داستان رعنا
قسمت دوم
بخش سوم
با ناراحتی گفتم : مامان تو رو قران , ولم کن ... من درس دارم نمی تونم تو مهمونی شرکت کنم ...
دست از سر من ور دار ... نمی خوام خودمو به کسی نشون بدم ... از این کارا بدم میاد , شما خوشت میاد منو اذیت کنی ؟
معلوم بود که دیگه داره از کوره در میره ,, گفت : تولد باباته احمق ... نمی خوای بیای ؟
تازه گوش نکردی بهت چی گفتم ؟ همین که من میگم ... حرف نمی زنی , می خوام با پسر ملک تاج آشنا بشی ... صد تا دختر واسش صف بستن ؛ خواهش می کنم رعنا دیگه نق نزن ... تو به حرفم گوش کن , پشیمون نمیشی .
بحث فایده ای نداشت و منم موضوع را خیلی جدی نگرفتم ,
اون شب هم مامان و بابام مهمونی دعوت داشتن و سر شب رفتن ...
من فورا مقداری خوراکی بر داشتم و بلوز و شلوارم رو تنم کردم و دویدم طرف خونه ی آقا کمال ...
دم در شوکت خانم منو دید و گفت : رعنا جان امشب زود میان چون فردا مهمون داریم ... من اومدم دنبالت , زود برگرد ... دیگه دست دست نکن ... برو قربونت برم ...
مریم تنهایی داشت درس می خوند تا چشمش به من افتاد با خوشحالی از جا پرید , همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم ...
من ماجرای رو براش تعریف کردم و گفتم : بیا یک فکری بکنیم تا من از اون مهمونی فرار کنم ...
خودمو بزنم به مریضی ؟ نه , برم یک جا قایم بشم , آخر شب بیام بیرون ...
مریم خندید و گفت : حرف الکی نزن ... به نظر من اصلا الان با مامانت مخالفت نکن و گرنه بدتر میشه ... می خواد به زور این کارو بکنه که توام می دونی می کنه ,, پس عاقلانه رفتار کن .
گفتم : یعنی چی ؟ منظورتو نمی فهمم ...
گفت : از اول نگو نمی خوای, قبول کن ....
ولی بعدا که دیدیش , بگو ازش خوشم نیومد ... این طوری دیگه نمی تونه بگه بی دلیل مخالفت می کردی ...
گفتم : نه بابا ... می ترسم بازم پیله کنه , تو مامانو نمی شناسی ؟ براش فرق نمی کنه ... همین که اون از خانواده سلطنتی باشه براش کافیه ...
در این موقع علی وارد اتاق شد و سلام کرد و پرسید : کی از خانواده سلطنتیه ؟
مریم گفت : برای رعنا خواستگار می خواد بیاد ...
علی صورتش قرمز شد و با حال بدی گفت : گفتی کیه ؟ باز خانم براتون چه لقمه ای گرفته ؟
گفتم : خودتو ناراحت نکن ... من اصلا از اونا خوشم نمیاد ... مخصوصا از اون ملک تاجِ بدترکیب ... ( خندم گرفت ) ماشالله هر چی بزک دوزک می کنه بازم خوشگل نمی شه .
علی گفت : بازم باید مواظب باشی ... اونا یک مشت آدم خوشگذرون و بی بند و بارن , بدبخت میشی .
مریم یه چشمک زد به علی و گفت : نه بابا ... تو از کجا می دونی ؟ دلشو بد نکن ... بذار خودش تصمیم بگیره ...
گفتم : آره , راست میگه ... ( ادا در آوردم ) خارج بوده ,, امریکا بوده ,,
واقعا که فکر می کنن بگن خارج بودن دیگه آدم شدن ... معلوم نیست تا حالا چه غلطی کرده که اومده ایران دختر نجیب بگیره ...
ناهید گلکار