داستان رعنا
قسمت سوم
بخش سوم
در همون موقع ,, گروه نوازنده شروع کردن به زدن والس دانوب آبی ...
رنگ چراغ ها عوض شد و همه چیز حالت رمانتیک به خودش گرفت ...
همه دوتا دوتا رفتن برای رقصیدن ...
منم از فرصت استفاده کردم که از اون معرکه خودمو نجات بدم که شهریار منتظر نشد و فورا دستشو دراز کرد و گفت : افتخار میدین ؟
گفتم : ببخشید به کس دیگه ای این رقص رو قول دادم ...
و با عجله ازش دور شدم ...
حالا مونده بودم چه کسی رو پیدا کنم ... همین طور داشتم خودمو از اون مرد هیز دور می کردم , خوردم به مهران ... اون پسر تیمسار بود ؛ از بچگی اونو می شناختم ...
خیلی هم پسر خوبی بود ... چند بار خانم تیمسار به مامان گفته بود که اجازه بده بیاد خواستگاری ولی مامان عقیده داشت اونا بی اصل و نصب هستن و به درد ما نمی خوردن ....
البته بهشون می گفت رعنا داره درس می خونه ... چون با مادر مهران دوست صمیمی بود ...
ولی من همیشه به مهران به چشم همبازی بچگی نگاه کردم ... اون از من چهار سال بزرگتر بود و هنوز درست پشت لبش سبز نشده بود ... لاغر و بلند بود و به نظر من کله ی کوچیکی داشت ...
از وقتی فهمیدم که مادرش همچین حرفی برای من زده , دیگه به مهران محل نذاشتم و هر وقت جایی می رفتیم با تمسخر ازش فرار می کردم ...
ولی تو اون موقعیت , اون شد فرشته ی نجات من ....
گفتم : سلام تو اینجا بودی ؟ ندیدمت ... با من می رقصی ؟
گفت : رعنا ؟
و دستهاشو برد بالا و سرشو خم کرد و گفت : یا خوابم یا دنیا وارونه شده ... که رعنا به من پیشنهاد رقص میده ...
گفتم : زود باش ... لوس بازی در نیار ... دارم از دست یکی فرار می کنم ....
با هم مشغول رقصیدن شدیم ...
این رقص توی مهمونی های ما رسم بود ... همیشه انجام می شد ...
همین طور که می رقصیدیم , مهران گفت : می خوای صمیمی تر برقصیم که طرف مطمئن بشه و ولت کنه ...
گفتم : نه خیر ... اون طوری نیست که تو فکر کردی ... فقط نمی خوام باهاش برقصم ...
ناهید گلکار