داستان رعنا
قسمت پنجم
بخش دوم
ولی نزدیک امتحانات نهایی بود و کنکور ... و مریم فقط درس می خوند و هیچ کسی نمی تونست جلوی این کارو بگیره ... حتی من ...
این بود که منم یا مدرسه بودم و یا با مریم درس می خوندم ...
خیلی کم اتفاق میفتاد که به اصرار من کمی خوش می گذورندیم ...
تقریبا هر چی مریم بلد بود , به منم یاد داده بود ...
تست می زد و تلاش می کرد ... و من چون خیلی دوستش داشتم دلم می خواست با اون باشم به حرفش گوش می کردم و درس خوندیم و درس خوندیم .......
طوری که دیگه افتاده بودم رو خط درس خوندن .... تا امتحان نهایی تموم شد و پشت سرش کنکور دادیم ... و من یک نفس راحت کشیدم ...
فقط برای اینکه مریم نمی خواست دیگه درس بخونه خیالم راحت شده بود ... علی از اینکه دیده بود ازش فاصله گرفتم ... و جواب سلامشو هم درست حسابی نمی دادم , یکم دست و پاشو جمع کرده بود ...
طوری که گاهی فکر می کردم اشتباه فهمیدم و اون از روی همون علاقه ای که من به اون دارم این کارو کرده ...
کم کم دلم برای مامان و بابام تنگ شد ... شبها احساس تنهایی می کردم و دلم می خواست گریه کنم ...
هیچ وقت اینقدر طولانی از اونا دور نشده بودم ... و دیگه برای دیدنشون بی تاب بودم ...
گاهی مامان زنگ می زد و حرف می زدیم و چند بارم با امیر صحبت کردم ... حالش خوب شده بود و مامان می گفت به زودی برمی گردن ...
تا بالاخره اون روز رسید ....
به محض اومدن اونا , من خانواده ی آقا کمال رو به طور کلی فراموش کردم ... واقعا جوونی عجب دوران عجیبیه ...
تا زمان گرفتن نتیجه ی کنکور رسید ... مریم و علی رفته بودن دانشگاه و من منتظر بودم تا اونا برگردن ...
ناهید گلکار