خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۳۸   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت دوازدهم

    بخش سوم



    سر کوچه نگه داشتم و پیاده شدم ...

    مریم همین طور مخالف موند و توی ماشین نشسته بود ...

    گفتم : بیا پایین ... بده اینجا من تنها باشم ...
    گفت : همه کاراتو می کنی , اونوقت وایستادن اینجا بده ؟ بیا توام تو ماشین ... اینجا همه آدم های مذهبی هستن ....
    دیدم راست میگه ... دوباره سوار شدم چون خودمم معذب بودم ....
    یک مرتبه از دور دیدم که سعید از طرف مقابل کوچه داره به طرف خونه شون میره .... پریدم پایین و از ترس اینکه بره توی خونه و منو نبینه , داد زدم : سعید ... سعید ...
    ایستاد ...

    شوق دیدنش منو از خودم بیخود کرده بود ... نفسم داشت براش بند میومد ... دویدم ... تا هر چه زودتر خودمو بهش برسونم ...
    اون همون طور ایستاده بود ... بهش که رسیدم بی اختیار خودمو انداختم تو آغوشش ...
    اول اون بدون حرکت موند ولی آهسته منو گرفت و گفت : چیکار می کنی رعنا توی کوچه ؟ ... تو خوبی ؟
    گفتم : سعید ... خیلی دلم برات تنگ شده بود ... نمی تونم بدون تو نمی تونم ...
    خودت راهشو برام درست کن ... هر طوری که می تونی ... من باید با تو باشم وگرنه می میرم ...

    ازش جدا شدم ... اون از منم لاغرتر شده بود ...
    گفتم : تو می تونی ؟ واقعا می تونی ؟

    گفت : نه , خدا رو شاهد می گیرم که نه ... انگار تو گرداب افتادم و دارم دست و پا می زنم ...
    ولی چه کنم که راهی نیست ... اونقدر فکر و خیال می کنم که روز و شبم رو نمی فهمم ...
    دیگه حتی درسم نمی تونم بدم ... کلا همه ی زندگیم تحت شعاع قرار گرفته ... بریم تو ماشین , اینجا بده ... منو می شناسن ...
    هر سه سوار ماشین شدیم ...
    مریم گفت : استاد منو ببخشید ... تقصیر منه ... نتونستم روی قولم بمونم . علتش رعنا بود , حالش خوب نمی شد ...
    نگرانش بودم ... تو بیمارستان افتاده بود و غذا نمی خورد ... شما جای من بودین چیکار می کردین ؟
    سعید گفت : اشکال نداره , درکتون می کنم ولی من می دونم که این کار درستی نیست ... رعنا باید این موضوع رو فراموش کنیم ...
    صدامو بلند کردم و گفتم : اگر برای تو راحته , برای من نیست .... از بین میرم ... تو اینو می خوای ؟
    گفت : اگر این کارو بکنیم هم همین طور میشه ... تو توی این زندگی نابود میشی ... من باید از پدر و مادر و برادرم حمایت کنم , نمی تونم ولشون کنم .



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان