داستان رعنا
قسمت دهم
بخش اول
اون روز , من با سختی تونسته بودم از مامانم اجازه بگیرم که از خونه بیام بیرون ...
راستش دروغ گفتم که باید یکی از دوستامو ببینم و ازش جزوه بگیرم ...
مامان باور نکرد و می گفت : مگه چیزی هست که مریم نداشته باشه ؟! ...
گفتم : آره , اون مدت که مریض بودم ... مریم هم حواسش نبوده اونا رو بنویسه ...
بازم شک داشت ولی به هر ترفندی بود از خونه اومدم بیرون ...
یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس ...
خیلی می ترسیدم ... اولا نمی دونستم که کارم درسته یا نه ، دوما نمی دونستم با چه کسانی روبرو میشم ...
واقعا دست و پامو گم کرده بودم ... و اگر اون همه اشتیاق برای رسیدن به سعید نداشتم , از اون کار منصرف می شدم ...
ولی رفتم ...
وقتی سعید سوار شد , دست و پام می لرزید ...
پرسیدم : میشه خودتون بشینین ؟
گفت : نه , شما یواش برو ... من آدرس میدم ...
گفتم : آخه دست و پام داره می لرزه ...
پدر و مادرتون نگفتن چه دختر پررویی ؟ باور کنین از بس دلم می خواست به شما نزدیک بشم قبول کردم ...
نمی دونم کار درستی بود یا نه ؟
امیدوارم در مورد من فکر بدی نکنن ...
گفت : نه اونا همه ی جریان ما رو می دونن ... و اینم می دونن شما برای چی داری میای خونه ی ما ... لطفا یواش برو , زمین سره ...
امروز که برف ها آب شده , بدتره ... کوچه های ما که تا نزدیک عید همین طور برف باقی می مونه ...
چون کوچه ها باریکه ....
گفتم : من باید چطوری جلوی پدر و مادرت رفتار کنم ؟
گفت : مثل اینکه بازم اشتباه کردی ... تو برای این میای اونجا که ببینی شرایط من چطوریه و متوجه ی اون شکافه بشی ...
گفتم : تو رو خدا دوباره شروع نکن ... حالا می بینی من با همه چیز تو راه میام , قول میدم ... فقط نگو چادر سرت کن ... فقط اگر اینو بهم بگی از ازدواج با تو منصرف می شم وگرنه ولت نمی کنم ...
ناهید گلکار