داستان رعنا
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
گفت : خوب , من حدس می زنم ... تو برو بگو , شاید بتونه یک کاری بکنه ...
ملیحه گفت : نه تو رو خدا ... سعید راضی نیست ... اون دلش نمی خواد تو همچین کاری بکنی ...
صبر کنیم ببینیم چی میشه ...
گفتم : ببخشید ملیحه جون ... شوهر خودتم بود , همینو می گفتی ؟ نه ... من باید یک کاری بکنم ... نمی تونم دست روی دست بذارم ...
دو سال بود که من اونا رو ندیده بودم پس حتما دلشون برای من تنگ شده بود و به من کمک می کردن ...
چندین بار پیغام فرستادم ولی بابا گفته بود حق نداره پاشو اینجا بذاره ... منم دیگه اصرار نکرده بودم ... یک جورایی هم دلگیر شدم ولی حالا باید هر طوری بود با اونا تماس می گرفتم ...
گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم ...
بابا خودش جواب داد ....
گریه ام گرفت و گفتم : بابا ...
گفت : رعنا تویی ؟
گفتم : سلام
گفت : سلام ... قرار ما چی بود بابا ؟
گفتم : بابا جون , ازتون کمک می خوام ... اگر مهم نبود مزاحم شما نمی شدم ... اجازه بدین بیام از نزدیک حرف بزنیم ... خواهش می کنم بذارین بیام ...
پرسید : مشکل خانوادگی داری ؟ با سعید مشکل دار شدی ؟
گفتم : نه ... نه ... یه مسئله ی دیگه است ...
گفت : اگه خیلی دلت می خواد تلفنی بگو و اینجا نیا ...
مامان گوشی رو ازش گرفت و گفت : بده به من ... همه ی کارات افراطیه ... مامان جان , رعنا بیا ... زود بیا ببینم چی شدی عزیزم ...
میلاد رو هم بیار من ببینم ... گور بابای همه ... منتظرتم ...
دیگه صبر نکردم ... نزدیک افطار بود ... میلاد رو برداشتم و با مریم راه افتادیم ...
ملیحه گفت : رعنا جون یکم فکر کن .. .پدر تو , آدم سرشناسیه ... به خاطر سعید آبروی خودشو نمی بره ... من فکر می کنم جز اینکه خودتو ناراحت کنی , فایده ای نداره ...
گفتم : من نمی تونم آروم باشم تا سعید رو اعدام کنن ... باید هر کاری که می تونم انجام بدم ... اون وقت نمی گم کاش کرده بودم , اینطوری نمی شد ...
ناهید گلکار