داستان رعنا
قسمت دوازدهم
بخش چهارم
تو این محله تو مجبور میشی خودتو عوض کنی , اون وقت از من بدت میاد ...
نمی خوام چنین روزی برسه ... خواهش می کنم رعنا , اون کاری رو بکن که من دارم می کنم ... با احساسم مقابله می کنم این بهترین راهه ...
گفتم : سعید چرا متوجه نمیشی ؟ اگر می شد , من اینجا نبودم ... من دوستت دارم ... عاشق توام ... بدون تو نمی تونم نفس بکشم ... تو رو قرآن قسمت میدم ول کن این حرفا رو ... تو خانواده ات رو راضی کن , منم پدر و مادرمو ...
من حاضرم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
حتما این خواست خداس که این همه مدت من تنها به تو فکر کردم ... دیگه حرفی نزن ... نمی خوام بشنوم ...
گفت : من با کسی مشکل ندارم ... تصمیم با منه ... اونا هم از خدا می خوان من با دختری که دوست دارم ازدواج کنم ... ولی نگران توام ... می دونم بعد از یک مدتی تو پشیمون میشی و من اینو نمی تونم تحمل کنم ...
من از تو نمی خوام عوض بشی ولی مجبوری و با شناختی که از تو پیدا کردم می دونم اذیت میشی ...
گفتم : نه , نمیشه ... با تو باشم هیچی نمی خوام از این دنیا ...
شاید یک ساعتی حرف زدیم و بالاخره نه اون تونست منو راضی کنه , نه من تونستم اونو قانع کنم که از تصمیمی که گرفتم پشیمون نمی شم ...
ولی من با امید به اینکه بتونم مامان و بابام رو راضی کنم , برگشتم خونه ... که دیدم هیچکدوم نیستن و شوکت خانم منتظر ماس ... از اینکه دیر کرده بودیم نگران شده بود ...
هر دو با هم رفتیم به آشپزخونه ...
علی هم اونجا بود ...
گفتم : گرسنه ام ... یک چیزی بده بخوریم ... چطوری علی خوبی ؟ کم پیدایی ...
گفت : من که همیشه اینجام , تو منو نمی بینی ...
گفتم : ای بابا متلک میگی ؟ چرا هر وقت باشی می بینمت ... شوکت خانم می خوام با سعید از دواج کنم ...
محکم زد تو صورتش و گفت : وای خاک بر سرمون شد ... یا حسین به فریادمون برس ...
ناهید گلکار