خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۲   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت اول

    بخش پنجم




    همون مرد با کمال وقاحت گفت : حاجی لازم نیست بهتون سفارش کنم ... هیچ کس حق نداره بیاد تو آپارتمان شما ؛ جلسه یا حرفی نباید باشه ... آروم و بی صدا مثل یک تصادف ساده که در واقع همین طور هم بوده ... باید بدونین که همه چی تحت کنترله ...
    جسد هم به موقع بهتون داده میشه ... البته بعد از اینکه مطمئن شدیم همه چیز همون طوریه که باید باشه ...  بدون حرف و خیلی ساده ...

    حاجی با قیافه ای خشمگین , در حالی که می لرزید دستش را به طرف در گرفت و گفت : بیرون ... بیرون ... برید بیرون همین الان ,, جنازه بچمو خودم پیدا می کنم .
    در همین موقع صدای زنگ شنیده شد ... من فورا در را باز کردم ...
    مادر بیچاره زار و نزار در پشت در بود و به دنبال او عده زیادی که از مشهد آمده بودند ... با همه همسایه ها که همه با هم شیون و زاری می کردن ...

    هیچکس نفهمید اون سه نفر چطوری اون خونه رو ترک کردند .
    حاج خانم مرتب گریه می کرد و روی پاهاش می کوبید و می گفت : حاجی امانتی منو پس بده ... بچمو چیکار کردی ؟  اومدی باهاش بیای مشهد ... پس چی شد ؟
    تا صبح پیش حاج خانم موندم ... چون هیچکس نخوابید ... همه حیرون و سرگردون بودیم ...
    به محض اینکه هوا روشن شد , حاج آقا و پسراش برای گرفتن جسد مصطفی از خونه خارج شدند .
    انتظاری کشنده در خونه حکفرما شد .
    تلفن ها مرتبا زنگ می خورد و هر کسی با گوشی خودش پیگیر قضیه بود ... .و همه یک خبر را می رسانند ....

    جنازه رو تحویل نمی دادند و هیچکس خبر نداشت اونو کجا بردن ...
    مادر بیچاره از شدت غصه به هذیان افتاده بود ... زبون گرفته بود و ناله می کرد و جملاتی بی معنی رو هی تکرار می کرد ... و گاهی بین اونا می گفت مادر ...

    من فرصتی پیدا کردم تا مدتی برم خونه ی خودم ... خسته شده بود و احتیاج به استراحت داشتم ...
    پس رفتم و یک ساعتی خوابیدم و برگشتم ...
    ساعت هشت شب بود ولی حاج آقا هنوز برنگشته بود ...
    روز بسیار تلخی و طولانی ای به ما گذشت ... ثانیه ها را می شمردیم و بیقرار بودیم تا اینکه آنها بی نتیجه برگشتند ......
    سرِ حاج آقا پایین بود و غم از تمام سلولهایش می ریخت .... اون تا چشمش به حاج خانم افتاد بغضش ترکید و گفت : حاج خانم شرمندم ... نتونستم بچتو پیدا کنم ... جنازه اونو ندادن , شرمنده م ...

    واویلایی راه افتاد که گفتنی نیست ........ 

    من تحملم تمام شد و احساس کردم حالم خیلی بده , برای همین برگشتم خونه ی خودم و فورا خودمو انداختم روی تختم ...

    حالم خوب نبود ...
    چهار روز دیگه طول کشید تا جنازه پیدا شد , با کمک و دوست و آشنایانی که حاجی داشت ...
    مصطفی که قربانی یک تیر هوایی شده بود ... رو با خودشون به مشهد بردن ...
    با پیدا شدن مصطفی ... من برگشتم به خونه ام ... با اینکه تابستان بود می لرزیدم ... سردم بود ...
    یک لیوان نسکافه درست کردم و زیر یک پتو روی مبل دراز کشیدم ... خوابم نمی برد ...

    با دیدن این جریان , من به یاد گذشته افتادم ... خیلی عجیب بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان