داستان رعنا
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
گفتم : من نمی دونم ... به من مربوط نیست ...
ولی شماها دارین یک طرفه قضاوت می کنین ... من دارم می بینم الان کشورمون با سرعت داره رو به جلو میره ... چرا پیشرفت ها رو نمی بینن ؟ ...
همش نکات منفی رو دیدن , همین میشه ... خوب اگر با مخالفین خودش مبارزه نکنن که هرج و مرج میشه ... اگر یک دزد بیاد تو خونه ی شما و با چوب اونو بزنین که کار بدی نکردین وگرنه امنیت شما به خطر میفته ...
سعید گفت : آره درسته ,, ولی مردم دزد نیستن , کسانی هستن که اموالشون دزدیده شده ... حالا چوب می خورن ... ملتی که این طور اموالش تاراج بشه , نباید ساکت بشینه ...
چون به فرزندانش خیانت کرده ...
بلند شدم و گفتم : ببخشید ... از همه به خصوص آقا جون معذرت می خوام ... من نیستم ... به هیچ عنوان این روحیه رو ندارم ... حتی نمی خوام بحث کنم ...
و با سرعت رفتم بالا ...
سعید هم دنبالم اومد و گفت : نگفتم ناراحت میشی ؟
گفتم : بسه دیگه ... این چیزی نیست که از من پنهون کنی و من نفهمم ... ازت خیلی دلخورم چون منو احمق فرض کردی , مثل بچه ها با من رفتار کردی ... تو در مورد من چی فکر کردی ؟ ... حالا هر چی ... من دوست ندارم نه خودم و نه تو و نه مریم تو این بازی باشیم ...
تو دنبال من نفرستادی بودی , قبول .... من خودم اومدم تو زندگی تو ... حالا انتخاب کن یا من یا مبارزه ...
یا همون طوری که اومدم برمی گردم ؛ تو منو می شناسی ... کاری که گفتم می کنم سعید ...
گفت : این چه حرفیه می زنی ... اصلا الان من چیکار کردم ؟ هان ؟ ... جلوی تو می رم دانشگاه و برمی گردم ... این دستگاه ها رو هم مجید آورده , اگر تو راضی نیستی می گم ببره ...
گفتم : جواب منو بده و تصمیمت رو بگو ... هرگز تو هیچ کاری دخالت نمی کنی ... قسم می خورم به جون میلاد می رم ... تو در مقابل من و این بچه که درست کردی مسئولی ... نباید ما رو به خطر بندازی ...
اگر فکر می کنی من ترسو هستم ... بله ,, هستم ... ولی بیشتر از اون از مبارزه کردن بدم میاد ... دلم می خواد زندگی خودمو بکنم ....
گفت : چشم ... تو باور نمی کنی من اصلا کاری نکرده بودم که حالا نکنم ... باور کن تا حالا یک قدم هم برنداشتم ... فقط با اونا موافقم , همین ... من خودم تا به یقین نرسم , نمی تونم کاری بکنم ...
گفتم : ببین به من قول بده ... من اگر بفهم , خبرت هم نمی کنم ... می رم و پشت سرمو نگاه نمی کنم ...
گفت : بسه دیگه ... این حرف رو تکرار نکن .... من دنبال تو نیومدم , درسته ولی دلم برای تو پر می زد از همون روز اولی که دیدمت ,, شدی تمام زندگی من ,, ... اگر بهت التماس نمی کردم برای این بود که می ترسیدم با من خوشبخت نشی ... چند بار بهت گفتم , بازم میگم ... تو اومدی پیش من که بمونی ...
با هر شرایطی دیگه نمی ذارم بری ...
توام باید به من قول بدی که دیگه این حرف از دهنت در نیاد ... لازم نیست بعضی چیزا رو بهت بگم ... ولی منم برای رسیدن به تو تاوان دادم ... به همین راحتی نیست که تا یک چیزی میشه حرف رفتن رو بزنی ...
سعید برای اولین بار عصبانی شده بود و داشت جدی حرف می زد ...
گفتم : اگر می خوای منو راضی کنی بیا از این خونه بریم ... نمی دونم کجا ولی هر کجا که تو می خوای ... فقط یک جایی برای خودمون باشه ... من پول دارم ... اصلا می تونیم بخریم ...
گفت : رعنا اینقدر اون پولو به رخ من نکش .. چشم .... اونم به موقع انجام می دم ولی با پول خودم ... توام به من قول بده که نه اسم رفتن رو بیاری , نه پولی که داری ....
از اون روز به بعد تمام فکرم این بود که یک طوری سعید رو راضی کنم تا از اون خونه بریم ... احساس خطر می کردم ... نمی تونستم به اونا بگم این بساط رو از این خونه ببرین ... حق چنین کاری رو نداشتم ...
فقط به این امید که سعید همیشه روی حرفش می ایسته , صبر کردم ...
ناهید گلکار