داستان رعنا
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
شهریار مثل دیوونه ها شده بود و من از حالتی که اون داشت , می فهمیدم که اوضاع خوبی ندارم ...
چون در مقابل قدرت اون , من نمی تونستم کاری بکنم ... باید حواسم رو جمع می کردم ولی از بس ترسیده بودم و جیغ می زدم نمی تونستم تصمیم دیگه ای بگیرم ...
با لگد زد در هال رو باز کرد و منو کشید تو و پرت کرد وسط اتاق ... و درو قفل کرد و کلید رو برداشت گذاشت تو جیبش ...
من صبر نکردم ... بلند شدم , دویدم به طرف انتهای اتاق ؛ وارد آشپزخونه شدم ...
تمام درها قفل بود ...
با حالت وحشتناکی اومد جلو و گفت : حالا فریادتم به جایی نمی رسه ...
هر چی تقلا کنی من بیشتر لذت می برم ... و اگر با من راه بیایی و دختر خوبی باشی همین جا برای خودم نگهت می دارم و هیچ وقت نمی ذارم بری ...
می دونم بعد از یک بار , دیگه خودت به من التماس می کنی که پیش من بمونی ...
گفتم : ببین شهریار , احمق نیستی که من شوهر دارم ، بچه دارم ... پسرم سه سالشه ...
تو دوست خانوادگی ما هستی , دیگه نمی تونی تو چشم کسی نگاه کنی ...
بذار برم ...
گفت : کسی نمی دونه تو اینجایی ... یادت نیست ؟
گفتم : فکر می کنی من اینقدر خرم که به کسی نگم ؟ به مامانم گفتم ... الان منتظره من برم پیشش ...
گفت : نگفتی ... دروغ میگی ... چون الان مامانت خونه ی مادر منه و دارن با هم خوش می گذرونن ... منتظر تو نیست ... خبر نداره ...
گفتم : من یک زنِ شوهردارم ...
گفت : دیگه نیستی ... اون اعدام میشه و توام مال من ...
و همین طور میومد جلو و من عقب عقب می رفتم ...
دویدم و از پشت میز فرار کردم و برگشتم به هال ...
اونم دنبال من اومد ... یک لیوان مشروب ریخت خورد و در حالی که من به دنبال راه فرار بودم , اون خونسرد بود و حرف های زشت می زد ...
گفت : حالا امشب می بینی که من از اون شوهر عوضیت بهترم ... خودت دیگه ولم نمی کنی ... بیا آهوی من .....
ناهید گلکار