داستان رعنا
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
ساختمونی که مامان آدرس داده بود , نوساز و شیک بود با آسانسور ... خودمون رو به طبقه ی چهارم رسوندیم ...
در آلبالویی رنگی , شماره ی ده رو نشون می داد که مامان گفته بود .
جلوی در که رسیدم , قلبم به شدت می زد و هراسی عجیب سراپای منو گرفته بود ... از روبرو شدن با شهریار واهمه داشتم ... آب دهنم رو قورت دادم و به خودم نهیب زدم که باید قوی باشم و کم نیارم ...
اون باید می دونست که من دیگه اون دختر بچه ی لوس نیستم ...
زنگ رو به صدا در آوردم ...
یک نفر جواب داد ... گفتم : من جهانشاهی هستم ... وقت گرفتم ...
گفت : بله ... بله بفرمایید ...
و در باز شد ... من و ملیحه با ترس وارد شدیم ...
هیچکس نبود ... اتاق نیمه تاریک بود ... پرده های زخیمی جلوی نور رو گرفته بود ...
من و ملیحه همون جا ایستادیم و انتظار کشیدیم تا در کشویی از انتهای اتاق باز شد و شهریار اومد بیرون ...
جلو اومد و با غرور به ما نگاه کرد و گفت : این کیه با خودت آوردی ؟ ....
با اینکه از اولین جمله ی اون متوجه شدم می خواد منو تحقیر کنه ... گفتم : سلام ...
گفت : سلام رعنا ... قرار ما این نبود ... نمی خوام پای اینا اینجا باز بشه ... چرا تنها نیومدی ؟ متوجه ی موقعیت من نیستی ؟ من گفته بودم فقط تو بیای !
گفتم : خواهر سعیده ... چرا نیاد ؟
گفت : رعنا , اینا همشون خرابکارن ... درسته بیان اینجا ؟ تو فکر حیثیت منو نکردی ؟ برو بیرون خانم ...
از ساختمون برو بیرون و منتظر باش ...
ملیحه گفت : من خرابکار نیستم ... ما با هم اومدیم و حرفمون رو می زنیم و با هم می ریم ...
فریاد زد : بیرون خانم ... نمی خواد با هم برین ... اینجا هزار تا گوش و چشم هست ... الان برای من دردسر درست میشه ... بیرون ........
هر دو ترسیده بودیم ... یک لحظه می خواستم هر چی از دهنم در میاد , بهش بگم ولی آروم گفتم : روی پیشونیش که ننوشتن ... از کجا می دونن ما کی هستیم ؟
گفت : من وقت ندارم با شما جر و بحث کنم ... این خانم از ساختمون بره بیرون ... با چادرش توجه کارکنان اینجا رو جلب می کنه ...
من دیگه حرفی نزدم ... فکر کردم حالا که پرونده ی سعید زیر دستش اومده , صلاح نیست و ممکنه کاری دست ما بده ...
این بود که با سر به ملیحه اشاره کردم تو برو ...
ناهید گلکار