها در حالی که یک تسبیح به دست داشت و آن را می گرداند , خطاب به حاجی گفت : انالله وانا الیه راجعون ....
غم آخرتون باشه ... البته شما انسان معتقدی هستید و قبول دارید که خدا خودش میده و خودش می گیره ..... و گفت و گفت ...
حاجی سرش را به آرومی بلند کرد و با نگاه تمسخرآمیزی پرسید : شما چی می خواین ؟ بگین بچه ام کجاست ؟ جنازه پسرمو پس بدین ,, این حرفا چیه می زنین ؟ آمدین چی بگین ؟ اگه جای من بودین , حاضر بودین این حرفها رو گوش کنین ؟
ناهید گلکار