خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۰:۱۷   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجم

    بخش سوم



    هوا به شدت گرم بود ... از دور دیدم علی داره میاد طرف ساختمون ... با عجله دویدم طرفش با صورتی غمناک و سری کج گفت : مریم قبول شده ...
    گفتم : کو مریم ؟
    گفت : الان میاد ...
    پرسیدم : پس من قبول نشدم ؟

    سرشو انداخت پایین ...

    بغض کردم و پرسیدم : مریم کجا قبول شده ؟
    گفت : حقوق دانشگاه تهران ...

    و زیر چشمی به من نگاه کرد ...
    گفتم : چرا وایستادی : برو دیگه ...
    گفت : چشم , میرم ولی ناراحت نباش ...

    اشکم سرازیر شد و گفتم : نمی دونم چرا !!! هر چی مریم بلد بود , منم بلد بودم ... تازه من بهتر از اون کنکور دادم ....

    دیدم مریم داره از دور میاد ... پشت سرش شوکت خانم و آقا کمال میومدن ...

    رفتم به طرفش ...
    بیشتر از این ناراحت بودم که می دونستم اگر قبول نشم , مامان حتما منو می فرسته برم خارج از ایران درس بخونم و من اینو نمی خواستم ...
    مریم به من که رسید آغوششو باز کرد و منو بغل کرد و گفت : خیلی خوشحالم برای هر دومون ... فکر کنم می تونیم با هم بریم سر یک کلاس ... دیدی قبول شدیم ؟ همون رشته ای که می خواستیم ... دیدی ؟ ...


    نگاه کردم به علی ... دیدم با نگاه شیطنت آمیز می خنده ...
    گفتم : خیلی لوسی , بی مزه ... خیلی کار بدی کردی ... خوشت میاد منو اذیت کنی ؟ ...
    مریم خندید و پرسید : بهت گفته بود قبول نشدی ؟ علی کار بدی کردی ...
    ولی من خیلی خوشحال شدم و از ذوقم اشک می ریختم ...

    شوکت خانم رو بغل کردم و با مریم بالا و پایین پریدم ... و همه با هم رفتیم که این خبر رو به مامان بدیم ....
    من فریاد می زدم و می دویدم : مامان ... مامان جون ....


    و همین خبر باعث شد که مامان بهانه ی دیگه ای برای مهمونی دادن داشته باشه ... البته خیلی مفصل نبود ولی ملک تاج و شهریار هم تو اون مهمونی بودن ...

    اون شب شهریار حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و وقتی با من روبرو شد خیلی سرد و تحقیر آمیز گفت : حالت چطوره ؟ بهتر شدی ؟
    گفتم : بله مرسی ...

    همین ...

    و شروع کرد با بغل دستی خودش حرف زدن ...

    خیلی دلم می خواست دو تا متلک بارش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم ... و وقتی کادویی که اونو و ملک تاج آورده بودن باز کردم , دیدم یک مجسمه اس یک زن لخت و بی پروا ...

    من حتم داشتم که  این کارو از روی حرصش کرده بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان