داستان رعنا
قسمت هفتم
بخش دوم
من یخ کردم و حسابی غافلگیر شدم ... لحنش اونقدر بد و خشن بود که اصلا انتظار نداشتم ...
با دو دست فرمون رو گرفته بودم و خودمو تکون می دادم شاید حرصم بخوابه ...
ولی این چیزی نبود که من بتونم به راحتی فراموش کنم ...
مریم ما رو از دور دیده بود و اومد و سوار شد ... در حالی که جرات نداشت از من چیزی بپرسه ...
راه افتادم بدون اینکه قدرت یا تمرکز داشته باشم ... چند بار با فریاد مریم ... از جا پریدم و نزدیک بود تصادف کنم ...
اون مرتب داد می زد که : آیییی مواظب باش ... نرو ... رعنا ...
جلوی در خونه که رسیدم , دو تا بوق زدم و به مریم گفتم : تو دیگه برو ...
اون طفلک پیاده شد ...
علی درو باز کرد و من با سرعت از جلوش رد شدم و با عصبانیت خودمو به ساختمون رسوندم و ماشین رو همون جا ول کردم و رفتم به اتاقم ...
اونقدر از دست خودم به خاطر کار احمقانه ای که کرده بودم , عصبانی بودم که دلم می خواست سر یکی خالی کنم ...
برای همین تا شوکت خانم اومد که بگه : ناهار می خوری ؟
داد زدم : نه , نمی خوام ...
دیگه نیا سراغ من ... گمشو , اگر خواستم خودم میام ...
و درو زدم به هم ...
و این بار اول بود که من به شوکت خانم توهین می کردم ... و از این کارم بیشتر عصبی شدم ...
و زدم زیر گریه ... درست مثل بچه ای که عروسکشو ازش گرفته باشن ...
دلم طاقت نیاورد و بدو رفتم بیرون ...
شوکت خانم داشت می رفت تو آشپزخونه که از پشت گرفتش و خودمو چسبوندم بهش و گفتم : ببخشید ...
تو رو خدا منو ببخش ... اعصابم خورده ... تلافیشو سر شما در آوردم , ببخشید .....
برگشت و منو بغل کرد و گفت : گریه نکن ... نمی تونم اشک تو رو ببینم ... عزیز دلم ...
فدای اون چشمات بشم , گریه نکن ... برای چی اینقدر ناراحتی که به این حال و روز افتادی ؟
تو که عادت به گریه کردن نداری ... کسی اذیتت کرده ؟
پرسیدم : مامانم کو ؟
گفت : بیرونه ؛ ناهار جایی دعوت داشتن ... گفته غروب برمی گرده ...
گفتم : پس بگو مریم یک دقیقه بیاد پیش من , کارش دارم ...
با مهربونی گفت : الهی من فدات بشم باشه ... تو خوشحال باشی هر کاری بگی من می کنم ...
تا مریم در اتاق رو باز کرد گفتم : نصحیت نکنی که حوصله ندارم ... ای وای مریم دیدی چه کار احمقانه ای کردم ...
گفت : اول برام بگو چی شد ....
ناهید گلکار