داستان رعنا
قسمت دوازدهم
بخش دوم
بازم سرگردون و بیقرار همه جا رو می گشتم و در آخر با مریم دعوا می کردم ... چرا نیست ؟ پس کجاس ؟
حتی دانشکده های دیگه رو هم سر می زدم ... و از هر کس سراغشو می گرفتم ؛ می گفتن امروز نیستن یا همین الان رفتن ...
و هر بار با شنیدن این جواب ها می گفتم ,, حالا چیکار کنم ؟ ,, و این جمله شده بود ورد زبون من ... یک وقت هایی حتی بیجا و بی دلیل تکرار می کردم .... ,, چیکار کنم ,,
یک روز که همین طور بی تاب بودم و سعید رو پیدا نمی کردم و با مریم به طرف ماشین می رفتیم , به فکرم رسید : چرا نرم در خونه اش ؟ آره , میرم پیداش می کنم و بهش می گم چقدر دوستش دارم ...
فریاد مریم به آسمون رفت : نه , تو رو خدا ... رعنا چیکار می خوای بکنی ؟ وای چه غلطی کردم بهت گفتم ... همش تقصیر منه ... بیا یکم عاقلانه رفتار کن ... تو دیوونه شدی ...
گفتم : مریم , تو چرا نمی فهمی من اگر سعید رو نبینم واقعا دیوونه میشم ... سوار شو ... نه , اصلا تو برو ... خودم تنها میرم ...
زود نشست تو ماشین و گفت : نه , منم میام ... تنهات نمی ذارم ولی خواهش می کنم به بابات فکر کن , به سیمین خانم ...
رعنا اونا زیر بار این کار تو نمی رن ...
گفتم : پس تو منو نشناختی ... کسی حق نداره برای زندگی من تصمیم بگیره ... تو چرا نمی فهمی ؟
من بدون سعید نمی تونم زندگی کنم ... مگه سعی نکردم ؟ هان ؟ سعی نکردم ؟ ... تو که شاهدی ... چرا نشد ؟ دست من نیست که ... خوب تا کی پر پر بزنم و اینور اونور دنبالش بگردم ... نه باید پیداش کنم ...
باید همین امروز کارو تموم کنم ... دیگه خسته شدم ...
مریم بازم نصیحت می کرد و می گفت : باشه ... ولی اینکه بری در خونه ی مردم و پسرشون رو بخوای , کار بدیه ...
گفتم : اولا سعید دیرتر از ما می رسه چون با اتوبوس میاد ؛ من تو خیابون پیداش می کنم ... دوما چه اشکالی داره ؟ چون من دخترم باید مثل یک مجسمه بشینم و دیگران برام تصمیم بگیرن ؟ ...
نه مریم خانم ... من باید زندگیمو خودم انتخاب کنم ...
ناهید گلکار