داستان رعنا
قسمت اول
بخش ششم
فصل اول :
سال پنجاه بود و من هیجده سال داشتم ... سال آخر دبیرستان بودم و هم اینکه برای کنکور آماده می شدم ... خیلی دلم می خواست برم دانشگاه ... این علاقه رو در واقع مریم تو دل من گذاشته بود ...
اون زمان بهترین زندگی ای رو که می تونست یک نفر داشته باشه , داشتم ... پدر من از تاجرای معروف تهران بود و با هر چی اعیان و اشراف بود , یک جوری مراوده داشت و عده ای هم از خانواده ی سلطنتی ...
پدرم مرد قدبلند و خوش تیپی بود ... قسمتی از موهای جلوی سرش ریخته بود و موهای کنار سرش سفید شده بود که جذابیت خاصی به او داده بود .
در لحظه اول که کسی او را می دید , این فکر براش پیش میومد که اون مرد خشن و بی رحمی باید باشه ... در حالی که اون مهربون ترین آدمی بود که تا حالا من شناختم ...
زود راضی می شد و نمی تونست اشک کسی رو تحمل کنه ... و خودشم گاهی مثل بچه ها گریه اش می گرفت ...
ولی همیشه سعی می کرد این دلرحمی خودشو مخفی کنه و موفق هم می شد ... چون همه ازش حساب می بردن ...
جز مادرم سیمین خانم ... او زن زیبایی بود ... لطیف و شکننده ....... باریک و بلند , سفیدرو مثل مهتاب ... موهای زیتونی رنگی داشت و هر گز اونا رو رنگ نمی کرد و از اینکه دوست و آشنا از موهای اون تعریف می کردن ...خیلی به خودش می بالید ...
او خوب می دانست پولهای پدرم رو چطوری خرج کنه ...
همیشه مشغول دو کار بود ... یا حاضر می شد به مهمانی بره و یا در تدارک مهمونی دادن بود ... و در هر فرصتی , راهی سفر به یکی از کشورهای اروپایی ...
از وقتی هم که برادرم امیررضا را به لندن فرستاده بود , این سفرها نزدیک تر شده بود ...
ناهید گلکار