داستان رعنا
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
از فردای اون روز باید می رفتم دانشگاه و درس می خوندم ... و برای عقب موندگی هام تلاش می کردم ...
هر روز صبح حاضر می شدم و با سعید می رفتم ....
مامان هم میومد با خوشرویی و مهربونی از میلاد نگهداری می کرد ... اون زن بی نظیری بود و هر کاری برای هر کسی می کرد , بدون منت انجام می داد ...
تا امتحانات تموم شد و من تعطیل شدم ...
میلاد چهار ماهه بود ,, همه رو می شناخت و بازی کردن میلاد سرگرمی ما شده بود ...
سعید تمام مدتی که خونه بود به میلاد می رسید و ازش نگهداری می کرد و این طوری من می تونستم به کارای خونه برسم ...
بعد از صحبتی که با مریم داشتم , کمتر خونه ی ما میومد و منم زیاد بهش اصرار نمی کردم چون می ترسیدم یک وقت کار دست خودش بده ...
سعید هم دیگه پاشو توی اون اتاق نگذاشت ...
نمی دونم و هیچ وقت نفهمیدم براش مهم نبود یا به خواسته ی من اهمیت داده بود ...
حالا مدتی بود که از مادر و پدرم خبر نداشتم و خیلی زیاد دلتنگ اونا شدم ...
یک روز صبح که با میلاد بازی می کردم , به نظرم خیلی شیرین و خواستنی اومد ...
یک حس مادری عجیب به من دست داد و یاد مامانم افتادم ... با خودم فکر کردم اگر اونا میلاد رو ببینن , دیگه نمی تونن ازش جدا بشن ...
آره , باید این کارو بکنم ... من به اونا پشت کردم ... خودمم باید برم منتشون رو بکشم ...
پس فورا ساک میلاد رو حاضر کردم و راه افتادم ...
به مامان گفتم : تا جایی میرم و برمی گردم ...
هاج و واج مونده بود ... پرسید : کی برمی گردی ؟ بگو کجا میری ؟ ...
گفتم : تا سعید نیومده میام ...
و درو بستم ...
صندلی میلاد رو روبراه کردم و اونو گذاشتم توش و راه افتادم ...
تمام طول راه فکر می کردم که چی بگم و چطوری رفتار کنم که اونا منو قبول کنن ...
از اینکه بابا منو تو خونه راه نده می ترسیدم و از یا آوری این موضوع قلبم می خواست از جا کنده بشه ...
با خودم گفتم رعنا ببین چیکار کردی با زندگیت که الان برای رفتن پیش پدر و مادرت باید ترس داشته باشی ... آفرین به تو ...
ناهید گلکار