داستان رعنا
قسمت سوم
بخش اول
همه چیز حاضر بود و از همه بیشتر شوکت خانم و آقا کمال و علی خسته شده بودن که همه ی مسئولیت با اونا بود ...
اون شب , مامان به دو دلیل سنگ تموم گذاشته بود ... اول اینکه تولد بابا بود ، دوم اینکه می خواست منو با پسر ملک تاج خانم آشنا کنه ...
هنوز تو اتاقم بودم ... راستش اصلا دلم نمی خواست تو اون مهمونی شرکت کنم ... تو آیینه خودم نگاه کردم ... و یک لحظه از خودم بدم اومد ...
با اینکه همه می گفتن خوشگل شدم , از این طور لباس پوشیدن و آرایش خوشم نمیومد .....
لباس راحت و ساده دوست داشتم ... شاید بیشتر از هزار دست لباس مامان برای من خریده بود ولی من فقط دوست داشتم بلوز شلوار بپوشم و این وضعیتی که برای اولین بار برام پیش اومده بود کلافم کرده بود ...
بالاخره زمانش رسید ، مامان خودش اومد دنبالم ...
می دونستم چرا , چون می خواست بازم نصیحت کنه که چطور سلام کنم , دست بدم , مودب باشم ....
تا اومد شروع کنه ، گفتم : مامان جان بلدم ... از پشت کوه که نیومدم ... می دونم باید دل پسر ملک تاج رو ببرم ...
نگاهی تحسین آمیز به من کرد و گفت : نه , نمی خواد کاری بکنی ... همین طوری دل هر مردی رو می بری ...
فقط مودب باش و کار خودتو بکن ... همین ؛؛ رعنا جون آبروی منو نبری !!! ...
و دست منو گرفت و با خودش برد به تالار ...
بابا اونجا بود ... چشمش به من که افتاد , دستهاشو باز کرد و گفت : به به , رعنا خانم ... چه بزرگ شدی بابا ... اصلا نشناختمت ... فکر کردم مهمون ها اومدن ... بیا بغلم ... تا حالا تو رو اینطوری ندیدم ...
گفتم : بله دیگه , کار سیمین خانمه ... من دخالتی نداشتم ...
خندید و گفت : این بار باهاش موافقم ... خیلی خوشگل شدی ...
مهمون ها یکی یکی اومدن و من با نهیب مادر مجبور بودم با همه اونا احوال پرسی کنم ....
مرتب می گفتم : سلام حالتون چطوره ؟ خوش اومدین ... سلام حالتون چطوره ؟ خوش اومدین ...
و همه اونا که قبلا منو دیده بودن , اون شب از دیدن من تعجب می کردن و از زیبایی من و بزرگ شدنم می گفتن ...
خوب مثل اینکه تلاش چند ساعته ی سیمین خانم ، بی نتیجه نمونده بود و این وسط اون بود که داشت با وجود من فخر می فروخت و بی صبرانه منتظر ملک تاج بود ...
ناهید گلکار