خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۳/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت بیست و سوم

    بخش اول



    ساعت ده فردا صبح , مامان از شهریار وقت گرفته بود ...
    جریان رو با آقا جون و ملیحه در میون گذاشتم ...
    آقا جون با ناراحتی سیگارشو روشن کرد و گفت : بابا جان , دخترم , رعنا خانم ... اگر این آقا بخواد کاری بکنه , به شما احتیاجی نیست ...
    بعد هم من با این کار مخالفم چون می دونم سعید دلش نمی خواد تو این کارو بکنی ... حالا هر طوری صلاح می دونی و فکر می کنی بعدا افسوس نمی خوری , رفتار کن ...
    ولی بابا مراقب باش چون این کار شوخی بردار نیست , خطرناکه ...
    گفتم : نه آقاجون ... شما نمی دونین ... ما با اینا دوست صمیمی بودیم و الان مادر این آقا با مادرم رفت و آمد داره و حرف بیخودی نمی زنه ...
    حتما یک کاری می کنه ... بذارین انجامش بدم ... شاید موفق شدیم و سعید اومد بیرون ...
    من نمی تونم دست روی دست بذارم ... از مجید هم که خبری نیست ...

    آقاجون گفت : چرا بابا .. داره تلاش می کنه ببینه کجا بردنش ...
    باشه ... شما برو ....
    صبح حاضر شدم و میلاد رو گذاشتم پیش آقا جون که ملیحه از راه رسید و به حمید گفت : مراقب میلاد باش ... ما زود برمی گردیم ...
    گفتم : تو نمی خواد بیای ...
    گفت : امکان نداره ... من باید باشم ...

    و دنبال من راه افتاد ...
    هر دو روزه بودیم ... همون سر صبح , از تشنگی زبونم خشک شده بود ...
    بیشتر استرس روبرو شدن با شهریار رو داشتم ... با کاری که من با اون کرده بودم , خودم بعید می دونستم کاری برای من بکنه ... ولی سعی می کردم خوش بین باشم و رفتم به جایی که آدرس داشتم ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان