داستان رعنا
قسمت بیست و یکم
بخش اول
مریم گفت : ببین رعنا جون ... من تو دانشگاه با یک گروهی آشنا شدم که چیزایی در مورد رژیم شاه و کارایی که می کردن شنیدم و توجه ام جلب شد ... وقتی تو حواست دنبال آقا سعید بود یا دانشگاه نمی اومدی , ارتباطم باهاشون بیشتر شد و فهمیدم که رژیم شاه , ظالم و فاسده و داره مملکت رو به باد می ده ...
گفتم : مگه شاه چیکار کرده ؟
سعید گفت : عزیزم به موقع برات توضیح می دیم ... همه چیز رو می فهمی ...
گفتم : شماها چرا مثل عقب مونده ها با من رفتار می کنین ؟ به نظرتون من آدمی هستم که چیزی متوجه نمیشه ؟ من الانم فهمیدم دارین چیکار می کنین ,, اون اتاق برای چاپ اعلامیه بر علیه شاهه ... درست فهمیدم ؟
لازم نیست بیشتر بگین ... نمی خوام بشنوم ...
من مخالفم ... نمی تونم با این مسئله کنار بیام ... شما دارین چیکار می کنین ؟ پدر همه ی شما رو در میارن ...
سعید گفت : پس تو می دونی ساواک چیکار می کنه ؟
گفتم : بله که می دونم ... هر رژیمی که سر قدرت باشه باید از این سازمان ها داشته باشه ... با مردم عادی که کاری ندارن , کسانی که با اونا مبارزه می کنن رو می گیرن ...
سعید گفت : پس تو می دونی که ساواک با مردم بیچاره به جرم اعتقاداتشون چیکار می کنه ؟
گفتم : تا اعتقاد اونا چی باشه ... حتما بر علیه شاه یک کارایی کردن , بیخودی که اونا رو نمی گیرن ...
گفت : به نظر تو در مقابل شاهِ ستمگری مثل اون چیکار باید کرد ؟
گفتم : من نمی خوام تو این بازی باشم ... نیستم و نخواهم بود ...
ملیحه گفت : ببین رعنا جون تو می تونی انتخاب کنی ولی الان تو ایران اتفاقاتی افتاده که مردم مجبور شدن دست به مبارزه بزنن ... شاه داره تمام منابع نفت ایران رو می فروشه ... نه کشاورزی درستی داریم , نه صادرات دیگه ای که جای نفت رو بگیره ... روستاها همه خرابن ... مردم فقیر زیاد شده و ثروتمندها پولشون از پارو بالا میره , این مملکت رو دارن چپاول می کنن و زور میگن ... به نظر تو که یک عضو این مملکت هستی چه کسی باید جلوی اونا بایسته ؟ ...
ناهید گلکار