داستان رعنا
قسمت پنجم
بخش سوم
هوا به شدت گرم بود ... از دور دیدم علی داره میاد طرف ساختمون ... با عجله دویدم طرفش با صورتی غمناک و سری کج گفت : مریم قبول شده ...
گفتم : کو مریم ؟
گفت : الان میاد ...
پرسیدم : پس من قبول نشدم ؟
سرشو انداخت پایین ...
بغض کردم و پرسیدم : مریم کجا قبول شده ؟
گفت : حقوق دانشگاه تهران ...
و زیر چشمی به من نگاه کرد ...
گفتم : چرا وایستادی : برو دیگه ...
گفت : چشم , میرم ولی ناراحت نباش ...
اشکم سرازیر شد و گفتم : نمی دونم چرا !!! هر چی مریم بلد بود , منم بلد بودم ... تازه من بهتر از اون کنکور دادم ....
دیدم مریم داره از دور میاد ... پشت سرش شوکت خانم و آقا کمال میومدن ...
رفتم به طرفش ...
بیشتر از این ناراحت بودم که می دونستم اگر قبول نشم , مامان حتما منو می فرسته برم خارج از ایران درس بخونم و من اینو نمی خواستم ...
مریم به من که رسید آغوششو باز کرد و منو بغل کرد و گفت : خیلی خوشحالم برای هر دومون ... فکر کنم می تونیم با هم بریم سر یک کلاس ... دیدی قبول شدیم ؟ همون رشته ای که می خواستیم ... دیدی ؟ ...
نگاه کردم به علی ... دیدم با نگاه شیطنت آمیز می خنده ...
گفتم : خیلی لوسی , بی مزه ... خیلی کار بدی کردی ... خوشت میاد منو اذیت کنی ؟ ...
مریم خندید و پرسید : بهت گفته بود قبول نشدی ؟ علی کار بدی کردی ...
ولی من خیلی خوشحال شدم و از ذوقم اشک می ریختم ...
شوکت خانم رو بغل کردم و با مریم بالا و پایین پریدم ... و همه با هم رفتیم که این خبر رو به مامان بدیم ....
من فریاد می زدم و می دویدم : مامان ... مامان جون ....
و همین خبر باعث شد که مامان بهانه ی دیگه ای برای مهمونی دادن داشته باشه ... البته خیلی مفصل نبود ولی ملک تاج و شهریار هم تو اون مهمونی بودن ...
اون شب شهریار حتی نیم نگاهی هم به من نکرد و وقتی با من روبرو شد خیلی سرد و تحقیر آمیز گفت : حالت چطوره ؟ بهتر شدی ؟
گفتم : بله مرسی ...
همین ...
و شروع کرد با بغل دستی خودش حرف زدن ...
خیلی دلم می خواست دو تا متلک بارش کنم ولی جلوی خودمو گرفتم ... و وقتی کادویی که اونو و ملک تاج آورده بودن باز کردم , دیدم یک مجسمه اس یک زن لخت و بی پروا ...
من حتم داشتم که این کارو از روی حرصش کرده بود ...
ناهید گلکار