داستان رعنا
قسمت بیست و یکم
بخش پنجم
اونقدر لحظاتی خوبی رو تجربه می کردم که یادم رفته بود سعید میاد ونمی دونه من کجام ...
هوا هنوز روشن بود ولی می دونستم که حتما نگرانم شدن ... دیگه وقت رفتن بود و من برخلاف میل خودم و اونا قصد رفتن کردم ...
به خیال اینکه دیگه جای خودمو دوباره توی اون خونه باز کردم ...
موقع خداحافظی بابا رو که بغل کردم ... گفت : بابا جون ... عزیز دلم ... لطفا دیگه این کارو نکن ... برو به زندگیت برس ... تو با این اومدنت , دوری میلاد رو هم به غیر از خودت برای ما به ارمغان آوردی ...
حالا دلمون برای اونم تنگ میشه ولی حالا که شنیدم سعید و خانواده اش آدم های خوب و فهمیده ای هستن , پس توام خوب باش و خوب زندگی کن ... مبادا دوباره راه بیفتی بیای اینجا که کار رو برای خودت سخت می کنی ...
بابا جان تو دختر مایی و منم فقط خوشحالی تو رو می خوام ... این بار اگر بیای , تو خونه راهت نمی دم ... پس برو زندگی خودتو بکن ....
نمی دونم آینده چی برای ما رقم زده ولی منم امیدوارم روزی برسه که من مجبور به این سختگیری نباشم ... اینو از ته قلبم می خوام ... ولی دیگه اینجا نیا ....
من و بابا و مامان و شوکت خانم گریه می کردیم ... با شنیدن این حرف امیدم تبدیل به یاس شد ولی حتی یک کلمه حرف نزدم ....
و در میون اون اشک ها از اونجا اومدم بیرون ... ولی این بار با دفعه ی قبل فرق داشت ... دلم نمی خواست برم ... پام کشیده نمی شد ...
هر چند قدم یکبار برمی گشتم اونا رو نگاه می کردم ... می ترسیدم این بار آخر باشه که اونا رو می بینم ... می خواستم فقط یک کلمه به من بگن اینجا بمون و نرو ...
اون وقت برای همیشه پیششون می موندم ... و حالا متوجه شدم چرا بابا این تصمیم رو گرفته بود ... اون می دونست که یک روز این اتفاق خواهد افتاد و دلش نمی خواست من اذیت بشم ...
ناهید گلکار