داستان رعنا
قسمت سیزدهم
بخش دوم
ساعت ده مامان و بابا برگشتن ... نمی دونم کجا رفته بودن که شام نخورده بودن ...
منم در حالی که سعی می کردم خودمو بهشون نزدیک کنم و با چرب زبونی توجه اونا رو جلب کنم ...
با اونا شام خوردم و عمدا زیاد و با اشتها هر چی دستم اومد , کردم تو دهنم و قورت دادم تا هر دو تاشون از من راضی بشن ...
ولی مامانم متوجه ی تغییر حالت من شده بود و مرتب می پرسید : رعنا چی شده سر حالی ؟ چرا اینقدر خوشی ؟
گفتم : وقتی مامان و بابای به این خوبی دارم چرا خوشحال نباشم ؟ ...
بعد از شام بابا اومد تو هال نشست تا یک چایی بخوره ... من و مامان هم کنارش نشستیم ...
و بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی گفتم : بابا شما که اینقدر ثروت دارین , با آدمای با نفوذ دوستین ... و تازه یک دونه دختر بیشتر ندارین , چرا همین یک دونه دخترت خوشبخت نشه ؟ ...
گفت : خوب معلومه ... این چه حرفیه می زنی ؟
گفتم : حالا من باید زن یک نفر بشم که پولدار باشه ؟ اگر نداشت و شغل خوبی داشت , نمی شه شما بیارینش پیش خودتون و مثل ما بشه ...
هر دوی اونا از جا پریدن و متوجه شدن اون همه خوش خدمتی برای چی بوده ...
مامان فریاد زد : خفه شو ... گفتم خفه شو ... نمی خوام دیگه از اون دهن گشادت حرفی بشنوم ...
گفتم : برای چی ؟ من سعید رو دوست دارم ...
بابا سر جاش خشک شده بود ولی مامان بر عکس آتیش گرفت و از جاش بلند شد ... طوری که فکر کردم می خواد منو بزنه ...
فریاد می زد : گفتم خفه شو ... نمی خوام بشنوم ... می کشمت رعنا ... تو بمیری بهتر از اینکه با اون مرتیکه ی آسمون جُل ازدواج کنی ...
فقط اینو تو گوشت فرو کن که من نمی ذارم ... مگر از روی جنازه ی من رد بشی ...
صورتش برافروخته و غیرعادی شده بود و بالا و پایین می رفت و دلش می خواست منو تیکه و پاره کنه ... با غیظ دندون هاشو به من نشون می داد و فریاد می زد ...
گفتم : ایییی بابا .... نگاه کن چیکار می کنه .....
بابا با همون حالت مامان گفت : یک نگاهی به خودت بنداز ... سال دوم دانشگاهی ولی مثل دختر بچه های هفت ساله حرف می زنی ...
مگه تو نبودی که گفتی حیاطشون فلان و مادرش فلان و زندگیشون عین گداهاس ؟ حالا چی شد ؟ برو سیمین کاراشو بکن ... منم برای اولین پرواز بلیط می گیرم پ... ورش دار برو ... من فکر می کردم تو دختر باشعوری هستی , نمی دونستم نباید بهت اعتماد کنم ... مادرت گفت نذار بره دانشگاه ولی من می خواستم به تو شخصیت بدم ...
خودت نخواستی ... از این همه اعتماد ما سوءاستفاده کردی ... برو تو اتاقت تا موقعی که من نگفتم حق نداری بیای بیرون ... فقط وقتی من هستم اجازه داری ...
حالا که تو فهم زندگی کردن رو نداری , خودمون برات تصمیم می گیریم ... مگه تو زیر بوته عمل اومدی ؟ ...
گفتم : بابا ...
انگشتشو گرفت طرف اتاق من و گفت : حرف نزن ... برو تا بهت بی احترامی نکردم ... حق با مادرت بود ... من اشتباه کردم ... همون روز که به من گفتی , تو رو نفرستادم ...
برو از جلوی چشمم دور شو و دیگه هم نشنوم نه با مادرت نه با شوکت و نه با مریم در این مورد حرفی بزنی که حسابی کلاهمون می ره تو هم .............
ناهید گلکار