خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۳۶   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوم

    بخش اول



    من خواستگارای زیادی داشتم ... ولی پدرم اجازه نمی داد که کسی برای این کار به خونه ی ما بیاد ...
    اما مامانم اصرار داشت و خیلی دلش می خواست منو به یکی از اون گردن کلفت ها که به خونه ی ما رفت و آمد داشتن بده ....
    من هنوز تو حال و هوای بچگی بودم , دلم می خواست بازی کنم ... لودگی کنم و جُک بگم و آواز بخونم ... و خیلی دوست داشتم همیشه مریم هم با من باشه ...
    تا مامان پاشو از خونه بیرون می ذاشت , من با سرعت خودمو می رسوندم به مریم ...
    شوکت خانم التماس می کرد تو رو خدا رعنا جان نرو مادر , خانم بفهمه منو دعوا می کنه ... ولی حریفم نمی شد ...
    وقتی مامان می فهیمد که من رفتم خونه ی آقا کمال سر شوکت خانم داد می زد که : همش زیر سر توس ...

    و از اونجایی که شوکت خانم نمی خواست کسی منو ناراحت کنه ... هیچی نمی گفت و گناه رو گردن می گرفت ...
    بارها و بارها هم به منم تذکر داده بود و می گفت : دفعه ی آخرت باشه ... این بار ببینم رفتی خونه ی شوکت , بیرونشون می کنم ... ولی خودشم می دونست که نمی کنه چون بهشون احتیاج داشت ...
    تازه دست اون نبود ؛ این بابام بود که تصمیم می گرفت .
    مریم برخلاف من به شدت درس خون و کوشا بود ، اما وقتی با اون بودم تا اون درس می خوند , منم می خوندم ... به امید اینکه درس تموم بشه و سه تایی , من و اون و علی , ورق بازی کنیم و یا حتی بازی های دیگه ...
    اما من استعدادم از مریم بیشتر بود چون چیزی که اون ده بار می خوند تا حفظ بشه , من بار اول یاد می گرفتم .....
    بیشتر مسائل زندگی و حتی دینی را از شوکت خانم یاد گرفته بودم ... اون بود که به من نماز خوندن یاد داد  و تقریبا کارایی که شوکت می کرد به نظر من بهتر از مامانم بود و بیشتر قبولش داشتم ...
    اون بود که سرمو شونه می کرد و اون بود که دلسوزم بود ... با خوشحالی من خوشحال می شد و با ناراحتی من ناراحت ...  و اون بود که آنی مرا تنها نمی ذاشت ...
    در حالی که مامان یا مهمونی بود یا سرش به کار خودش بود و دو ماه دو ماه مسافرت می رفت ...
    تازه اگرم بود فقط از من ایراد می گرفت ... چرا لاک نمی زنی ؟ چرا لباست بده ؟ ... چرا به موهات نمی رسی ؟ ...
    من بودم و اون خونه و خانواده ی آقا کمال ...
    به هر حال فکر می کنم چاره ی دیگه ای هم نداشتم .
    دوم اسفند تولد بابام بود ... از یک هفته قبل مامان به تکاپو افتاده بود و داشت تدارک مهمونی بزرگی رو می داد ...
    همین طور روی کاغذ می نوشت و چک می کرد ... تا نکنه خدای نکرده یکی رو فراموش کنه ...
    دلیلشو نمی دونم ولی این کارا به نظرم مسخره و تو خالی میومد .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان