خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت سیزدهم

    بخش پنجم




    بحث , فایده ای نداشت ... برای همین رفتم به اتاقم و به دنبال راه چاره ای می گشتم ...
    باید به سعید خبر می دادم ... مریم رو نمی گذاشتن بیاد پیش من و چون شوکت خانم هم با مامان موافق بود , دیگه کاری نمی تونستم بکنم ...
    می شد جیغ و هوار راه بندازم ولی می دونستم که در این شرایط کارم بدتر میشه ...
    یک مرتبه یاد شماره ای که سعید  به من داده بود افتادم و فورا گشتم و اونو پیدا کردم ... و منتظر فرصت شدم ...

    خونه ی ما دو تا شماره داشت که اتاق من و هال و تالار یک شماره داشت و اتاق مامان و آشپزخونه و اتاق آقا کمال یک شماره ی دیگه ....
    برای همین تا مامان و بابا رفتن بخوابن , زنگ زدم ... بعد از چند تا زنگ پدرش خواب آلود گوشی رو برداشت و گفت : الو بفرمایید ...

    فورا قطع کردم ...
    صبح زود زنگ زدم , بازم پدرش برداشت ...
    اون روز چند بار دیگه من به خونه ی سعید زنگ زدم ولی نتونستم باهاش حرف بزنم ...

    تا غروب مریم خودشو از در پشتی رسوند به من ... از خوشحالی دیدنش همدیگر رو در آغوش گرفتیم و گریه کردیم ...
    اون گفت : سعید رو دیده و اوضاع رو براش تعریف کرده و اونم گفته که شاید اینطوری برای رعنا بهتر باشه ...
    با اینکه خیلی ناراحت شدم از این که اون می تونست به این راحتی از من بگذره ... و یک آن مردد شدم که به حرف پدر و مادرم گوش کنم و از اینجا برم , بازم با خودم فکر کردم که نه ... اون از بس منو دوست داره این حرف رو زده ...
    مریم هنوز پیش من بود که مامان و بابا اومدن خونه و اونو دیدن ... من ترسیده بودم که الان دعواش کنن ولی جواب سلامشو با خوشرویی دادن و مامان گفت : مریم جون با مامانت کمک کنین رعنا چمدونشو ببنده ... صبح ساعت شش پرواز داریم ... همه چیز همین امشب آماده باشه که ما ساعت چهار از خونه می ریم بیرون ...
    زود دست به کار بشین ...

    دیگه نفهمیدم چیکار می کنم ... شروع کردم به التماس کردن و به بابا گفتم : تو رو خدا بابا ..... التماست می کنم ... من نمی خوام برم .... هر کاری بگی می کنم ... قسم می خورم ...
    مامان چرا چیزی نمی گی ؟ ... دیگه نمی خواین من پیشتون باشم ؟
    شوکت خانم تو رو خدا تو یک چیزی بگو ...

    بابا گفت :  خجالت بکش ... بس کن ... رعنا داری منو عصبانی می کنی ...
    منم شروع کردم به داد و هوار کردن .... تقریبا جیغ می کشیدم و می گفتم : ای خدا ... یکی به دادم برسه ... من اون سر دنیا , تک و تنها چیکار کنم ... باشه می رم ولی آبروتون رو می برم ... اون قدر کثافت کاری بکنم که خودتون بیان و منو برگردونین ....

    بابا سرم داد زد : برو حاضر شو ... فایده ای نداره ... این بار مثل اون دفعه نیست ... صبح باید بری ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان