داستان رعنا
قسمت دوم
بخش چهارم
وقتی برگشتم تو اتاقم , دوباره یاد فردا افتادم ... هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم چیکار کنم ...
تنها راه نجاتم بابام بود ... با خودم فکر کردم آره باید به بابا بگم , مامان برای من چه نقشه ای کشیده ...
ولی اینم می دونستم که حتما با هم دعواشون میشه ...
اون شب من خواب بودم که اونا اومدن ... و فردا هم که بیدار شدم مامان بالای سرم بود ...
با عجله گفت : بلند شو ... زود دوش بگیر ... می خوام ببرمت سلمونی ...
گفتم : به خدا اگر منو بکشی نمیام ... اگر اصرار کنین شبم نمیام ...
گفت : تو آخر منو می کشی ... بگم بیان تو خونه درستت کنن ؟
گفتم : من سرمو دست آرایشگر نمی دم ... دوست دارم موهام روی شونه هام باشه ...
داد زد : تو غلط می کنی ... رعنا یک کاری نکن بفرستمت از ایران بری ...
گفتم : ای بابا ! چه ربطی داره ... من دوست ندارم موهامو ببرم اون بالا و مسخره بشم ... همین ,,, خیلی خوب بیاد ... ولی دست به موهام و صورتم نزنه ...
داد زد : بی شعور پس بیاد چه غلطی بکنه ؟ ...
و با غیظ در حالی که داشت از اتاق می رفت بیرون , گفت : وای ... وای از دست تو رعنا ... دخترای مردم ببین چطوری خودشونو درست می کنن ... اون وقت تو مثل عقب مونده ها هستی ...برو حموم ...
و رفت ....
پشت سرش شوکت خانم خودشو به من رسوند و گفت : تو رو خدا مادر با مامانت بحث نکن ... به حرفش گوش کن ... باز دعواتون میشه ...
الان اون داره رعایت می کنه تا تو راضی بشی ,,, می دونی که تحمل گریه کردن تو رو ندارم ...
گفتم : آخه داره زور میگه ...
گفت : الهی فدات بشم برو حاضر شو ... به حرفش گوش کن ... مادرته , بد تو رو که نمی خواد ... بیا بریم یک چیزی بخور و بعدم برو حموم ... بیا بریم ...
وقتی از اتاق اومدم بیرون , بیست نفر مشغول کار بودن ... و مامان داشت دستور می داد ...
و بالاخره مامان موفق شد تا منو مطابق میل خودش برای اون مهونی درست کنه ...
موهای منو پشت سرم جمع کرد و صورتم رو آرایش ملایمی کرد ... یک لباس آبی رنگ که از بهترین ساتن دوخته شده بود و از پاریس آورده بود , تنم کرد و یک گردنبد مروارید انداخت گردنم ...
و من مثل مجسمه هر کاری اون گفت , کردم ...
همه می گفتن شکل ملکه ها شدی ... ولی من آدمی نبودم که از این حرفا خوشم بیاد و زیر بار حرف زور برم ...
می دونستم که بالاخره تلافی این کارو در میارم ...
ناهید گلکار