داستان رعنا
قسمت اول
بخش هفتم
امیر رضا ده سال داشت و یک سالی بود که توی یک پانسیون شبانه روزی توی لندن درس می خوند ...
مامانم مرتبا به اون سر می زد و خیلی دلش می خواست منو هم بفرسته تا از آداب و رسوم خاندان پهلوی چیزی کم نیاره ...
ولی من راضی نبودم ... دوست نداشتم مثل امیر که همیشه گریه می کرد و می خواست برگرده ... دوست نداشتم دور از وطنم زندگی کنم ...
خوشبختانه پدرم هم مخالف بود برای همین تلاش مامانم بی نتیجه می موند ...
خونه بزرگی توی قلهک داشتیم ... با حیاطی بزرگ و استخر و آب نما و گل کاری های زیبا و ساختمان قصر مانند ... تمام کارهای این خونه توسط آقا کمال و شوکت خانم همسر او انجام می شد ... البته تعداد زیادی مستخدم توی خونه کار می کردن که همه توسط آقا کمال عزل و نصب می شدن ...
ولی کسی که ثابت بود آقا کمال و خانواده اش بودند ...
اونا قبل از تولد من وقتی که تازه ازدواج کرده بودن برای کار به خونه ی ما اومدن ...
اون زمان پدرم نزدیک میدون سپه زندگی می کرد ... بعد از خریدن زمین و ساختن اون خونه به خاطر صداقت و درایت آقا کمال و شوکت خانم , اونا رو با خودشون آورده بودن ...
و حالا همه ی کارای خونه به گردن اونا بود و تقریبا عضوی از خانواده ما بودن ... و پدر و مادرم به اونا اعتماد کامل داشتن ...
شوکت خانم هم که بانوی خانه بود ... او همیشه با مهربانی و دلسوزی خاص خودش همه چیز را کنترل می کرد .
شوکت خانم دو تا بچه داشت ... مریم دختر کوچک اونا , یک سال از من بزرگتر بود ولی با من همکلاس بود ... و پسرشون علی دو سال از مریم بزرگتر و سال دوم دانشگاه در رشته برق بود .
پدرم همیشه اونا رو برای درس خوندن تشویق می کرد و تمام هزینه تحصیل اونا رو می داد .
نمی دانم چرا تمام حواس من به این بود که دور از چشم مادرم خودم را به خونه ی کوچک اونا که نزدیک در ورودی بود , برسونم و با علی و مریم , اوقاتم را بگذرونم .
شوکت خانم ترجیح می داد بچه هاش کمتر توی ساختمون آفتابی بشن ...
مامان من هم زیاد خوشش نمیومد که مریم با من باشه و مرتب منو از این کار منع می کرد ... اما اگر خودش با علی یا مریم کار داشت ... صداشون می کرد و خیلی هم باهاشون مهربون بود ...
ولی من که عاشق و بیقرار مریم بودم نمی توانستم حتی یک روز او را نبینم ... و علی جوانی برومند و قوی شده بود ... صورت زیبایی داشت با موهای مجعد ...
چیزی که او را محبوب همه کرده بود این بود که همه کار از دستش بر میومد ... بیشتر خرید و کارای حیاط هم با اون بود و پدر بهش حقوق جدا می داد ...
تازگی ها می دیدم علی نسبت به من رفتارش فرق کرده ... ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم ... همیشه با هم بازی می کردیم و این که اون حالا از من خجالت می کشید , برای من عجیب بود .
این را می فهمیدم ولی نمی دونم چرا به روی خودم نمیاوردم .
ناهید گلکار