خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۲۴   ۱۳۹۶/۲/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و یکم

    بخش ششم



    وقتی رسیدم خونه , از سر کوچه دیدم که سعید و مجید و آقا جون جلوی در ایستادن و نگران و پریشونن ...
    سعید ماشین رو که دید دوید جلو و پرسید : رعنا خوبی ؟ حالتون خوبه ؟ کجا بودی ؟ چه اتفاقی براتون افتاده بود ؟
    گفتم : بیا میلاد رو بگیر ... بریم تو , برات تعریف می کنم ...
    گفت : فقط بگو کجا رفته بودی ؟
    گفتم : خونه ی مامانم ...

    سکوت کرد و میلاد رو برداشت و رفت تو خونه ...

    من ماشین رو پارک کردم و دنبالش رفتم ...
     آقاجون دم در بود و گفت : این رسمش نبود بابا ... چرا خبر ندادی ؟ ...
    سعید همه جا رو دنبال تو گشت ... کجا بودی ؟
    گفتم : آقا جون دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود ... رفتم اونا را دیدم و برگشتم ...

    سرشو انداخت پایین و رفت ... مجیدم دنبالش ... مامان جون کنار در بود ...
    سلام کردم ... گفت : علیک سلام ... خسته نباشی ... خوب قربونت برم به من می گفتی ... اینقدر نگرانت نمی.شدیم ... تو حق داری ولی کار خوبی نکردی ... ما رو دلواپس خودت کردی ...
    گفتم : ببخشید ... می دونم حق با شماست ... معذرت می خوام ...
    رفتم به اتاقم ...

    سعید برافروخته و عصبانی بود ...
    گفتم : سعید جان ببخش تو رو خدا ... منو درک کن ... دلم تنگ شده بود ...

    نشست روی مبل و دستشو گرفت جلوی صورتش و با انگشت هاش پیشونیشو مالید ... و دندونشو روی هم فشار می داد تا به من حرفی از روی عصبانیت نزنه ...
    معلوم بود که داره خودشو کنترل می کنه ...

    گفتم : حرف بزن ... تو رو خدا یک چیزی بگو ... من برات میگم چی شد ... می دونم چی می خوای بپرسی ... چرا نگفتم ؟
    ترسیدم قبولم نکنن و جلوی مامانت اینا خجالت بکشم ...

    صورتشو با دو دست محکم گرفت ...

    ادامه دادم : سعید تو رو خدا یک چیزی بگو ... ولی این طوری نکن ... نمی تونم تو رو اینقدر ناراحت ببینم ... لطفا ... ببین دلم تنگ شده بود ... داشتم برای دیدنشون دیوونه می شدم ... تو به من حق نمیدی ؟
    ولی سعید ساکت بود و بلند شد و از اتاق رفت بیرون و تا دو ساعت نیومد ....
    منم سرگرم کارام شدم ... نماز خوندم و میلاد رو خوابوندم که با یک سینی غذا اومد و گفت: مامان داده شام همین جا بخوریم ...
    گفتم : دستشون درد نکنه ... ولی اگر تو منو نبخشی , نمی خورم ...
    گفت : عزیزم من ترسیده بودم تو رو از دست بدم ... حتی حدس زدم ممکنه رفته باشی اونجا ...
    نمی دونم به طور خودخواهانه ای دلم نمی خواست بری ...

    من از خودمم عصبانیم ... می ترسیدم رفته باشی و دیگه منو ول کنی ... پدرت قبل از اینکه اون قول و قرار رو با تو بذاره , با من حرف زده بود و دلیل کارشو به من گفته بود ...
    گفت اگر رعنا یک بار بیاد خونه ی ما , دیگه برنمی گرده ... برای همین ترسیدم ... خیلی خودخواهم ؟ ...
    گفتم : تو منو اینطوری تصور کردی ؟ اگر می تونستم تو رو ول کنم که از اول این کارو نمی کردم ... من تا آخر عمر عاشق تو می مونم ...
    بازوی منو گرفت و بین انگشت هاش فشار داد و گفت : رعنا الان بهم قول بده هیچ وقت منو ترک نمی کنی ... قول بده .
    گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم ؟! تو رو دوست دارم ...
    گفت : قول بده رعنا ... قسم بخور ...
    گفتم : قول میدم ... قسم می خورم من هیچ وقت تو رو ول نمی کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان