داستان رعنا
قسمت ششم
بخش اول
یک طوری رفتار می کنی انگار دل تو بیشتر از من براش می سوزه ... چرا نمی ذاری زندگی شو بکنه ؟ ...
شوکت ,, رعنا دختر منه ... می فهمی ...
و در حالی که دستشو طرف شوکت تکون می داد , گفت : ولش کن ... برو دنبال کارت ... هر چی دل تو برای اون بسوزه , دل من بیشتر می سوزه ...
خودم حواسم به بچه ام هست ... ای بابا تو نگذاشتی من درست رعنا رو تربیت کنم ... حالا تحویل بگیر ...
ازش یک خر نفهم مثل خودت درست کردی ...
شوکت خانم اشکهاش می ریخت و با گوشه ی چادرش که همیشه روی سرش بود و مامان به هیچ عنوان نتونسته بود اونو راضی کنه که برداره , پاک می کرد ...
اون ساکت و مظلوم صورتشو زیر همون چادر پنهون کرده بود ...
ولی من طاقت نیاوردم و عصبانی شدم و همون طور که خودش داد می زد , سرش هوار زدم : بسه دیگه ... چیکار به اون دارین ؟ آره مامان خانم , من احمقم ... من بی شعورم .... شما دست از سر منِ خر بردار ... من احمقم فقط برای اینکه مریم رو دوست دارم ... و دلم نمی خواد جز اون با کسی دوست باشم ...
چون اون به نظرم از همه ی اونایی که شما میگین , عاقل تر و بهتره ... دلت برای من می سوزه ؟ چطوری ؟ بهم بگو چطوری ؟ ... شما که اصلا نمی دونی من چه احساسی دارم ...
شما که از من نپرسیدی اصلا برای چی مریم رو به هر کسی ترجیح میدم ؟ ... پرسیدی ؟ اگر می پرسیدی بهت می گفتم ...
شما که دلت برای من می سوزه هیچ وقت با خودت فکر کردی اون همه زمانی رو که شما نیستی من باید توی این خونه چطوری وقتم رو بگذرونم ؟ ... یا وقتی برگشتی از من سوال کردی توی اون مدتی که نبودی من چیکار می کردم ؟ اصلا من برات مهم بودم ؟ ...
مامان در حالی که عصبانی تر شده بود , گفت : حرف زیادی می زنی , بی چشم رو ... هر کاری برات می کنم انگار نه انگار ... تو نمی فهمی ...
مگه همه ی مادرا یکسره از بچه شون می پرسن تو چه احساسی داری ؟ وقتی دارم می بینم که رفتارت چطوریه ,, چی می خوام ازت بپرسم ؟ ببخشید رعنا خانم باید از شما اجازه بگیرم برم مهمونی ....
رفتم به طرف اتاقم و گفتم : دیگه از دست شما خسته شدم ... هر کاری می خواین بکنین , برای من مهم نیست ..
رسیدم به اتاقم ... رفتم تو و درو محکم کوبیدم به هم ... و با صدای بلند به حالت زوزه گریه کردم و داد می زدم : خدایا از دست اینا منو نجات بده ...
چون می دونستم مامان آدمی نیست که در مقابل این جور گریه های من بی تفاوت بمونه ...
یکم بعد ... آهسته درو باز کرد و اومد تو و گفت : بسه دیگه , کولی بازی از خودت در نیار .... بسه دیگه .. . گفتم خفه شو ... ببُر صداتو ...
ناهید گلکار