داستان رعنا
قسمت بیست و سوم
بخش ششم
در حالی که شهریار تونسته بود منو کاملا بشکنه و غرورم رو لگدمال کنه , از اینکه نتونسته بودم حقشو کف دستش بذارم , بیشتر از همه ناراحت بودم ....
ساعت شش آماده بودم ... راه دور بود و من باید زودتر راه میفتادم تا سر موقع اونجا باشم ...
آقا جون تو حیاط بود و مریم و میلاد کنار هم خواب بودن ...
باید یک بهانه ای برای آقاجون میاوردم ...
ولی وقتی رفتم تو حیاط , دیدم ملیحه داره از پله های اتاق مامان میاد پایین و هنوز اونجاست ...
به من نگاه کرد و دید که آماده ام برم بیرون ...
ولی فقط به من یک لبخند زد ...
گفتم : یکم برم خرید ... مامان مریضه , یک چیزایی لازم داریم ... شما چیزی نمی خواین ؟
ملیحه گفت : نه عزیزم ... دستت درد نکنه ...
پرسیم : آقا جون شما چی ؟ می خواین براتون سیگار بگیرم ؟
با تعجب منو نگاه کرد و گفت : نه بابا , دارم ...
اونم چیزی نگفت ...
خوشحال شدم که حرفم رو باور کردن ... با عجله سوار شدم و راه افتادم ...
خیلی گشتم تا تونستم اونجا رو پیدا کنم ...
ساعت از هفت گذشته بود که من به اون کوچه ای که سرازیری تندی داشت رسیدم و خونه رو پیدا کردم ... در بزرگ آهنی قهوه ای رنگی جلوی روم بود با یک در کوچک ماشین رو ...
کمی جلو تر نگه داشتم ... درخت های بلند و تنومندی از بالای در پیدا بود ... گل های نسترن قرمز روی در رو پوشونده بود ... دیوار خونه طولانی بود ... معلوم می شد خونه ی بزرگی در انتهای اون باغ قرار داره ...
روبروی خونه , زمین ناهموار پر از درختی بود که سرازیری تندی داشت ... هنوز اون اطراف پر از باغ بود ...
ماشین رو زیر سایه ی یک درخت خاموش کردم و گذاشتم تو دنده و ترمز دستی رو کشیدم ... و نشستم تا وقتش برسه ...
توی اون کوچه پرنده پر نمی زد ... ساکت و آروم بود ... خدا رو شکر کردم کسی نیست که منو ببینه و برای شهریار دردسر بشه ...
ناهید گلکار