خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوازدهم

    بخش اول



    گفتم : بگو .... زود باش , قول میدم ...
    گفت : راستش سعید جایی نرفته , فقط خودشو از تو قایم می کنه ... ولی مرتب حال تو رو از من می پرسه و با هم در تماسیم ...
    راستش من فکر می کردم که اینطوری برای تو بهتره ولی الان که تو بیمارستان هستی و دکتر میگه باید حال روحی تو خوب بشه , گفتم تا شاید از این حال و روز دربیای ...
    اون روز که تو کلاس از حال رفتی , تو دانشگاه قیامتی بر پا شد ...
    تا تو رو رسوندیم بیمارستان همه خبردار شدن ... اونم شنیده بود و امروز اومد از من حال تو رو پرسید ... خیلی نگران تو بود ولی خیلی سفارش کرده که به تو نگم ... ازم قول گرفته اما من سر قولم نموندم به خاطر تو ...
    نمی تونستم تو رو همین طور ناراحت و غمگین ببینم ....
    چشمم پر از اشک شد و گفتم : مریم باور کن نمی تونم فراموشش کنم ... چیکار کنم نمی خوام باهاش باشم ولی می تونم که گهگاهی ببینمش که دلم براش تنگ نشه ...
    مریم دستشو کشید روی صورت منو و گفت : گریه نکن برات خوب نیست ... دکتر گفته نباید ناراحت باشی ...
    پرسیدم : سعید نگفت کدوم بیمارستانم ؟ 
    گفت : نه , اون نپرسید ولی من متاسفانه خودم بهش گفتم ... نمی دونم چرا این کارو کردم ...
    گفتم : وای مریم , تو عزیزترین دوست منی ... خیلی مهربونی ... شاید اومد و من اینجا اونو دیدم .
    مریم گفت : نه , تو رو خدا صلاح نیست بیاد اینجا ... اصلا نباید همدیگر رو ببینین ...
    گفتم : یک بار که اشکال نداره ... دلم براش داره پر می زنه ....
    اون روز تمام مدت چشمم به در بود و منتظر بودم ولی خبری از سعید نشد ...


    حالم بهتر شده بود ... از اینکه فکر می کردم دیگه سعید رو از دست دادم , داشتم دیوونه می شدم ... و حالا امید مثل یک نور کوچیک توی قلبم روشن شده بود و باز وجودم رو گرم می کرد و به من شور زندگی می داد ...
    انگار روزگار برای من طوری برنامه ریزی کرده بود که جز به سعید به چیز دیگه ای فکر نکنم ... نه به مادر و پدرم و نه به آینده ی خودم ...
    مسخ بودم و بی فکر ... دست خودم نبود , دنیای من فقط یک کلمه بود و بس ... خبری از سیعد نشد ... خبری از سعید نشد ؛؛ سعید ؛؛ .....
    وقتی مامان برگشت به صورت من نگاهی کرد و گفت : قربونت برم انگار مریم حالتو خوب کرده ... یکم رنگ به صورتت اومده ... می خندی ... خدا رو شکر ...
    با همه ی بی فکری که اون زمان داشتم با گفتن این خدا رو شکر مامان , قلبم به درد اومد چون می دونستم این حالت من برای اون هیچ خوبی به همراه نداره ...
    اون شب من با لجاجت مامان رو وادار کردم منو از بیمارستان ببره خونه که صبح بتونم با مریم برم دانشگاه تا بلکه سعید رو پیدا کنم ...

    ولی نه تنها اون روز , بلکه روزهای بعد هم سعید نبود که نبود ..............




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان