خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۴۶   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت ششم

    بخش دوم



    گفتم : آخه چی رو بس کنم ؟ هر چی دلت خواست به من گفتی ...
    توهین کردی ... تحقیر کردی ...
    حالا فکر می کنی من دارم کولی بازی از خودم در میارم ؟! ... شما به من بگو چه جور دختری می خوای ؟ از این که درس می خونم و دانشگاه قبول شدم ناراحتی ؟ ...
    یا از اینکه پسربازی نمی کنم و سر و گوشم نمی جنبه و دنبال کثافت کاری نمی رم ؟ بگو از چی ناراحتی ؟ من جز اینکه یک دوست برای خودم دارم , کاری کردم که از دست من ناراحتی ؟
    اونم به جرم اینکه اون دختر شوکته ؟ قبول نمی کنم ...... اگر گناهکار بودم , خودم می فهمیدم .....
    گفت : به خدا اگر بفهمی ... تو جایگاه خودتو نمی شناسی ...
    اگر بخوای به این کارت ادامه بدی , مجبور میشم اونا رو بیرون کنم ... و خودت می دونی که چقدر الان به اونا احتیاج داریم ...
    اونا هم آواره میشن ... پس به خاطر اونا هم که شده ولشون کن ... من می دونم که مریم باعث میشه تو این طوری با من رفتار کنی ... من می دونم که تو دختر خوبی هستی ...
    گفتم : مامان , تو رو خدا یکم فکر کن ... اگر مریم نبود من اصلا دانشگاه قبول نمی شدم ... اون خانمه , باهوش و عاقله ... هیچ وقت به من چیزی نمیگه که برای من بد باشه ، بعدم مگه من بچه ام به حرف کسی گوش کنم ؟
    خودم انتخاب می کنم ..ب. بین چقدر به من کمک کرد تا تونستم مثل رشته ای که اون قبول شده , قبول بشم ....
    یک دفعه مثل اینکه به مامان برق وصل کرده بودم ,, از جاش پرید و داد زد : خاک بر سرت کنن که افتخار می کنی هم رشته ی بچه کلفت قبول شدی ...
    من نمی ذارم بری ؛؛ همین فردا تو رو می فرستم بری پیش امیر ... تموم شد و رفت ....

    حالا برو خودتو بکش ...

    و درو زد به هم و رفت ...
    من گریه ام بند اومده بود ولی هنوز حالم از اون جیغ و دادها جا نیومده بود ...
    فکر کردم دیگه اوضاع خیلی خراب شده ... حالا صدای مامان میومد که آروم و قرار نداشت ...
    یک ساعتی طول کشید که من تو اتاقم و مامان تو هال , هر دو عصبانی بودیم ...
    شوکت خانم همون جا برگشته بود به خونه ی خودش و من می دونستم اونا هم حال خوبی ندارن ...

    تا بابا از راه رسید ...
    صدای داد و بیداد راه افتاد و قیامتی به پا شد ... اما من از اتاقم بیرون نرفتم ...
    ولی صدای بابام رو می شنیدم که می گفت : خوب قبول شده که قبول شده ... به تو چه ؟ مگه طاعون داره ؟ ... این دختر تو خونه ی ما بزرگ شده سیمین ... یکم فکر کن ... ببین ما خودمون از کجا اومدیم ...

    مریم بچه ی کماله ... یادت باشه چند ساله دارن صادقانه به ما خدمت می کنن ... تو خجالت نمی کشی از این که چون مریم با رعنا قبول شده , این حرکات رو از خودت در میاری ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان