داستان رعنا
قسمت یازدهم
بخش چهارم
یک هفته ای گذشت و من طبق قولی که داده بودم , دست از پا خطا نکردم ...
ولی این ظاهر قضیه بود .... چون قلب و روحم پیش سعید بود و نگاهم بیقرار دیدنش , همه جا رو جستجو می کرد ...
و همش دو تا انگشتم رو روی هم فشار می دادم و دعا می کردم , خدایا میشه دوباره سینه به سینه هم قرار بگیریم ؟
میشه یک بار دیگه فقط برای اینکه دلم براش تنگ شده اونو سر راهم قرار بدی ؟ اگر نمی خوای خوب نکن ... ولی عشقشو از دلم ببر ... بذار دوباره آدمی بشم که فقط به خودش فکر می کنه ...
درس ها سخت شده بود و احتیاج به مطالعه داشت ... مریم باز به من فشار میاورد که درس بخونم ...
ولی رغبتی نداشتم ... غیر از این اونقدر ضعیف شده بودم که حتی گاهی برای ایستادن دچار زحمت می شدم ...
و بالاخره یک روز سر کلاس احساس کردم توی سرم خالی شد ... چشمام سیاهی رفت و نقش زمین شدم ...
وقتی چشمم رو باز کردم , توی بیمارستان بودم ... زیر سُرم ... مثل اینکه چند ساعت در حال اغماء بودم و چیزی نمی فهیمیدم ... دکتر گفته بود فشار پایین و فقر غذایی باعث شده ..
و مامان هم ناراحت بود و هم عصبانی ...
وقتی به هوش اومدم , صدای مامان رو شنیدم که داشت با پدرم دعوا می کرد و می گفت : چرا آخه نمی زاری زودتر از اینجا ببرمش ؟ اگر کار دست من ندادی ... همه می دونن که رعنا برای چی اینطوری شده ... تو برای اینکه اونو پیش خودت نگه داری و ازش دور نشی به روی خودت نمیاری ...
من دیگه به حرفت گوش نمی کنم ... همین فردا بلیط می گیرم و می برمش .. تو داری این دختر رو بیچاره می کنی ...
اون اینجا همش باعث نگرانی منه ... باور کن نمی تونم یک جایی برم ... همش باید حواسم به اون باشه ...
و بابا هم ساکت بود و انگار یک طوری موافقت خودشو با این کار اعلام کرد ...
روز دوم که بیمارستان بودم , مریم اومد دیدن من ... نگران بود ...
مامان بهش گفت : تو پیش رعنا بمون ... من میرم خونه ... تا برمی گردم اینجا باش ...
به محض اینکه مامان رفت , مریم فورا اومد کنار تختم و دست منو گرفت و گفت : منو ببخش رعنا ... یک چیزی می خوام بهت بگم ... فقط قول بدی به مامانت نگی ... قول بده .............
ناهید گلکار