داستان رعنا
قسمت پنجم
بخش ششم
شوکت خانم همراه من اومد ... از دور دیدم مامان تو ایوون سر پله ها ایستاده ...
با خودم گفتم کوتاه نمیای رعنا ... مگه چیکار کردی ؟ ... برو نترس ...
اینو گفتم ... ولی بازم از صورتم معلوم بود که ترسیدم ...
و مامان که اون حالت منو دید بیشتر دور برداشت و انگار مطمئن شد من کار خیلی بدی کردم ... و این بار عکس العملش از هر بار شدیدتر بود ...
نمی دونم شایدم از چیزی عصبانی بود چون زودتر از موقع و بدون بابام برگشته بود به خونه ...
همینطور که از پله ها می رفتم بالا ,, پرسید : کجا بودی ؟
گفتم : خودتون که بهتر می دونین ...
گفت : بله می دونم ... تو اینقدر احمق و بی شعوری که آدم پنج انشگتشو عسل کنه دهنت بذاره از همون جا گاز می گیری ...
تو فقط به درد این می خوری که با دختر کلفت معاشرت کنی ... یک دونه دوست درست و حسابی نداری ... من باید همیشه مراقب تو باشم و وقتت رو پر کنم تا نری خونه ی شوکت ...
داری می ری دانشگاه , هنوز مثل یک بچه ی دوساله ای ( اینا رو می گفت و می رفت و منم دنبالش ...) احمق ,, ابله ,, لیاقت نداری ... بی عرضه ... از کدوم کارت بگم ... مثل خل ها رفتار می کنی ... نه معاشرت بلدی , نه تربیت داری ...
من به شدت ترسیده بودم و حال و روز شوکت خانم هم که پشت سر من بود , از من بهتر نبود ....
مامان هر لحظه بیشتر داد می زد و منو تحقیر می کرد ... با اینکه از وقتی برگشته بود , من گوش به فرمان اون بودم و هر کجا گفت رفتم و هر کاری گفت کرده بودم ...
نمی دونم چرا اینقدر از دست من دلش پر بود ...
با ترس گفتم : آخه چیکار کردم مامان ؟ حوصله ام سر رفته بود ...
شوکت خانم حرف منو قطع کرد و گفت : به خدا تقصیر من بود ... اون نمی خواست بیاد ,, من دلم سوخت ... دیدم تنهاست اصرارش کردم ... منو ببخشید سیمین خانم ... قول میدم دیگه ....
مامان داد زد سرش : بسه دیگه ... ازش حمایت نکن ... تو بچه ی منو با این کارات خراب کردی ...
چرا دست از سرش برنمی داری ؟ ... تو و اون دخترت ... چقدر بهت بگم به کار رعنا کار نداشته باشین ...
ناهید گلکار