داستان رعنا
قسمت سوم
بخش دوم
مامان من , زن ظریف اندام و کشیده ... با اون صورتی که مثل مهتاب برق می زد , تو اون لباس مشکی و گردنبند درخشان , بی اندازه زیبا شده بود و من که دخترش بودم نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
بالاخره ملک تاج خانم با فیس و افاده وارد مجلس شد و به دنبالش شوهر و پسرش اومدن تو ...
ملک تاج چونه شو داده بود بالا ... مثل اینکه توقع داشت همه بهش تعظیم کنن .
مامان دست منو گرفت و فشار داد که : سفارش نکنم ... بیا بریم جلو ...
و با سر به بابام اشاره کرد و رفت به استقبالشون ...
احساسم معلوم بود ... دلم نمی خواست برم ... ولی مجبور بودم ...
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه , ملک تاج گفت : وای عزیزم چقدر خوشگل شدی ...
مامان همینطور که باهاش روبوسی می کرد , گفت : نگو تو رو خدا ... تو که اومدی همه جا روشن شد ...
من گفتم : سلام حالتون چطوره ؟ خوش اومدین ...
ملک تاج گفت : سلام رعنا جون ... وای سیمین جون امشب دخترت از تو خوشگل تر شده ... چیکارش کردی ؟ بهش ورد خوندی ؟ هم بزرگ شده هم فرق کرده ...
و بعد پسرشو به ما معرفی کرد : شهریار , پسر من ...
آقای جهانشاهی ... سیمین جون , خانمشون و رعنا دختر زیبای آقای جهانشاهی ...
گفتم : سلام حالتون چطوره ؟ خوش اومدین ...
و سری با غرور تکون دادم و از اونجا دور شدم ...
هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که احساس درد شدیدی توی بازوم کردم ...
مامان بود ... سرشو آورد نزدیک من و در حالی که سعی می کرد طبیعی جلوه کنه گفت : برو اون طرف که شهریار هست ...
گفتم : باشه ... بازومو ول کن ... هنوز که وقت هست ...
آهسته گفت : الان ... همین الان ....
در حالی که از عصبانیت سرخ شده بودم , همراهش رفتم به طرف ملک تاج و پسرش ...
مامان راست می گفت ... اون از همه نظر خوب به نظر میومد ولی من از همون نگاه اول ازش بدم اومد ...
مرد بلند قد و خیلی خوش قیافه با چشمانی سیاه و هیز ...
وقتی نگاه می کرد احساس می کردم لباس تنم نیست ...
هم خجالت می کشیدم و هم متنفر می شدم ...
ناهید گلکار