داستان رعنا
قسمت بیستم
بخش ششم
من برای فردا صبر نداشتم ولی مجبور بودم ...
اما روز بعد تا سعید از راه رسید قبل از اینکه ناهار رو بکشم , پرسیدم : سعید جان امروز میگی دیگه ؟
خندید و گفت : کم صبرِ من ..بی طاقتِ من ,, عجول خانم ... آره میگم ... باشه ... ولی بعد ازم گله نکنی و بگی دلم نمی خواست بدونم ... گفته باشم بهت ... یادت باشه که به اصرار خودت بود ...
ولی تو رو خدا الان ولش کن تا غروب بعد از نماز مغرب و عشاء ...
گفتم : ایییی ... سعید داری منو اذیت می کنی ... زود باش دیگه ...
بلند خندید و گفت : نه به خدا ... باید همه جمع بشن ... ملیحه و آقای رستگار و مریم و مجید و آقا جون ...
گفتم : واقعا اینقدر مطلب مهمی هست که باید همه جمع بشن ؟
گفت : صبر کن بابا ... چرا اینطوری می کنی عزیزم ؟ ببخش ... ولی آره مهمه ... همین طوری نمیشه بهت بگم ...
سعید تمام بعد از ظهر رو به من محبت کرد و دور و بر من می چرخید و حرف های عاشقانه می زد و این منو تو فکر برده بود و احساس می کردم این مربوط میشه به چیزی که می خوان به من بگن و دلم شور می زد ...
بالاخره ساعت هشت شب , همه توی اتاق ما جمع شدن دیگه ترسیده بودم ... با اینکه مجید بازم شوخی می کرد و می خندید و سعید هم خیلی عادی به نظر می رسید , من می ترسیدم ...
سعید گفت : خوب حالا که همه جمع شدیم باید رعنا رو از نگرانی در بیاریم ... البته من عقیده داشتم اصلا لزومی نداره اون بدونه چون روحیه ی رعنا رو می شناسم ولی دیگه الان نمی شد ازش مخفی کنیم ...
آقا جون که می دید من چقدر به هم ریختم , گفت : نترس دخترم ... چیز مهمی نیست ولی من از اول هم گفتم ؛؛ به همه گفتم به رعنا بگین ... اون حق داره بدونه ... ولی سعید نمی خواست فکر تو آشفته بشه ... به خصوص که باردار هم بودی ...
از اون جایی که شما دختر منطقی و با هوشی هستی دلم می خواد بعد از شنیدن اون بازم فکر کنی و منطقی رفتار کنی ...
خوب کی می خواد شروع کنه ؟
مریم گفت : اجازه می دین ؟ من ...
آقاجون گفت : بله ... شما بهتره شروع کنین ... برای اینکه حرف همدیگر رو بهتر می فهمین ...
ناهید گلکار