داستان رعنا
قسمت پنجم
بخش چهارم
تمام اون شب من به فکر مریم بودم ... اونم توی همین خونه بود و ما با هم در یک رشته قبول شده بودیم ...
( البته مامان اینو نمی دونست که من و مریم یک جا قبول شدیم ) و اون تنها توی اتاقشون بود و پدر و مادرش با علی مشغول پذیرایی از مهمون های ما بودن ...
مامان به هیچ عنوان به احساس مریم کار نداشت ... و شاید حتی به ذهنشم نرسیده بود که ممکنه اون دختر هم دلش میخواست جشنی داشته باشه ...
کادوهای زیادی برای من آورده بودن که من چهار پنج تاشو که به درد مریم می خورد , جدا کردم ...
فردای اون شب وقتی مامان از خونه رفته بود بیرون ,, بردم برای مریم ...
تنها بود و داشت بافتی می بافت ...
گفتم : چیکار می کنی ؟ تو تابستون بافتی ؟
گفت : عادت ندارم بی کار باشم ...
پرسیدم : برای کی می بافی ؟ ...
گفت : چون می دونم تو همه چیز داری منم دارم برات یک ژاکت می بافم که با مال بقیه فرق داشته باشه ...
گفتم : الهی قربونت برم ... تو خیلی ماهی ....
منم کادو های اونو دادم و گفتم : می دونم اون کاری که تو برای من می کنی ارزش بیشتری داره ...
من با مریم مدتی موندم ... فکر می کردم کاری کنم تا از دلش دربیارم ولی اون اصلا ناراحت نبود ...
گفتم : تو واقعا به دل نگرفتی که مامان تو رو فراموش کرده بود ؟
گفت : ببین من از اونچه که هستم خجالت نمی کشم ... تو رعنایی و من مریم ... اگر تو خونه ی شما نبودیم روزگار من همین بود .. پس چرا باید انتظار داشته باشم مثل تو باشم ؟ ...
اگر می شد , خوب بود ولی حالا که نیست ... من باید خودم اون زندگی که دوست دارم , درست کنم ... اون زندگی توش ثروت نیست ,, معرفته ...
من متوجه ی حرف اون نشدم ... فقط از این که شب قبل , اون غصه نخورده بود خوشحال شدم ...
ناهید گلکار