داستان رعنا
قسمت سوم
بخش چهارم
مهران از فرصت استفاده کرد و گفت : پس من می تونم برای آینده با تو امیدوار بشم ؟
گفتم : مهران پشیمونم نکن ...
گفتم که بهت دارم از دست یکی دیگه فرار می کنم ....
که یک دفعه دوباره مامان بازوی منو گرفت و به مهران گفت : ببخشید من با رعنا کار دارم ... میشه بیای رعنا جان ؟ .....
در حالی که دست منو محکم گرفته بود , منو دنبال خودش کشید ... و رفت به طرف باری که شهریار اونجا داشت نوشیدنی می خورد ...
و وانمود کرد که ما نمی دونیم که اون اونجاست ...
برای همین , بهش که نزدیک شد پرسید : شما اینجایین ؟ از خودتون پذیرایی کردین ؟ ... چرا نمی رقصین ؟
گفت : اگر رعنا خانم افتخار بدن چرا که نه ....
از نوع حرف زدنش چندشم شد ... بدم اومد ... حالم داشت بهم می خورد ...
با لحنی که کاملا معلوم بود ازش بدم میاد گفتم : ببخشید همین الان پام پیچ خورد ... نمی تونم برقصم ... می بینین که مامان دستمو گرفته ...
و با غیظ دستمو از دست مامان کشیدم و شلون شلون از طرف آشپزخونه ی تالار رفتم بیرون و از پشت حیاط رفتم به ساختمون و خودمو روسوندم به اتاقم ... و درو از تو قفل کردم ...
موهامو از پشت گرفتم و کشیدم و سنجاق ها رو باز کردم و ریختم رو میز ...
و همون طور خودمو پرت کردم روی تخت ...
احساس می کردم بازیچه ی دست مامان شدم ... انگار زندگی من براش هیچ ارزشی نداشت و می خواست به هر قیمتی شده با ملک تاج وصلت کنه ....
خسته بودم و ناهارم درست نخورده بودم ... چون مامان فقط یک کاسه ی کوچیک سوپ به من داده بود که شکمم باد نکنه و یک وقت ....
نمی دونم دیگه به هر حال گرسنه بودم و دلم می خواست یک چیزی بخورم و بخوابم ...
که باز مامان زد به در و گفت : رعنا ؟ رعنا ؟ باز کن ببینم ... داری دقم میدی ... بیا بیرون ...
گفتم : بابا چرا نمی فهمین پام پیچ خورده ... دارم از درد می میرم ... ای خدا پام ... بگو علی بیاد منو ببره دکتر ...
محکم کوبید به در و گفت : باز کن این لعنتی رو ...
فورا یک پارچه بستم به مچ پام و درو باز کردم ...
گفت : من تو رو می شناسم ... تا منو نکشی راحت نمی شی ... بازش کن ... اطوار در نیار , بیا بریم ...
خیلی خوب , باهاش نرقص ... ولی تو مهمونی باش ...
ناهید گلکار